گذر از مرز مثل یک خاطره فراموش نشدنی تا سالها با آنها مانده. هر کدامشان وقتی از آن زمان حرف میزنند انگار همین دیشب آن لحظات را گذراندهاند و ترس و هیجان از لابه لای کلماتشان بیرون میریزد. گاهی روایتهای آنها مثل فیلمهای ترسناک میشود وقتی از دراز کشیدن در کانتینر لابه لای کیسههای برنج حرف میزنند، یا از مچاله شدن در صندوق عقب یک ماشین سواری. وقتی از سینهخیز رفتن زیر سیمهای خاردار میگویند یا از نشستن توی قایقهای فکستنی و بادی… آنها قاچاقی مرزها را رد کردهاند و روایتهایی تکاندهنده دارند. انها تنها راویان این مجموعه نیستند ایران وایر در این مجموعه سراغ دسته دیگری هم رفته، آنهایی که کارشان رد کردن همین آدمها از مرز است. روایتهای آنها هم جذاب است وقتی از خودشان حرف میزنند از آدمی که شغلاش قاچاق انسان است.با ما در این مجموعه روایت همراه باشید. روایتهایی که به همت شهروندخبرنگارهای«ایران وایر» در کردستان ایران برای ما فرستاده شده است.
——————————————————————
ایرانوایر:
حمید ابراهیمی، شهروند خبرنگار
عُمر گوشه خیابان روی چهار پایه نشسته و مشغول فروش یک بقچه بزرگ نان دست پخت خودش است. پسران کوچک او بیرکو و پیشوا هم کنارش سرگرم بازی با همدیگرهستند. هنوز نیمی از نانهای او به فروش نرفته که ناگهان ماموران سد معبر شهرداری توی بازار هجوم می آورند.عمر از جای خود تکان نمی خورد فقط دستش را روی شانه پسران ترسیدهاش میگذارد تا آرامشان کند. ماموران شهرداری با خشونت از او میخواهند بساطش را جمع کند. عمر می گوید نمیتواند، چون این تنها کاریست که او برای سیر کردن بچه هایش و تامین نیازهای آنها میتواند انجام دهد. یکی از ماموران بی توجه به حرف های عمر با لگد به چهار پایه ای را که او روی آن نشسته ضربه می زند و روی زمین پرتش می کند …
حالا بیرکور و پیشوا خودشان بچه دارند اما خاطره آن روز هیچگاه از ذهنشان پاک نشده. بیرکوهمان طور که آی سان دختر پنج ساله ی پیشوا را در آغوش خود گرفته می گوید: «پدر و مادرم هر روز سحر بلند می شدن ، تنور را روشن می کردند و نان می پختند. پدرم دو سه ساعت دولا کنار تنورمی نشست. بعد که خمیرش تمام میشد، با موتور نان ها را میبرد شهر و میفروخت… هر وقت یاد آن روز میافتم که پدرم را جلوی ما انداختند… آرزو دارم که دوباره آن مامورها را ببینم.»
برای گفتگو با بیرکو به خانه مادریشان میروم. پیشوا برای انتقال چند وانت بار مشروب در راه تهران بود. وقتی من وارد خانه شدم صدیقه خانم مادرآنها سر سجاده دعا میکرد. بیرکو با لبخندی زورکی گفت: « هر وقت من و پیشوا بار می بریم، سجاده مادرم بسته نمیشود.” موبایل بیرکو زنگ خورد و او بلند شد رفت دم پنجره وشروع کرد به کردی صحبت کردن با شخص آن سوی خط.
بیرکو آن شب به شدت بی قرار و مضطرب بود و دایم با پیشوا تلفنی حرف می زد. با این حال با متانت به سئوالات من جواب داد : «پدرم چند ماه دیگر هم برای فروختن نان به شهر میرفت ولی چون مدام مامورها میریختند توی بازار و بساط را جمع میکردند،از خیرش گذشت و رفت دنبال کوله کشی» صدیقه خانم فارسی بلد نیست، چند جمله به کردی میگوید و بیرکو ترجمه میکند:«از همان موقع من دیگر یک آب خوش نخورم تا یکی در خانه ی مان را می زد فکر می کردم خبر آوردن بلای سر شوهرم آمده یا گرفتنش.» بیرکو حرف مادرش را تکمیل کرد:« مادرم یا نگران پدرم بود یا غصه اش را می خورد که مجبور بود کارتن های سنگین را روی کمرش ببرد. مادرم قبلن سرش به پختن نان برای مردم گرم بودو فکر نمی کرد. بعدش دیگر کاری نداشت هی می چرخید توی خانه و خیال بد می کرد. الان سالهاست قرض می خوره برا اعصابش .البته مادرم حق داشت کوله کشی خیلی خطرناک است هر ماه خبر کشته شدن چند نفر را می شنیدم. دو تا از پسرهای عموهای خودمان، چند تا آبادی بعدتر، توی یک شب با هم پرت شدن از روی کوه و مردند . توی آبادی خودمان هم خیلی ها مردند. مثل حالا هم نبود که با تلگرام همه بفهمند. پدرم چند بار به اصرار ما ومادرم کوله کشی را ول کرد رفت کارگری ولی چون کارهمیشه نبود دستش خالی می شد و دوباره برمی گشت.»
بیرکو در جواب سوال من که پرسیدم آیا هیچ وقت همراه پدرشان برای کوله بری رفته بودند؟ میگوید: «نه! پدر و مادرم نمی گذاشتند. من و پیشوا تابستان ها می رفتیم چوپانی ولی چون پدرمان دوست داشت ما حتما درس بخوانیم توی شهربرای ما یک اتاق به دویست تومان اجاره کرده بود و ما دبیرستان می رفتیم. خواهرهایم هم توی آبادی خودمان تا پنجم خوانده اند همگی . من و پیشوا خیلی درس خوان نبودیم ولی مرتب مدرسه می رفتیم تا وقتی فهمیدیم پدرم سرطان گرفته.» آن موقع بیرکو 16 و پیشوا 15 ساله بوده: «چون خرج دکتر و بیمارستان پدرم خیلی زیاد بود هر دو باید می رفتیم سر کار. به همه سپردیم تا اگر جای کاری بود به ما خبر دهند. کاک شریف همان که پدرم براش کار میکرد ما را برای کارگری فرستاد پیش یکی از اقوامش که توی آبادیهای اطراف ارومیه چاه عمیق میزد. با آن که خیلی دور بود ولی پدرم از ناچاری گذاشت برویم. چند ماه آنجا کار کردیم ولی پولش به درد ما و خرج سرطان پدرم نمیخورد. اما خوبی اش این بود که آنجا رانندگی یاد گرفتیم ومی توانستیم برای قاچاقچی ها رانندگی کنیم.»
پدر باز هم رضایت نمیدهد که آنها وارد کار قاچاق شوند:«مادرم هم راضی نبود ولی چون پدرم خیلی مریض بود و دیگر هیچ کس نبود که ازش قرض بگیریم چیزی نمیگفت. بالاخره شوهرعمه ام یکی را پیدا کرد که اسکورتی سیگار میآورد. چون رد کردن سیگار آن هم اسکورتی خطرش تقریبا کمتر از قاچاقهای دیگر است، پدرم هم اجازه داد برویم.» قاچاق اسکورتی یعنی چند ماشین مراقب کاروان بار هستند. اسکورت ها مواظب امنیت جاده و مساعد بودن وضعیت پاسگاه های بین راه پیش از ورود کاروان و پشت سر آن هستند.
بیرکو انقدر مضطرب است که ترجیح میدهم ادامه گفتوگو در شرایط بهتری انجام شود. روز بعد حوالی ظهر خبردار شدم که پیشوا به سلامت برگشته! عصر دوباره به خانه ی آنها رفتم.
حال و احوال اعضای خانواده کاملا با دیشب فرق کرده بود و آسودهگی را در چهرهها و خندههای همگیشان می توان دید. چند نفر از دوستان بیرکو و پیشوا هم به ما ملحق شدند.
از پیشوا میپرسم: «تو هم دیروز به اندازه ی بیرکو اضطراب داشتی؟» میگوید: «من وقتی برای اسکورت بارمان می روم آنقدر نگرانم که اصلا هیچی نمی بینم، فقط می روم.»
پرسیدم “برای اسکورت مسلح می روید؟” پیشوا گفت: “ما نه اصلا، ولی کاک محمد مسلح می رود.»” کاک محمد مردی بود با چشم های روشن، که توی جمع نشسته بود و گفت: «البته ما فقط توی مرز کار می کنیم مثل اینها توی جاده ی شهری نمیرویم . کار اینها خیلی ریسکی است.»
از میزان هراس محمد هنگام کار پرسیدم “هر وقت بار داریم و ماشین مامورها از کنارمان رد می شود من تا نیم ساعت بعد نمی توانم حرف بزنم.» پیشوا گفت: «من این موقعها آیت الکرسی می خوانم تا حالا از صد بار نود بارش کار کرده برایم» کاک حنیف که مردی کوتاه قد است و آرام حرف میزند: گفت “من چهار قل می خوانم ولی گیر بکنیم از میخ و دودزا هم استفاده می کنم.» نوار های میخ دار ابزاری است که پلیس برای پنچر کردن لاستیک ماشین متخلفان فراری استفاده میکند. اینجا قاچاقچیان از همان ابزار ضد پلیس استفاده میکنند. دودزا هم کپسول هایی هستند که در برخورد با زمین دود زیادی در هوا پخش می کنند و جلوی دید پلیس را مدتی میگیرند و ماشین در این مدت که پلیس نمیتواند مسیر را خوب ببیند، فرار میکند.
بعد از این حرفها بیرکو بقیه ماجرایی را که دیروز نصفه رها کرده بود، تعریف کرد: «بعد از مرگ پدرم ما دو سال دیگر برای کاک شریف رانندگی کردیم تا خودمان توانستیم ماشین بخریم و برای خودمان بار بگیریم. بار پیرکس و بلور از همین چیزها میگرفتیم. یک سال کارمان این بود. بار ما خیلی کم شکستگی داشت چون هوای بار مردم را مثل مال خودمان داشتیم. برای همین مردم روی مان حساب می کردن. یک بار آن ور مرز بارمان نرسیده بود. ما هم با بقیه همکارها منتظر نشسته بودیم. همان جا یکی آمد من و پیشوا را برد کنار و گفت: نزدیکی های ما زنی را می شناسد به اسم «هورا» که توی کار رد کردن آدم است و دنبال راننده مطمئن میگردد و 150 تومن هم دستمزد میدهد.»
آنها هوایی میشوند: « زندگی مان خیلی بهتر از قبل می گذشت ولی ماشین خیلی خرج بر میداشت. هر چهل روز یک بار باید لاستیکها را عوض میکردیم هر روز باید میرفتیم رو چال، باطری و روغن و فنر همه چی باید میزان میشد.» فردای همان روز سراغ هورا را میگیرند. زنی سی، سی و پنج ساله که بیرکو میگوید: «زرنگ وخوشگل بود و شهر پیری داشت.» آنها دو سال برای هورا کار میکنند. پیشوا و بیرکو وقتی اشتیاق من را برای حرف زدن با هورا میبینند. با چند نفر از همکارانشان تماس میگیرند تا شماره او را پیدا کند. بیرکو بعد از چند تماس میگوید: «هورا را چند ماه پیش کشتهاند. پسرهای شوهر اولاش او را کشتهاند.» او با نهایت خونسردی خبر کشته شدن هورا را اعلام میکند و هر کدام از جمع چیزی میگویند. بیرکو میگوید: «ما برای هورا فقط مسافرهایش را می بردیم، دیگر به هیچ چیزش کاری نداشتیم . چون راه را خریده بودند، لازم نبود مسافرها را هم جاساز کنیم. ولی همیشه توی شب حرکت میکردیم. راهی که ما میرفتیم وسط بود و هیچ وقت مسافرها را تا آخر راه نمیبردیم. یعنی همیشه مسافرها را از یک خانه به خانهی دیگر یا باغی دیگر درآبادیهای مختلف میبردیم. هورا مسافرهایش را فقط تا استانبول میبرد. ولی آنقدر رابط داشت که میتوانستد بسپرد آنها را تا یونان و مجارستان و اتریش ببرند. چند تا از همکلاسیهای خودم را فرستاد صحیح و سالم رفتند. یکی شان الان سالزبورگ است. بقیه شان هم فراکفورت و آنطرفها هستند. بیشتر شان برای این رفتند که اینجا کار نداشتن و میرفتند خارج تا کار پیدا کنند.» پیشوا حرف بیرکو را ادامه میدهد: « ما از همه جای ایران آدم بردیم . یک بار هم یک مردی را بردیم که خدمت نرفته بود فقط می خواست بره ترکیه خواهرش را که پناهنده آلمان بود و ده یازده سال همدیگر را ندیده بودند ببیند و برگردد. پدر و مادرش چند بار رفته بودند و دیدنش فقط این اصلن نرفته بوده. میگفت اگر بمیرم هم برای این حکومت خدمت نمیروم.
بیرکو ادامه داد: «خانواده هم زیاد بردیم . دختر و زن و بچه تنها هم بردیم.» چند ترنسکشوال را هم از مرز رد کرده بودند: «یکی شان خیلی عجیب و غریب بود توی آن دو سال، سه، چهار بار بردیمش و بچه ها از مرز هم به سلامت ردش کرده بودند ، باز بعد از چه ماه دوباره پیدایش میشد. می گفت: «نه آنطرف طاقت ماندن دارد، نه این طرف.»
از پیشوا پرسیدم چرا بعد از دو سال قاچاق آدم را کنار گذاشتید؟ گفت: «بخاطر زن ها! خیلی چیزهای بدی می شنیدم دربارهشان وبلاهایی که سرشان آمده بود. هر وقت زن جوان و دختر توی مسافرها بود. همش دعوا و فحشکاری بود بین آنها و مردها. تازه این جلوی چشم ما بود، توی خانه ها و باغهایی که می بردیمشان خیلی اتفاقهای بدتر افتاده بود. ما هم دیدیم به گناهش نمی ارزد،کشیدیم کنار.»
بیرکو گفت: «خدایی کار ما الان خیلی سختتر از قاچاق آدم است، پولش هم کمتر است ، آن موقع اگر خطری پیش می آمد،مسافرها دوسوت می پریدن پایین و میدویدن و برای خودشان یک جایی پیدا میکردند و قایم می شدند. ولی الان گیر بیافتیم کارتن مشروب که نمی تواند بپرد پایین!»
«غیر از هورا زنهای دیگری هم در کار قاچاق انسان بودند؟” این را من میپرسم. بیرکو میگوید: «بودند ولی آن طور که عین هورا برای خودشان کار کنند من کسی را ندیدم. آنهایی که بودند برای بقیه کار می کردند.»میپرسم: «قاچاق مشروب چی ؟» میگوید: «شنیدم یک کسانی هستند اما خودم از نزدیک نمیشناسم. ولی رانندهی زن هست ما خودمان هم با چند تا از آنها کار میکنیم.»
یک سوال مشترک از جمع میپرسم: «آیا اگر یک شغل قانونی با درآمد معمولی و ثابت به شما پیشنهاد می دادند قبول می کردید کار قاچاق را کنار بگذارید؟»
پیشوا میگوید: «بخدا من همین الان یه کار با حقوق سه میلیون داشتم ول میکردم میرفتم. همین که از فردای دخترم مطمئن باشم برایم کافی است. من همیشه فکرم این است که اگر بلای سر من بیاد دخترم چه می شود؟»
کاک محمد هم میگوید: «من هم قبول می کردم همان آرمشش به دنیا می ارزد.»
بیرکوهم حرف آنها را تائید میکند: «منم دلم میخواهد یک کار راحت داشته باشم . این کار درآمدش خوب است. خیلی کیف دارد که دستت همیشه پر پول باشد! ولی واقعن آدم را مریض می کند.» اما کاک حنیف با آنها موافق نیست. او میگوید: «به من ماهی 100 میلیون هم بدهند قاچاق را ول نمیکنم . من عاشق این کارم. پسرم را هم از همین الان با خودم می برم اسکورتی که کار یاد بگیرد. من 17 سالگی قاچاق را شروع کردم . میخواهم پسرم هم وقتی به سن من رسید کار خودش را شروع کند!»
صدای اذان مغرب توی روستا میپیچد. یکی یکی وضو میگیرند و مشغول نماز خواندن میشوند.