– در تحلیلهای موجود در مورد دلایل انقلاب ایران نیز، ما خویشاوندی اسلام و مارکسیسم را شاهدیم.
– قشر دانشگاهی و روشنفکر ایرانی در دهههای چهل و پنجاه، نسل اول همین جامعه سنتی و همان رعیتی است، که امکان باسواد شدن و ورود به مؤسسات آموزش عالی را مییابد.
– اگر ما امروزه، با توجه به فقر گستردهتر در جامعه و آگاهی بیشتر به ناکارآمدی و بیلیاقتی حکومت اسلامی، همچنان نمیتوانیم به یک انقلاب امیدوار باشیم، تنها به این دلیل است که فاکتور «تحرک» و امکان (مالی و اجتماعی) مهاجرت به ضرر انقلاب رشد کرده است.
در بررسی چگونگی پیشزمینههای انقلاب ۵۷ ما با دو دیدگاه اصلی، متفاوت، ولی خویشاوند روبرو بودهایم: دیدگاه مذهبی و دیدگاه چپگرا. این دو جریان، با وجود تناقض ظاهری خود، دارای ریشههای مشترک عمیقاً ایدهآلیستی و «رستاخیزی» بودهاند، امری که سرمنشأ خود را در مذهب مییابد.
اگر مارکس خود مهارکننده گرایشهای آغازین و رُمانتیک «برابری» جنبش چپ نمیبود، آرمانهای سوسیالیستی در آن دوران در حد «تقسیم ثروت» باقی میماندند. این خود مارکس بود که «به کارگرفتن ثروت در راه تولید اجتماعی» را جایگزین تمایلات «رابین هودی» انقلابیون سوسیالیست کرد. تمایلاتی که با تقسیم یک باره ثروت در بین توده مردم، حتی در کوتاهمدت، «برابری در فقر» را جایگزین «برابری در رفاه» میکردند. بر خلاف این تلاش مارکس و تلاشهای مضاعف او برای نشان دادن نظریات خود به عنوان یک «متدولوژی» (و نه یک ایدئولوژی)، جنبش چپ همچنان در تلاش خود برای تبدیل نظریات او به یک مذهب جدید کوتاهی نکرد و این امر با انقلاب روسیه به موفقیت رسید. به همین دلیل است که «جامعه کمونیستی» ایدئولوژی چپ، رنگ و بوی دینی و رستاخیزی گرفت و تنها به آرمانی تبدیل شد، که از طریق گذار از جهنم سوسیالیسم (دیکتاتوری پرولتاریا) قابل رسیدن است. اما «طبقه کارگر» مورد نظر مارکس به عنوان یک نیروی اجتماعی، همان پرولتاریای مذهب «مارکسیستی» نبود، که رسالت برقراری «کمونیسم» در نقش «ناجی» بشریت را بر عهده دارد. این طبقه یا علاقهای برای انجام این «رسالت» نداشت و یا، چنانکه در مورد روسیه دیده شد، اساساً موجود نبود! اینگونه بود که جنبش چپ، خود و دیگر «رنجبران» را جایگزین این طبقه «خائن» نمود. نتیجه ترکیب آرمانهای ایدهآلیستی و ناکفایتی (سیاسی و اقتصادی) روشنفکران چپ، آن چیزی بود که ما از کشورهای بلوک شرق میشناسیم.
در تحلیلهای موجود در مورد دلایل انقلاب ایران نیز، ما این خویشاوندی اسلام و مارکسیسم را شاهدیم: سازمانهای چپ این پیشزمینه را در «فقر» روزافزون مردم (کارگران؟) و رشد نابرابریهای اجتماعی میدیدند. در مورد انقلاب ۵۷، بنا بر نظریه این جنبش، این رفرم (تقسیم) ارضی بود، که به پیدایش (طبقه کارگر) و گسترش فقر و نابرابری اجتماعی دامن زد. ورشکستگی کشاورزان کوچک در روستا و هجوم این قشر به عنوان «کارگران روزمزد» به شهرها، دلیل نارضایتی مردم از سیستم سرمایهداری شد، که در نهایت به انقلاب انجامید. نکتهای که در اینجا به چشم میخورد، گذشته از بیاساس بودن علمی آن، این است که در این نظریه مرز «مردم»، «کارگر» (که خود تا یک دهه قبل هنوز رعیت بود) و فقرا کاملاً مغشوش است: چپ موظف است که در تحلیلهای خود از «کارگران» یاد کند، اگرچه این طبقه در آن زمان به معنی و وزنه سوسیالیستی آن غایب بود! اگر اصلاحات ارضی دهه چهل در ایران به وقوع نمیپیوست، نتیجه تحلیلهای چپ ایرانی همانی میبود که ما از حزبهای خلق و پرچم در افغانستان میشناسیم. بنابراین «نتیجه» تحلیل چپ ایران قبل از «انجامش» مشخص است. در اینجا تنها باید یک داستان یا سناریوی مورد پسند ارائه داد، که به نتیجه دلخواه بیانجامد. این همان چیزی است، که ما از «تاریخ سنتی اسلام» میشناسیم: هدف وسیله را توجیه میکند بر وزن «مریض خر خورده»!
همین متدولوژی را نیز ما در تحلیلهای اسلامی شاهد هستیم: مسلمانان بر این باور بودند، که اصلاحات شاهنشاهی و بخصوص آن بخش از آنها که «ارزشهای اسلامی» را نشانه رفته بودند، باعث انقلاب اسلامی شدند. کشف حجاب، نابودی خانواده، نقش روزافزون زنان در امور اجتماعی، عقب راندن اخلاق سنتی و روحانیت در زندگی روزمره و غیره دلایلی بودند که «اُمت مسلمان» را ناراضی و به خیابانها کشاند. البته تئوریسینهای مُعَمَم و مُکَلای اسلامی نیز «فقر» را، هرچند به عنوان زیرگروه فاکتور «ایمان»، به عنوان نارضایتی مردم فراموش نمیکنند، هرچند که ترمینولوژی آنها «مستضعفان» و «پابرهنهها» را جایگزین «کارگران و رنجبران» میکرد.
در اینکه فقر یک مشخصه عمومی جامعه ایرانی پیش از انقلاب بود جای تردید نیست. سئوال اما در اینجا این است، که مگر جامعه ایرانی قبل از رفرمهای دهه چهل «مرفه» بود؟ آیا فقر نتیجه بلاواسطه این اصلاحات بود؟ جامعهای که رفاه را نمیشناسد، چگونه میتواند از بابت فقر (مقطعی) خود ناراضی و انقلابی شود؟ در مقایسه میان مردم «خرسوار» دوران ماقبل محمدرضاشاه و مردم اتوبوسسوار (اگر نگوییم «پیکانسوار») بعد از رفرم، چه چیزی به صورت دراماتیک بدتر شد، که یک انقلاب را نیازمند میشود؟ رعیت ایرانی توانایی داشتن یک چهارپا جهت نقل مکان را نداشت. اگر میتوانست چنین چیزی را داشته باشد، خود را خوشبخت میدانست. کارگر شهری اما میتوانست برای خود دوچرخه بخرد، ولی از این بابت که این دوچرخه یک اتومبیل نیست عصبانی بود. یک رعیت یا کشاورز فقیر خود را با ارباب و زمیندار بزرگ مقایسه نمیکرد، در حالی که با رشد صنعتی شدن جامعه، فقرا خود را با طبقه مرفه مقایسه میکنند.
در اینکه «ارزشهای سنتی» هم در دوران پس از رفرم دهه چهل به عقب رانده شدند نیز تردیدی نیست. این امر اما یک نتیجه طبیعی «مدرنیته» است، که در خود چیز نامطلوبی نیست، به شرطی که راه معقول خود را طی کند. مشکل اما این است، که این ارزشهای «سنتی» (و یا بخشهایی از آن) توسط کدامین ارزشهای «مدرن» جایگزین میگردند. آیا منظور از مدرنیته همان «فرهنگ مصرف» است؟ یا آموختن رشد تواناییهای تولیدی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی منطبق با میراث پرارزش انسان قرن بیستم؟ به عنوان نمونه: سرمایهداری در آلمان با تضعیف مقام خانواده، خدمات اجتماعی دولتی را جایگزین آن کرد. رهایی دهقانان از روستا و آوردن آنها به شهر مستلزم رهایی آنها از وابستگی خانوادگی بود. این به آن معنی است که خانواده به عنوان «پشتیبان مالی در روز مبادا» میبایستی توسط خدماتی همچون حقوق بیکاری، خدمات درمانی و غیره توسط دولت جایگزین میشد. اگر مادری در زمان پیری نیازمند به پشتیبانی فرزندان خود نباشد، پس باید بتواند به خدمات دولتی، که در طول سالیان دراز ایجاد شدهاند تکیه کند. دولت رفاه اجتماعی (welfare stste) تمامی اشکال سازمانهای اجتماعی (همچون خانواده، ایل و یا قبیله) را میان خود و «فرد» غیرضروری میکند. در ایران دهه چهل و پنجاه خورشیدی، زمان به اندازه کافی (و حتی اهتمام) برای این تکامل وجود نداشت. بنابراین، نابودی یک «ارزش» و عدم جایگزینی آن توسط ارزشی بهتر تنها میتواند به نابودی «امنیت» اقتصادی و یک نابسامانی اجتماعی منجر شود.
توجه داشته باشیم، که قشر دانشگاهی و روشنفکر ایرانی در دهههای چهل و پنجاه، نسل اول همین جامعه سنتی و همان رعیتی است، که امکان باسواد شدن و ورود به مؤسسات آموزش عالی را مییابد. تحصیلات عالی برای این نسل به معنی کسب لیاقت و کفایت برای بهبود اوضاع اجتماعی نیست. این نسل بیشتر به یک سردرگمی مرحلهای مبتلاست. بدیهی است که این نسل تا مغز استخوان سنتی بوده و ایدههای مدرن را نیز تنها با رنگآمیزیهای مطلوب خود فهمیده و هضم میکند. آشنایی با ایدههای غربی و تلاش در خلق نمونه شرقی یا اسلامی آنها برای جامعه کم و یا بیسواد، از خصیصههای این قشر است، که متناوباً با ترس از افتادن در دام «غربزدگی» همراه بود. تبدیل یکشَبه مسلمانان به مارکسیستها و برعکس «توبه» چپهای باسابقه و تشرف مجدد آنها به اسلام، خود نشانه این دوگانگی روحی است. در اینجا باید اذعان کنیم، که واژه «مارکسیستهای اسلامی»** به درستی معرف این لایه اجتماعی است، حتی اگر در ظاهر این واژه به شکل یک تناقض به نظر برسد! وجه مشترک ایدئولوژیک همه این جریانات، بیاعتنایی به علم مدیریت تولیدی و اجتماعی به سبک مدرن و تمسک بر وعدههای نجاتبخش رستاخیزی و روش خشونتآمیز و دیکتاتوری به سبک اروپای شرقی و حکومت اسلامی است.
در مقابل دو دیدگاه بالا اجازه دهید در جواب به سئوال «دلیل یک انقلاب چیست» یک نظریه سوم را به میان آوریم، که توسط جیمز سی. دیویس[۱] تئوریزه گردیده است: بر طبق این نظریه «رونق اقتصادی» بطور موازی موجب رشد «نیازمندیهای مردم» میگردد. در یک رشد موزون این دو فاکتور، فاکتورهای دیگری چون «انتظار مردم برای ارضای نیازمندی خود» و «ارضای عملی این نیازمندی» هم بطور موازی رشد میکنند، اگرچه در این میان میزان «انتظار» مردم همیشه بیشتر از میزان «ارضای» عملی آنها میباشد. لطفا به نمودار زیر توجه کنید.
البته یک دلیل عمده رشد «انتظار رفاه» در جامعه، رشد تکنیک ارتباطاتِ جمعی است، که مردم را در رابطه با چگونیِ زندگی در دیگر جوامع جهانی آشنا میکند. بنابراین رشد رفاه و انتظارات مردمی در ایران و همچنین نارضایی از ارضای عملی این انتظاراتِ شدیداً در حالِ رشد، هر دو نتیجه اصلاحات دهه چهل خورشیدی هستند، که در درجه اول، آغازی در مدرنیزه کردن جامعه و در درجه دوم عامل ناهماهنگی رشد این دو فاکتور در جریان بلندپروازی به سوی «تمدن بزرگ» بودند.
حال اگر رشد متوالی فاکتورهای «انتظار » (توقع) و« ارضاء» به ضرر «ارضاء» بر هم بریزد، ما به مرحلهای میرسیم، که مردم برای حل این مشکل و استمرار بخشیدن به ارضای نیازمندیهای خود بر سر یک دوراهی قرار میگیرند. این نظریه که توسط اقتصاددان و جامعهشناس (آلمانیتبار) آمریکایی آلبرت هیرشمَن[۲] فرموله شده، به نظریه «فریاد یا خروج» (voice or exit) معروف است. بنا بر این تئوری، مردم در این مرحله دو انتخاب را در پیش پای خود مییابند: انقلاب (فریاد) و یا مهاجرت (خروج). در دهه پنجاه اگرچه تکنولوژی ارتباط جمعی به اندازه کافی برای افزایش اطلاعات اجتماعی رشد کرده بود، ولی قابلیت تحرک (mobility) اجتماعی و مسافرت تنها در حد بسیار محدودی موجود بود. به همین دلیل راه حل «انقلاب» به عنوان تنها جایگزین (alternative) عملیِ پیش پای جامعه ایرانی به شمار میآمد.
اگر ما امروزه، با توجه به فقر گستردهتر در جامعه و آگاهی بیشتر به ناکارآمدی و بیلیاقتی حکومت اسلامی، همچنان نمیتوانیم به یک انقلاب امیدوار باشیم، تنها به این دلیل است که فاکتور «تحرک» و امکان (مالی و اجتماعی) مهاجرت به ضرر انقلاب رشد کرده است. با جهانی شدن سرمایه و کاهش مخارج ارتباطات و مسافرت، وابستگی مکانی معنی خود را از دست میدهد. به نظر میآید، که قشر (قویاً گسترده) متوسط، از درگیریهای خیابانی در ایران، تنها برای ساختن سناریوهای مقبول برای مهاجرت و گرفتن پناهندگی در کشورهای پیشرفته استفاده میکند و کمتر به تلاش برای به سرانجام رساندن دگرگونی اجتماعی در ایران پایبند است. بعلاوه تجربه تلخ انقلاب ۵۷، ناامیدی از بهبود فساد گسترده و بیاعتمادی موجود در ایران (که به یک نقطه برگشتناپذیر رسیده است)، بدگمانی به نیروهای اُپوزیسون سیاسی و بیلیاقتی آنها بر بستر تجربیات چهل سال گذشته، همگی عواملی هستند، که باعث از بین رفتن اُمید به بهبود (ویا حداقل اعتقاد به مشقتبار بودن آن) و ارجحیت یافتن فاکتور رفتن بر بقا میشود. امروزه دیگر نمیتوان همانند دهه شصت، مابین پناهندگان «سیاسی» و پناهندگان «اقتصادی» فرقی قائل شد. به نظر میآید که این دو کاملاً در یکدیگر مضمحل گردیدهاند.
عامل دیگری که موجب تشدید تمایل به مهاجرت شده است، رشد بی رویه جمعیت در کشور و افزایش سهم جوانان جویای کار نسبت به جمعیتی است که از چرخه کاری خارج شده و به دوران بازنشستگی وارد میشود. این فاکتور را متخصصین، معیار «شاخص جنگ» مینامند[۳]. اگر به ازای هر یک نفر که از گردونه کار خارج میگردد، چهار تا پنج داوطلب کار وجود داشته باشد، بدیهی است که سه تا چهار نفر از جوانان کاری و سازنده کشور، یا بایستی برای بقای خود یکدیگر را از صحنه اجتماعی حذف کنند (جنگ ایلی و قبیلهای همچون در افغانستان، سوریه و یا عراق) و یا بخواهند برای فرار از این شرایط، از کشور خارج شده و شانس خود را در جای دیگر بجویند. اگر در یک کشور، خریداری برای نیروی کار وجود ندارد، با کاسته شدن مخارج سفر باید به بازارهای دیگر رجوع کرد. واگر این نیروی کار در هیچ کجا امکان فروش نیابد، پس باید به آنجایی رفت که بیمه بیکاریِ بهتری پرداخت میشود. به نظر میآید که حکومت اسلامی (و حتی سایر کشورهای هموزن آن در آسیا و آفریقا) نیز مخالفتی با این امر ندارد، چرا که مهاجرت این نیروی جوان و (بطور طبیعی) مخالف دولت به «تخلیه» پتانسیل انقلاب در کشور منجر میگردد. امری که بطور طبیعی به طولانیتر شدن عمر حکومت اسلامی خواهد انجامید.
اینگونه است، که مهاجرت به کشورهایی که از استاندارد بسیار بالایی در خدمات اجتماعی برخوردار هستند، به معنی پایان دادن به رویاهای انقلابی و بدین ترتیب پایان دادن به یک اودیسه دردناک چندصدساله برای مردم کشورهای «در حال رُشد» شده است. اینها همان کشورهایی هستند، که رویای «رُشد»شان از مدتها قبل در بایگانی تاریخ ناپدید گردیده است. همزمان این امر به یک فاکتور «انقلابکُش» مبدل شده و این دقیقاً همان چیزی است که با اوجگیری خود، به «بهار عربی» پایان داد و جوانان به اصطلاح انقلابی این کشورها را به سفر «مهاجرت» در اروپا فرستاد [۴]. بعلاوه آنچه شناخته شده نیست، مطلوب و خواستنی هم نمیتواند باشد و دمکراسی و آزادی هم ، با وجود زیبایی در طنین کلامی، از همین اقلام هستند.
ایران نیز از این قاعده عمومی مستثنا نیست. شاید همین دلیل عزم اروپا را در دفاع از حکومت اسلامی و سایر دیکتاتوریهای منطقه راسختر نموده است، چرا که هر ناآرامی تازهای، موج جدیدی از مهاجران را روانه اروپا میکند[۵].
زمانی قذافی خود را تنها سد مانع سیل مهاجرت از آفریقا به اروپا نامید و خواهان آن شد، که اروپاییان بابت آن پول بپردازند [۶]. سیاستمداران اروپایی در آن زمان او را شیاد نامیدند و به باد مسخره گرفتند. اکنون اروپا مأیوسانه به دنبال یک دیکتاتور جدید در لیبی برای انجام این کار میگردد و حاضر به پرداخت هر مبلغی نیز هست. اتحادیه اروپا درس خود را آموخته است. مستبدین حاکم بر جهان سوم نیز به همچنین.
زیرنویسها
*نویسنده این سطور خود را از موضوع تحلیل در این مقاله مستثنا نمیداند.
**اصطلاح «مارکسیستهای اسلامی» در کنار «ارتجاع سرخ و سیاه» از سوی محمدرضاشاه پهلوی در مورد گروههایی چپ و مذهبی به کار میرفت که به دنبال آشتی و همکاری مارکسیسم و اسلام بودند.
۱) James Chowning Davies
۲) Albert Otto Hirschman
۳) این معیار را گونار هاینسُن در گفتگو با دیتسایت بسیار گویا توضیح میدهد.
۴) بدین ترتیب جنگ دلیل مهاجرت نبوده و تنها بهانهای (قابل قبول در غرب) برای آن است. هر دو فاکتور جنگ و مهاجرت معلول رشد بیرویه و ناموزون جمعیت در کشورهای عقبمانده هستند. جمعیت ایران در طول چهل سال گذشته ۲٫۳۷ برابر شده است. باید توجه داشت میزان این میزان رشد در آینده به صورت تورمی خواهد بود. به عنوان نمونه: جمعیت آفریقا در سال ۲۰۱۵ نزدیک به ۱٫۱۸۶٫۰۰۰٫۰۰۰ نفر بود. این جمعیت درسال ۲۱۰۰ به ۴٫۴۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰ خواهد رسید. در مقایسه: اروپا از ۷۳۸٫۰۰۰٫۰۰۰ به ۶۴۶٫۰۰۰٫۰۰۰ تنزل خواهد کرد.
۵) هایکو ماس وزیر امور خارجه آلمان در مصاحبه با روزنامه آلمانی «پساوئر نوین پرسه» چاپ چهارشنبه ۸ اوت ۲۰۱۸ (۱۷ امرداد): «هرج و مرج در ایران چنانچه ما در عراق و لیبی نیز شاهد آن بودیم، باز هم این منطقه ناآرام را بیثباتتر خواهد کرد».
۶) یا پنج میلیارد یورو، یا جمعیت اروپا سیاهپوست میشود