پس از گذشت نزدیک به 40 سال از استبداد مضاعف دین و قدرت، ودر یکصدمین سال تولد آخرین پادشاه ایران زمین، این باور که سرنوشت شاه نهایتا در گوادلپ رقم خورد و ولی فقیه تاج و تخت خود را مدیون قدرتهای بزرگ جهانی از جمله امریکا و انگلیس است، باوری ست که پیوسته جان تازه ای در آن دمیده میشود. البته که چه شاخ و برگهایی که از این باور نروئیده است. که غربیها برهبری آمریکا از پیشتر ها تصمیم گرفته بودند که نوار سبزی از اسلام در برابر بلند پروازیهای بلاک کمونیسم برهبری شوروی، بوجود بیاورند. که در بازی غرب و شرق و تقسیم جهان بین خود، مصرف شاه به پایان رسیده بود. شاید، شاه خود بیش از هرکس دیگری به این “توطئه پنداری” دامن میزد. شاه در خاطرات خود اشاره میکند که چگونه پیش از کنفرانس گوادلپ فشارها برای خروج او از ایران افزایش یافته بود. وی اظهار میدارد که:
از چند هفته پیش از کنفرانس گوآدلوپ، فشار برای بیرون رفتن من از کشور شروع شد؛ طی چند هفته مذاکره بر سر تشکیل یک دولت ائتلافی، شرط اولیه، عزیمت من به خارج برای استفاده از تعطیلات بود… چند تن از خارجیان بهعنوان بازدید به ایران آمدند و از من درخواست کردند از کشور خارج شوم… به گمان من، در کنفرانس گوآدلوپ، فرانسه و آلمان با پیشنهاد انگلیس و آمریکا، با اخراج من موافقت کردند. کنفرانس گوآدلوپ به منزله “یالتای خاورمیانه” بدون حضور شوروی بود.
سخنان شاه، معتبر تر از هر سندی، بخوبی نشان میدهد که چرا شاه باید میرفت و تاج و تخت را واگذار میکرد. چون “پدر تاجدار” یک ملت قبل از آنکه از کشور خارج شود، مسئولیت خروج خود را پیشا پیشا بر دوش “توطئه” گودالپ بین سران چهار کشور آمریکا، فرانسه، انگلیس و آلمان مینهد. واکنش شاه نسبت به موافقت چهار کشور بر سر خروج او از کشور سندی ست بر ضعف و سستی، عدم اعتماد بخویش و افول یک رهبر، در نقطه ای سر نوشت ساز، نقطه ای که آینده کشور بر نوشته شود، درست در زمانیکه او باید ملت را بر دوش خود مینهاد و بساحل نجات رهسپار میکرد. بازگویی خواست سران کشور بزبان خود در واقع نشان میدهد که شاه، خواست قدرتهای بزرگ را چندان هم اهانت آمیز و یا خوار کننده تلقی نکرده است.
توطئه پنداران نجوای قدرت های بزرگ را از پشت درهای بسته میشنوند، اما، از مشاهده شرکت انبوه مردم در فرآیند فروپاشی نظام شاهنشاهی، ناتوانند، شرکتی چنان خیره کننده که جهانیان را متعجب ساخته بود. درآغوش کشیدن استقلال و آزادی از طریق اسلام برهبری روحانیون بسیاری از دانشورزان جهان از جمله میشل فوکو، یکی از اندیشمندان نامدار فرانسه را نیز شیفته خود ساخته بود چنانکه گویی انقلاب اسلامی، راهی ست بسوی یک جامعه انسانی، جامعه ای که بزعم او علم و عقل، سازنده جهان نوین، در رسیدن بدان شکست خورده بودند.
بعضا، بر روح جیمی کارتر، رئیس جمهور وقت آمریکا و وزرا و مشاورین و نظامیان او، لعنت فرستند و نفرین کنند که شاه را از تخت شاهنشاهی برگرفتند و تاج فرهی را بر فراز عمامه آیت الله خمینی نهادند. برخی نیز بدترین ناسزاها را نثار بارک اوما، رئیس جمهور امریکا، میکنند که چرا بجای آنکه به پشتیبانی جنبش مردم برخیزد و طرح براندازی حکومت اسلامی را باجرا در آورد با رهبران نظام به نرد عشق پرداخته، با کارگزاران رژیم به صلح و مذاکره نشسته و با ارسال “میلیاردها” دلار نقد به ابقای آیت الله ها بر مسند قدرت، امداد رسانی نمود و نشان داد که اوباما با آنهاست.
“توطئه پنداری” البته که بازتابنده بینشی ست توجیه کننده گریز از مسئولیت و پنهان ساختن ضعف و ناتوانی، نادانی و سیاست زدگی. توطئه باوری در فرهنگ ما یک بیماری دیرینه است و مختص به فرهنگ ماهم نیست. جامعه هرچه ضعیف تر و وامانده تر، توطئه پنداری در ان بارورتر و غنی تر. در اینجا قصد این نداریم به پدیده توطئه پنداری بپردازیم، همین بس که بگوییم، معمولا توطئه پنداران خود را دانا و آگاه به وقایع و رخدادهایی در بازی سیاست نشان میدهند که ساخته و پرداخته تصورات است. چه اگر توطئه بود چگونه کسی میتوانست از تمام جزئیات آن با خبر باشد. فعالیت ها و رفت و آمدهای مشاورین نظامی و سیاسی در دربار شاهنشاهی در آخرین لحظات قبل از فروپاشی بان دلیل افزایش یافته بود تا از زوال شاه جلوگیری شود. پژوهشگری که میگوید سالیوان سفیر آمریکا در ایران در 1978 به شاه ایران صراحتا گفته است باید بزودی ایران را ترک کند و پیشنهادهایی از این دست از سوی دیگر قدرتهای جهانی را بعنوان سند توطئه ارائه میدهد، شاهنشاه یک کشور را تا حد یک “پادو” تنزل میدهد. چه اتفاق بزرگی رخ میداد اگر شاه، سالیوان یا سفیر هر کشور دیگری را در بارگاه خود نمی پذیرفت. از چه ترس و واهمه داشت؟ یعنی که چنانچه این روایت واقعی باشد، که برخی از سران کشورهای غربی شاه را به خروج از کشور تشویق کرده اند، اگر شاه، شاه می بود باید در ماندن در کشور و ادامه “انقلاب شاه و مردم” راسختر و پابرجاتر در برابر بیگانگان یاوه گو قد بر میافراشت.
آنان که به توطئه سرنگونی شاه بدست آمریکا و انگلیس باور داردند، باید شاهنشاه “آریا مهر” را مترسکی فرض کنند عاری از اراده انسانی، چنانکه گویی در اقتدار شاه نبود و خود شخصا همانگونه که همیشه وانمود میکرد، تصمیم گیرنده نبوده است؛ در نهایت تاسف است که باید بپذیریم شاه همچون ناخدای یک کشتی در حال غرق شدن، بجای آنکه آخرین نفری باشد که کشتی را ترک کند، نخستین نفری بود که کشتی طوفانزده را ترک نمود. شاه حتی نتوانست روی وفاداری ارتش خود حساب باز کند، ارتشی را که خود معماری نموده و فرماندهان زبده و وفاداری را پرورش داده بود. اما، وقتی که شاهنشاه آریامهر، بزرگ ارتشتاران، پا بگریز میگذارد، چه انتظاری میتوان از فرماندهان فرمانبراو داشت؟ رهبران ارتش نیز به فراخوان خمینی به تسلیم در ازای امان و امنیت، پاسخ مثبت داده و با پای خود به قتل گاه رفتند.
در واقع، ساختار حکومت ولایت با ریختن خون سران ارتش شاهنشاهی، آغاز گردید. آیا ژنرالهای آمریکایی در گوش رهبران ارتش خوانده بودند که از مقاومت دست برداشته و تسلیم شوند؟ آیا باید شرمسار و شرمنده باشیم و یا بخود مباهات کنیم و مفتخر که شاه ما همچون ناخدای کشتی ای که هنوز غرق نشده رودتر ازهمه سر نشینان کشتی خود را نجات داده است.
رژیم شاه، رژیمی که پس از انقلاب آخوندی “رو سفید” از آب در آمده است قرار بود جامعه را به مرزهای “تمدن بزرگ ” برساند، سرزمینی برسازد پیشرفته تر از کشور ژاپن، حال آنکه شرایط را برای بازگشت به دوران نظام فرمانروایی و فرمانبری بر اساس شریعت اسلامی هموار نمود نه برای شکوفایی اقتصادی بلکه برای در آغوش کشیدن عبودیت و بندگی. مردم بجای آنکه ارزشهای جامعه ای پویا و نوین گرا را بپذیرند و به حکومت قانون خو بگیرند، بازگشت به گذشته و نوین سازی آنچه را که قرنها پیش باید مومیایی میشد، در آغوش کشیدند و باستقبال مومیایی شدگان رفتند.
پشت کردن به اصلاحات شاه و لعن و نفرین او و خاندانش، کنشی بود برخاسته از میل به پسروی. نه تنها ساده دلان باورمند در این پسروی تاریخی با مشتهای گرده کرده شرکت نمودند بلکه تمامی احزاب و سازمانها و گروهای سیاسی، بویژه احزاب چپی پیرومکتب مارکسیست لنینیست برهبری حزب توده و احزاب دموکرات و لیبرال از جمله جبهه ملی و نهضت آزادی، نیز در شیپور مبارزه ضد “امپریالیستی” و استقلال خواهی می دمیدند و چه هورا ها که برای “وحدت بزرگ” سر نمیدادند، وحدتی که تنها میتوانست بازتابنده تسلیم به اراده و خواست علما و فقها برهبری آیت الله خمینی باشد.
این بدان معناست که پسروی جامعه ما با فروپاشی نظام شاهنشاهی آغاز نگردید، بلکه درست از زمانی آغاز گردید که شاه دچار این توهم گردید که در تحت سلطه نظام استبدادی، نوین سازی جامعه میتواند بدون «آزاد سازی اجتماعی.» شکل واقعیت بخود بگیرد. برنامه های اصلاحی شاه که برای حفظ تاج و تاختش از جانب دولت کندی باو پیشنهاد شده بود، میتوانست بآزادسازی جامعه نیز امداد برساند اگر از بالا و با روش دیکتاتوری اجرا نمیگردید.
در واقع اگر شاه به مشاورین امریکایی و انگلیسی خود گوش فرا میداد ممکن بود این حقیقت را درک کند که نوین گرایی در اسیر سازی آزادی با ابزار قهر و خشونت و امنیتی نمودن فضای کشور، امکان پذیر نیست. چه درست همان نیرویی که باید جامعه را بسوی نوین سازی بحرکت در آورد، استبداد شاهی باسارت کشیده بود.
آنچه نظام استبداد شاهی را صدمه پذیر ساخته بود، نجواهای امریکا و انگلیس در گوش پادشاه و یا توطئه گوادولپ نبود بلکه ناشی از ستیز و خصومتی بود که شاهنشاه به آزاد سازی جامعه میورزید. بعنوان مثال معمار تمدن بزرگ، دشمن آشتی ناپذیر آزادی بیان بود، مبادا که “حقیقت” آشکار شود: که این حق هر انسانی ست که به آزادی برگزیند. که شاهنشاه هرگز حق نداشته است که اراده و سرنوشت ملت را تابع میل و اراده خود کند. او چنان بخود غره شده بود که تاب و تحمل کوچکترین حرف نقد آمیزی را از دست داده بود. او همه بلندگوها را خاموش کرده بود که فقط صدای خودش را بشنود. او بجز صدای توطئه، صدای دیگری نمی شنید. حال میفهمیم که چه شاه زیرکی داشتیم و قدرش را نمیدانستیم. بر تعداد افسوسخوران هر روز افزوده میشود و نیز بر میزان حمد و ستایش دوران طلایی شاهنشاهی. فراموش کرده اند که شاهنشاه “آریا مهر” چگونه، برغم اصلاحات و نوین سازی جامعه از بالا، درخت کهن سال استبداد را زنده نگاهداشت تا در کهنسالی نیز بارور شود و مضاعف گردد.
آری، پادشاه فکر میکرد که “انقلاب سفید” جامعه را بسوی تمدن بزرگ بسیار نزدیک نموده بود چنانچه عنقریب بدان میرسیم. این در حالی بود که نوسازی نیروهای قهر و خشونت، دستگاه های سانسور و سازمانهای جاسوسی، از نجات ملت از فقر و عقب ماندگی پیشی گرفته بود. پادشاه خامتر و زبون تر از آن بود که بفهمد با به بند کشیدن آزادی به پیش نخواهد رفت. چه اگر بند اسارت را از دست و پای آزادی بر میگرفت، در میافت که آن نهادها و سازمانهای سیاسی که با او دشمنی میورزند، بسی بسیار شدیدتر ازوی با آزادی در ستیز و خصومت اند.
دشمنی پادشاه با آزادی، پوششی بوجود آورد که در پس آن نهادهای ضد آزادی، بویژه نهاد “روحانیت،” ستیز و خصومت خود را با آزادی پنهان سازند و بفریبکاری ادامه دهند. با این وجود، پادشاه حتی زمانی که به اشتباهات خود اعتراف نمود که صدای مردم را شنیده است، قصد نداشت از مسند استبداد فرود آید. در پاسخ باعتراضات مردم دست به عزل یک نخست وزیر و نصب یکی دیگر زد. بدرستی روشن نیست در این تصمیم پادشاه، امریکا و انگلیس چه نقشی را بازی کرده اند (توطئه پنداران در این مورد ساکت اند)، رفتاری که بیانگر این واقعیت بود که شاهنشاه با آزادی و مفهوم آن بسی بسیار بیگانه بود. برخورد دوگانه او به سیاست “فضای باز سیاسی” البته بتوصیه دولت جیمی کارتر در راستای حقوق بشر، خشم ملت را بیشتر متوجه خود ساخت. چرا که پادشاه دل به نیروهای قهر و خشونت بست و بخش مهمی از ارتش را وارد خیابانها نمود. او در پی حفظ تاج و تخت خود و نه آینده کشور و ملت بود که به پند و اندرزهای این و آن گوش فرا میداد، کنشی که هرچه بیشتر او را نه یک رهبر با اراده ای محکم بلکه فرمانروایی خود باخته و ضعیف جلوه گر میساخت.
تردید مدار که اگر پادشاه از مرکب استبدا فرو میآمد و در حاکم ساختن اراده مردم گام های اساسی و راسخ برمیداشت و شرایط را برای یرگزاری یک انتخاب آزاد سراسری هموار و برگزیدن نخست وزیر و نمایندگان مجلس شورای ملی را به ملت واگذار میکرد، چه بسا از فروپاشی تاج و تخت خود جلوگیری نموده و نام نیکی نیز از خود در تاریخ بجای میگذارد. اما، شاهنشاه تا آخرین لحظه آماده فرو آمدن از تخت استبداد نبود. بی دلیل نیست که مردم دست رد بر سینه شاهپور بختیار گزاردند، چون او منتخب شاه بود، آنهم زمانی که کار از کار گذشته بود. دیگر مهم نبود که او مبرا از اخلاق دستبوسی و تعظیم و تکریم بود.
زمانیکه شاهنشاه کشور را ترک گفت، سرزمینی را بجای گذارد آماده، نه برای تاختن بسوی آزادی بلکه برای گریز از آن، برای پسروی، برای مصادره و محرومیت حق و حقوق بشری نه گسترش دامنه آن. چرا که برنامه نوین سازی شاه، راه را نه برای براندازی نظام استبدادی بلکه برای ظهور استبدادی صدها بار خشونت بار تر، استبدادی که بتواند مشتهای محکمتری از مشتهای شاه بر سر مردم فرود آورد، هموار ساخته بود. مگر نه اینکه شاه حق حاکمیت را از ملت سلب کرده بود.
ای سروران فرهیخته، ایمان بیاورید که استبداد مضاعف دین و قدرت، ارمعان قدرتها جهانی نیست و نبوده است، که باز تابنده آزادی هراسی شاهنشاه بوده و هست، هراسی که او را پیوسته وادار به مماشات با فقاهت مینمود، مماشات با دشمن ترین دشمنان آزادی. آری، بجای آنکه در 15 خرداد، شاهنشاه در اوج قدرت بساط روحانیت را بر چیند و حوزه های علیمه را به موزه های تاریخ تبدیل نماید، اقتدار بیشتری بدان بخشید. چرا که خواسته یا ناخواسته شاه با راندن مخالفین سیاسی خود بزیر زمین و سوق دادن بخش دیگری از آنان بسوی ماجراجویی، از نوع کاسترویی-چه گوارایی، ارتجاعی ترین قشر جامعه ، رقیب دیرینه خود، قشر “روحانیت” را بر علیه خویش ساماندهی مینمود و سر انجام بقدرت رساند که آزادی را هر چه سخت و شددید تر باسارت در آورد، باسارت مضاعف.
فیروز نجومی
Firoz Nodjomi
https://firoznodjomi.blogspot.com/
اقای فیروز نجومی دمت گرم وقلمت ونوشتهایت جاویدباد