شروع سال تحصیلی از جمله دورههایی است که هرساله در آن شور و شوق و تکاپوی شهروندان برای ثبتنام و فرستادن فرزندانشان به مدارس به چشم میخورد. در این بین خانوادههای بیخانمانی هستند که با فرزندانشان در پارکهای پایتخت زندگی میکنند و علاوه بر مشکلات معیشتی و محروم بودن از یکی از اصلیترین حقوق اولیه هر شهروند یعنی داشتن سرپناه، با شروع سال تحصیلی و فصل سرما، بیش از پیش به مشکلات آنان اضافه میشود.
به گزارش خبرگزاری هرانا، ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، همزمان با شروع سال تحصیلی جدید و شروع فصل سرما خانوادههای بیسرپناه پایتخت همچنان در گوشه و کنار پارکهای این شهر شلوغ دیده میشوند.
بر اساس ماده ۷۳ منشور حقوق شهروندی دولت حسن روحانی “حق شهروندان است که از مسکن ایمن و متناسب با نیاز خود و خانوادهشان بهرهمند شوند. دولت بر اساس نیاز و با رعایت اولویت و امکانات زمینه استیفای این حق را فراهم مینماید”.
به روایت گزارشگر هرانا، در پارک لاله تهران خانوادهای قریب به چهار ماه است که شب و روز با تمام سختیها در سرما و گرما، خطرات گوناگون محیطی و عدم امکانات بهداشتی در حال گذران زندگی هستند. تنها فرزند این خانواده دختر ۹ ساله آنها نازنین است. با لباس پسرانه بر تن و آرزوی معلمی در دل.
سال تحصیلی جدید شروع شده و نازنین فرزند فال فروش این خانواده باید دست از کار بکشد و به مدرسه برود. خانواده نازنین با اینکه قسمت عمده زندگیشان از طریق فال فروشی فرزندشان تامین میشود میخواهند او به تحصیل ادامه دهد.
مادر این خانواده در حالیکه بغض کرده و اشک از گونههایش جاری میشود، میگوید: “خانه سابقمان از اینجا خیلی دور است و مدرسه نازنین نزدیک آنجا بود. مدارس برای ثبت نام پول میخواهند و آن مدرسه گرچه از نظر تحصیلی اصلا خوب نیست اما چون شرایط ما را میدانند بدون پرداخت وجه نازنین را ثبت نام میکنند. میخواهیم نازنین همان جا بماند. نمیدانم اگر دوره ابتدایی را تمام کند با مخارج تحصیلش چه باید بکنیم.”
از پیرمرد بازنشستهای میگفت که از اینکه دخترش قرار نیست بعد از لیسانس دیگر ادامه تحصیل دهد خوشحال بوده و میگفت “آخرین شهریهاش را بالاخره دادم. شکر خدا بعد از لیسانس دیگر ادامه نمیدهد.”
میگوید ما حتی پول رفت و آمد نازنین به مدرسه را هم نداریم اما اگر مجبور شویم دخترمان را روی کولمان میبریم و میآوریم.
در ادامه میگوید: “چون محل کار همسرم به اینجا نزدیک است و دائم برای پیگیری کارهایش به آنجا میرود به اینجا آمدهایم. قبلا در اداره آب و فاضلاب کار میکرد. با هفده سال سابقه کار چند ماه است که بدون حقوق معلق شده و ما سرگردان شدیم. تا وقتی سر کار میرفت خانه داشتیم اما وقتی حقوق شوهرم قطع شد و بیپول شدیم، صاحبخانه به خاطر چند روز تاخیر در پرداخت اجاره وسایل خانهمان را گرفت و ما را با چند پتو و بالش بیرون کرد. منقل خریدیم تا بلال بفروشیم اما شب که در خواب بودیم منقلمان را دزدیدند. خواستیم چای بفروشیم فلاسکمان را دزدیدند. حتی گوشیمان را دزدیدهاند. نازنین بعد از اینکه از مدسه برگشت نمیخواهد استراحت کند؟ خانه نمیخواهد؟ جای گرم و نرم نمیخواهد؟ لباسهای شسته شده و اتو کشیده نمیخواهد؟ حمام نمیخواهد؟ کجا تکالیفش را انجام دهد؟ وقتهایی ما چیزی داشتیم و خوردهایم نبوده و در تلاش برای فال فروختن بوده. در محرم هم رویمان هم نشد برویم غذای نذری بگیریم. حالا اگر نازنین به مدرسه برود دیگر نمیتواند فال هم بفروشد. نمیدانیم چه کنیم”.
پدر خانواده در حالی که صورت و چشمانش سرخ شده بدون آنکه چیزی بگوید و غرورش بیش از این خرد شود بلند شده و دور میشود.
وقتی از نازنین آرزویش را پرسیدم گفت: “دوست داشتم خانه داشته باشیم و بعد بتوانم بروم مدرسه”.
یک گردنبند فلزی در گردن دارد و میگوید: “اگر کسی بخرد این را هم میفروشم. از فال فروختن و اینجور کارها خجالت میکشم؛ اما فقط به خاطر مادرم این کار را میکنم. اولین بار هم برای خرید فال، عینک دودی خوشگلم را فروختیم و از یک دختر افغانستانی چند فال خریدیم”.
مادرش ادامه میدهد: “شبها در آلاچیق میخوابیم. اینجا شبها دو روباه بزرگ و توله روباه دارد. از کنار آلاچیقی که در آن میخوابیم رد میشوند و قلبمان از سینهمان کنده میشود. اما چه کنیم”.
نازنین تنها ۹ سال دارد و حدود چهار ماه است در پارک زندگی میکند و فال میفروشد؛ میگوید چند بار پلیس پارک نگذاشته فال بفروشد. همه جور آدم و همه نوع برخورد و رفتار را دیده و اکنون به شدت عصبی شده و بچههای دیگر را کتک میزند.
مادرش ادامه میدهد: “کفخوابهای ده ساله هم در این پارک هستند و حرفهایی به نازنین یاد میدهند که وقتی میشنوم وجودم تکه تکه میشود. او تنها یک دختر بچه است. بازیگوش است و نمیتوانم رفت و آمدش را کاملا کنترل کنم. به علاوه اینکه مجبور است فال بفروشد. مثلا میآید و میگوید فلانی فلان حرفها را به من زده و با خنده میگوید اینها یعنی چه؟ نمیداند این حرفهای زشت و رکیک چه معنایی دارند اما دارد یاد میگیرد” ( گریه مجال حرف زدن را از او میگیرد).
نازنین میگوید: “یک بار یک مرد و زن مرا به زور از مادرم جدا کردند و جایی بردند که بالایش نوشته بود “تامین اجتماعی”. آنجا دیدم هر بچهای را که تحویل میدادند از آنها ۳۰۰ هزار تومان پول میگرفتند. آنجا شبیه به یک خانه بود. من از دستشان فرار کردم و پیش مادرم برگشتم. آنقدر دویدم که تا دو روز فقط خوابیدم و بدنم میلرزید. نمیخواهم از پدر و مادرم جدا شوم”.
به پوست دستان هر یک که نگاه میکنی فکر میکنی بیماری پوستی دارند اما همگی به خاطر حشرات پارک است که امانشان را بریده و برای استحمام به ناچار از سرویس بهداشتی پارک استفاده میکنند.
دختر دیگری که ۱۲ سال دارد، به همراه خانوادهاش حدود پنج ماه است که از ایرانشهر در استان سیستان و بلوچستان به تهران آمده و در پارک آدامس و فال میفروشد. مرا در حال گفتوگو با شخصی در مورد یکی از آسیبهای اجتماعی دیده و بدون هیچ مقدمهای دهانش را به تلفن همراهم که با آن مشغول ضبط صدا بودم نزدیک کرد و شروع کرد به حرف زدن و گفت میخواهد صدایش به گوش مسئولین برسد. اول اجازه داد بدون اینکه چهرهاش مشخص باشد از لباس محلی و بساطش فیلمبرداری کنم اما در نهایت با گرفتن عکسش مخالفت کرد.
دختر بچه ایرانشهری گفت که با خانوادهاش برای درمان مشکل اعصاب پدر و درمان چشمان مادرش به تهران آمده و مجبور است تمام روز فال بفروشد. خانواده هفت نفره آنها از پدر و مادر و سه فرزند پسر ۶، ۱۳ و ۱۵ ساله و دو دختر شش ماهه و ۱۲ ساله تشکیل شده است.
با آن سن کم از مشکلات زندگی بدون سرپناه در پارک لاله، تامین مخارج مدرسه خود و دو برادرش، درمان پدر و مادر و هزینه خورد و خوراک میگفت و از مسئولین میخواست که کمکشان کنند. دوست داشت به مدرسه برود. دوست داشت از شر سرما خلاص شود. کودک بود و داشت با آرزوهای دور از دسترسش بزرگ میشد.