پان‌عربیسمِ ایرانی!

By | ۱۳۹۹-۰۳-۱۶

«… برای نخستین بار در تاریخ خود، نیروهایِ دشمن را به دقت برآورد کرده بودیم. کاستی‌هایِ پیشینِ ما در این زمینه باورنکردنی به نظر می‌رسید. تا پیش از این و از آنجا که اسرائیل برای ما کشوری بود که نباید وجود می‌داشت، طوری رفتارمی‌کردیم که انگار وجود هم ندارد!»

محمد حسنین هیکل در گفت‌وگو با آیت‌الله خمینی در دوران اقامتش در پاریس

اشتباه نکنید! این «ما» که از کاستی‌هایِ پیشینش می‌نالد، ایرانی نیست. این «ما» از زبانِ تاریخ‌نگاری فرضی در آینده‌ای تخیّلی در ایرانی که هنوز وجود ندارد، جاری نشده. فرازی از رُمانی نیست که قلمی ممنوع‌القلم در قرنطینه فکری نوشته و پیش از آنکه بریزند و ببندند و ببرند و دست‌نوشته‌ها را بسوزاند، آن را به جایِ امنی رسانده و خودش را از پنجره به بیرون پرت کرده باشد. نه! این «ما» نه تاریخی فرضی، نه نثری تخیّلی و نه اصلاً ایرانی است. عربی است و از عرب به عربی به عرب تاخته.

محمد حسنین هیکل، مورّخ و مفسّرِ مصری و به قولِ بی بی سی «یکی از مشهورترین و تأثیرگذارترین روزنامه‌نگاران جهان عرب» بود. آوازه هیکل در میانِ اعراب چنان هیکلمند بود که با شهرتِ اُمّ کُلثوم مقایسه‌اش کرده‌اند.

هیکل نه تنها دوست و نزدیک‌ترین مشاورِ جمال عبدالناصر، کودتاچیِ معروف بود، که در اوجِ پان‌عربیسمِ ضداسرائیلی و ضدّایرانیِ «الرئیس» و مداخلاتِ خرابکارانه و گسترده‌ دستگاه‌هایِ اطلاعاتی و امنیّتیِ او در «کشورهایِ برادر»، سردبیرِ مهم‌ترین روزنامه عرب‌زبان و پلتفرمِ رسانه‌ای ناسیونالیسمِ عربی یعنی الاهرام نیز بود. هر از چند گاهی هم اگر مسئولِ سی آی اِی یا رِزیدنتِ کی جی بی در قاهره پیامی برای «الرئیس» داشت، آن را منتقل می‌کرد.

منتقدِ سرسختِ سادات و سیاستِ دوریِ او از اتحادِ شوروی و نزدیکی‌اش با آمریکا و اسرائیل، هیکل در ایدئولوژیِ پان‌عربیسم همانندی شاید نداشت مگر خودِ «الرئیس»، یعنی الرئیسِ اصلی یا همان کودتاچیِ ۱۹۵۲ علیه سلطان فاروق، ۱۳ ماهی پیش از «کودتا»ی سی آی اِی علیه «دموکراسی» در کشوری در منطقه. همان «الرئیس»ی که مهدی بازرگان، در «انقلابِ ایران در دو حرکت» [منظور همان «انقلابِ شکوهمند» است]، از او تحت عنوانِ «مرحوم عبدالناصر» یاد می‌کند. همان مرحومی که هیکل یادش را با خمینی در پاریس گرامی داشته و بازرگان محتوایِ گپِ دوستانه‌‌شان را از زبانِ اوّلی این گونه نقل می‌کند…

«… صحبت فیمابین با یاد مرحوم عبدالناصر که طرفین نسبت به او احترام و علائق خاص داشتند، و از مکتب ناسیونالیستی او شروع میشود. آقای خمینی می‌فرمایند دوران ناسیونالیسم سرآمده و آینده از آنِ اسلام است. آقای هیکل می‌گوید مذهب به نظر من نقش توپخانه سنگین را دارد. شما از همین جا (پاریس) می‌توانید رژیم شاه را بمباران و متلاشی کنید، ولی برای تصرف کشور و حاکمیت احتیاج به پیاده نظام دارید. پیاده نظام انقلاب یا تغییردهندگان اوضاع، روشنفکرانند و سیاسیون و مهندسین و کارشناسان و مدیران…»

بازرگان، پیاده‌نظامی که دستانش هنگام معارفه نزدِ امام، جمع‌شده جلویِ تنبانش بود، یکی از همین مهندسین بود.

باری! هیکل چنان پان‌عربیستِ دوآتشه‌ای بود که پنج سالی پیش از گپِ دوستانه‌اش با حضرتِ امام در پاریس و پنج ماهی پیش از آنکه ارتش‌هایِ سوریه و مصر در شش اکتبر ۱۹۷۳، اسرائیل و ارتش و دستگاه اطلاعاتیِ آن را غافلگیر کنند، در همان الاهرام از «اوضاع جدید، یعنی جابه‌جاییِ کانونِ توجهات در خاورمیانه از کانالِ سوئز به خلیج» [منظور همان خلیج فارس است]، با نگرانی یاد کرده و ابراز امیدواری می‌کند که «مصر بتواند با یک استراتژیِ بلندمدّت، جهانِ عربی و منابعِ بی‌مانندِ نفتی و مالیِ آن را برای دگرگون کردن اوضاع بسیج کند… چراکه جنگِ اصلی در خلیج خواهد بود، نه در کانال».

باری! هیکل در ادامه نقدِ خود از «کاستی‌هایِ پیشینِ ما»، «ما» در اینجا یعنی اعراب و نه ما، می‌گوید…

«… کمترین ارجاعی به اسرائیل، در هر مجله و کتاب و نشریه‌ای که از خارج وارد می‌شد، بلافاصله به توقیفِ آن توسطِ گمرکاتِ مصر می‌انجامید. هر فرازی مربوط به اسرائیل، حتی اگر به بردنِ نام آن خلاصه‌ می‌شد، از دایره‌المعارف‌هایِ بریتانیکا و لاروس هم حذف‌ می‌شد. کار به جایی رسیده بود که یکی از اساتیدِ مدرسه عالیِ نظام در قاهره که پیش از جنگِ شش روزه در ۶۷ تلاش کرده بود تحلیلی درست از ماشینِ جنگیِ اسرائیل به دست بیاورد نیز، از ادامه پژوهش‌هایِ خود منع می‌شد…»

یادآوری می‌کنم که منظورِ هیکل، ناسیونالیستِ عرب، از «ما»، آنجا که از «کاستی‌هایِ ما» سخن می‌گوید، ما نیستیم، اعرابند. این یادآوری، اگرچه ظاهراً بدیهی، ولی از آن رو لازم است که در میانِ ما ایرانی‌ها کماکان کم نیستند «روشنفکران و سیاسیون و مهندسینی» که باطناً کاسه‌ای داغ‌تر از آشِ هیکل اند. کاسه‌هایِ داغ‌تر از آشی که کودتاچیِ عرب را قهرمان و دوست و مرحوم و محرم می‌دانند و در عزایِ کودتاهایِ فرضی، قرنی را به تعزیه‌خوانی سپری کرده‌اند.

آرامش دوستدار درست می‌گوید. فیلسوفِ تبعیدیِ ما، در «امتناعِ تفکر…»، آنجاکه از «تغذیه اسلامِ نوزاد از کالبدِ ایرانِ کهن» می‌گوید، به درستی یادآور می‌شود که «تحققِ تاریخیِ اسلام در ایران، به سببِ وسعتِ سرزمینی، سازمان‌هایِ اداری، اهمیتِ سیاسی و تمدنّیِ این کشور، تنها امکانِ تحققِ آن نیز بوده است».

واقعیت اغلب تلخ است. چنان تلخ که می‌تواند به روان‌نژندی یا نِورُز بیانجامد. یعنی به قطع ارتباطِ ذهنی و روحی با واقعیت. قطع ارتباطی که به انزوا می‌انجامد و انزوایی که به توهّم. واقعیتِ تلخ این است که برنامه موشکی ناصر برای «محوِ تِل‌آویو از صفحه روزگار» و آرمانِ شکست‌خورده اعراب در اسرائیل‌ستیزی، گویی خاکِ حاصلخیزتری از ایران برای بارور شدن پیدا نکرده.

واقعیتِ تلخ این است که برنامه موشکیِ ناصر با دو تن از نخبه‌ترین مهندسینِ آلمانِ نازی کلید خورد و معادلِ شیعیِ آن در نظامِ الهی، با کمکِ کمونیست‌هایِ کره شمالی. گویی جنون ژِنی است که در پاندِمی‌هایِ ایدئولوژیک، از این ویروس به آن ویروس منتقل می‌شود و هر بار با جهشی تازه مخرّب‌تر و مرگبارتر می‌گردد. اینکه ما ایرانی‌ها از «ما»ی موردِنظرِ هیکل پیشتر رفته‌ایم، واقعیتی است تلخ که ریشه در عادت‌هایِ بدِ ما دارد. مایی که به عادت‌هایِ بدِ خود، عادت کرده‌ایم.

واقعیتِ تلخ همان است که دوستدار می‌گوید: «اینکه مغلوبِ بافرهنگ پس از هم‌داستانی با غالبِ بی‌فرهنگ بر او غلبه کند و آرمان او را چنان بپروراند و بیفشاند که غالب به‌خواب هم نمی‌دیده، شاهکارِ مغلوبِ بافرهنگ نیست، نشانه سقوطِ روحیِ او در خویشاوند شدنش با غالبِ بی‌فرهنگ است».

اصلی است معروف به «براندولینی» که به «اصلِ عدمِ‌تقارنِ مُهمل» هم معروف شده و می‌گوید: «ردِّ مهمل دوبرابرِ تولیدِ آن انرژی می‌برد»!

صرفِ‌نظر از هزینه‌ای که مُهملاتِ ضدِّاسرائیلیِ در ایران از ایران و از ایرانی گرفته‌اند، هزینه‌ای که اختصاصِ آن به طرح‌هایِ عمرانی، مثلاً به آب‌رسانی به بینوایانِ غیزانیه، می‌توانست از ایران سرزمینی آباد بسازد، کاوش در ریشه‌هایِ این پاتولوژیِ مضمن، نه تنها به پاکسازیِ اندیشه ملی از آمیزه‌های عربی-اسلامی کمک می‌کند، که سیاست را نیز در کارستانی که در پیش‌ِروی دارد یاری می‌دهد: ممکن ساختنِ آنچه ضروری است. و آنچه در ایران ضروری است، دست‌کشیدن از عربی-اسلامی فکرکردن و ایرانی اندیشیدن است و بس. آنچه در ایران ضروری است، ریشه‌کن کردنِ غدّه‌ای است که دیربازی است از سقوطِ روحیِ ایران و ایرانی در خویشاوند شدنش با غالبِ بی‌فرهنگ تغذیه می‌کند.

 رادیو فردا: رامین پرهام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *