ناهید مهرگان یک نویسنده درجه یک افغانستان است، این را زمانی فهمیدم که دستنویس اول رمانش را خواندم، رمانی که ناهید روی آن کار کرد و کار کرد و هشت سال مثل یک استاد جواهرساز آن را صیقل داد، جلا داد و بارها و بارها به تراش آن دست زد، سنگهای مختلفی که فقط یک افغان میتواند از کوههای افغانستان کشف کند، یافت و آنها را کنار هم گذاشت، بارها جای این و آن یکی را عوض کرد، آنقدر در شکل کار دقت کرد که سرانجام همان شد که میخواست. با آنچه از رمان اول ناهید بیرون ریخته شد، یکی دو رمان درجه یک میشد نوشت، اما سرانجام همان شد که باید.
من از متن اول تا آخر را بیش از ده بار خواندم و تقریبا همه آن را در ذهن دارم. رمان ناهید مهرگان ترکیبی است از داستان، شعر و فلسفه، شعر زبان اوست در رمان، فلسفه نگاه اوست به زندگی که هرگز از نگاه کلی به زندگی دست برنمیدارد، در رمان او هستی، معنی زندگی، چگونگی آن و معنا و بیمعنایی آن ریز به ریز در بافت داستان تنیده شده است. داستانی که اصلا ساده نیست و کلمه به کلمه آن را باید با دقت خواند تا به خوبی با آن ارتباط برقرار کرد. داستان او مثل تعریف یکی از قهرمانانش از عشق است: عمیق، خاکستری و طولانی.
من ورسیون قبلی او را بیشتر دوست داشتم، تا اینکه سه بار ورسیون جدید را خواندم، و بعد دریافتم که این نسخه چه برتریهایی دارد. در ورسیون قبلی به دلیل نوع چینش رمان، شاید فاجعهای که رمان راوی آن است، به گردن اتفاق میافتاد، اتفاقی به نام طالبان، اما در نسخه دوم، بقول خودش «بدترین چیز آن است که فاجعه را اتفاق ببینی» و در همین بافت جدید است که ما میفهمیم فاجعه عمیقتر است و در واقع اتفاق فقط نمودی از فاجعه است. در حقیقت طالبان فقط چهرهای یا نمودی از فاجعهای است که در زندگی وجود دارد، همان زندگی که در فضا- زمان این رمان تعریف شده است. من در ضمن گفتگو در مورد رمان، میخواهم در مورد زندگی ناهید و دیدگاههایش هم گفتگو کنم( در برخی جاها ناهید با همان گویش فارسی دری مردم افغانستان گفتگو کرده که من نخواستم به زیبایی آن دست بزنم.):
داور(ابراهیم نبوی): نام خودت، پدر و مادر و اعضای خانواده…
ناهید: نام مادرم نادیه حبیبی است، از پدرم محمد راتب حیدری. خواهرم، زُحل نام دارد و برادرانم فهیم و فیصل و اصیل. من فرزند کلان خانواده هستم.
داور: در یک گفتگو گفته بودی که در خانوادهات کتاب خوانده نمیشد، واقعا کتاب خوانده نمیشد؟
ناهید: متاسفانه بله. نه کتابی بود تا خوانده شود، نه هم قرار بود کسی بخواهد کتاب بخواند. مادر من سواد خواندن و نوشتن نداشت. برادرانش نگذاشته بودند به مکتب برود. او از این بابت رنج می برد، برای همین هم مکتب رفتن برایش اهمیت داشت، ولی خُب زندگی طوری بود که نقش برادران مادرم را در زندگی من، طالبان به عهده گرفته بودند و نمی گذاشتند به مکتب بروم. کتاب در خانواده ی من اولویتی نداشت و قرار هم نبود کسی پول خدا را حرام چار تکه کاغذ کند که نه برای آدمی نان میشد نه رخت.
داور: ماجرای کتابفروشی که در رمان راوی و الناز از او کتاب قرض میگرفتند، واقعی بود؟ آیا واقعا کتابها در هرات به همان صورت تهیه میشد؟ ماجرای سیاه چشمان چه بود؟ ماجرای مردی که مخفیانه رمان میفروخت.
ناهید: کتابفروشی نام درستی نیست، قرطاسیهفروشیهایی( لوازم التحریر فروشی) بودند که پهلوی کتابهای درسی، چند تا رمان کهنه هم به کرایه می دادند. نه موسیقی می توانست وجود داشته باشد، نه فلم، کتاب میتوانست آن حفره ی کلان را تا حدودی زندگی ببخشد ولی خب بیشتر باسوادان ما وطن را ترک کرده بودند و فرهنگسازی نشده بود. مادر و پدرها را جنگ و غم نان کشته بود و کودکان و نوجوانان هم باید کلاه خود را به آسمان می انداختند و خدا را روزی هزار بار شکر میکردند که زندهاند و سقفی بالای سر دارند. کتاب خواندهها چی کرده بودند که کتاب نخواندههایش بکنند؟ مطالعه، ارزش خاصی نداشت.
رادیو است دیگر! اعلام می کند. آنزمان من دوازده سیزده ساله بودم که رادیو گفت برادران طالب العلم ما تا اطلاع ثانوی مکاتب را به روی ما بستهاند. حالا سی و شش ساله هستم و در سایت بیبیسی میخوانم که حکومت افغانستان با طالبان صلح میکند.
داور: وقتی طالبان حکومت را در هرات شروع کردند، تو صنف( کلاس) هفتم بودی که رادیو اعلام کرد که دیگر دخترها نمیتوانند به مکتب بروند، ماجرا چطوری بود؟
ناهید: رادیو است دیگر! اعلام می کند. آنزمان من دوازده سیزده ساله بودم که رادیو گفت برادران طالب العلم ما تا اطلاع ثانوی مکاتب را به روی ما بستهاند. حالا سی و شش ساله هستم و در سایت بیبیسی میخوانم که حکومت افغانستان با طالبان صلح میکند. حالا “تا اطلاع ثانوی”ای در کار نیست و این دردناکترین بخش ماجراست.
در رمان « بگذار برایت بنویسم» چنین میخوانیم: « فردا صبحش یونیفورم مکتب را پوشیده سر سفره نشسته بودیم که از رادیو صدای قرآن خوانی بیرون ریخت. پدرم گفت: “حتمن ظاهر شاه مرده.” اما خبرنگار رادیوی محلی نظر دیگری داشت و گفت: ” مردم غیور و شهیدپرور شهر هرات، برادران طالبالعلم شما شهر را از فساد و بیعدالتی پاک کردند. شما میتوانید مثل همیشه سر کار و وظیفهی تان بروید. خواهران اما تا اطلاع ثانوی باید در منزل بمانند. همچنین مکاتب اناث بهخاطر حفظ امنیت و آبرو تا اطلاع ثانوی تعطیل است.» دروازهی فرشی بین اتاق نشیمن ما و کاکایم باز بود. الناز آن صبح هم طبق معمول بعد از بررسی محتویات سفرهی خود و خانهی ما، تصمیم گرفته بود صبحانه را به خانهی ما که مربای بهی و نان برشتهی کنجدی داشتیم، بخورد. او طوری بهمن نگاه کرد مثل اینکه من بهطالبان گفته باشم شهر را از فساد و بیعدالتی پاک کنند و طالب علم باشند و مکاتب را ببندند. نه مادرم گپ میزد، نه هم پدرم. پیمان با نوک بینی سرخش بهاتاق ما آمد تا مطمئن شود آنچه شنیده حقیقت دارد. الناز پرسید: “تا اطلاع ثانوی چند روز دیگر مانده؟” پدرم زهرخندی زده گفت: “اگر وقتش معیّن میبود که تا اطلاع ثانوی نمیگفتند.” هر چه انتظار خبر دیگری را پشت رادیو کشیدیم، غیر از قرآن خوانی چیزی از آن پخش نشد که نشد. الناز تا شام با یونیفورم مکتب غذا پخت، جارو کرد و والیبال بازی کرد ولی آن را بیرون نکرد. آن روز هیچ نبود که شام شود، هیچ نبود که آفتاب بپرد تا صفحهی تلویزیون روشن شود و برنامههای تلویزیونی شروع شوند. وقتی هم که برنامه شروع شد، عوض نطاق خوش چهرهی همیشگی که دریشی و سر و صورتی اصلاح شده داشت، مردی ریش تا ناف با پیراهن تنبان بر صفحهی تلویزیون ظاهر شد و آنچه صبح رادیو اعلان کرده بود را دوباره به صورت تصویری تایید و تکرار کرد. بعد در تمام سه چار ساعتی که تلویزیون نشرات داشت، پخش قرآن خوانی ادامه پیدا کرد و هر چند دقیقه مرد ریش تا ناف حرفش را تکرار کرد. از فردای آن روز برق روزانه قطع شد، فقط شبها برق یکی دو ساعت چشمک میزد.»( بگذار برایت بنویسم، فصل چهارم)
داور: آیا الناز واقعا وجود داشت؟
ناهید: النازهای زیادی وجود داشتند و هنوز هم وجود دارند.
داور: به نظرم آمد الناز یا بخشی از خود تو بود، یا زنی که دوست داشتی باشی….، درست فکر میکنم…
ناهید: به نظر من زنان همیشه مجبور بودهاند مسافر و سرگردان بمانند و از خانهای به خانهای دیگر بروند. حضورشان در هر خانهای، چه خانهای که در آن تولد شدهاند، چه خانهای که با لباس سفید رفتهاند و قرار است فقط با کفن از آن خارج شوند؛ مشروط بر چیزهایی است که صاحب آن خانه یا اجتماع از آنها انتظار دارد. الناز در سن کمی اینها را دید. این سطح از آزادی و رهایی و شعور برای من دوستداشتنی و زیباست. این را در الناز خوش دارم.
ناهید مهرگان زنان زیر چادری افغانستان را چنین توصیف میکند: « اولین روزی که تا سر کوچه با چادری رفتم، چادری حس امنیتی داشت که بیرون از آن به زور توپ و تفنگ هم ایجاد نشده بود. چادری، خط سرخی بود که از درونش میتوانستی به هر کسی دهان کجی کنی. میتوانستی مستقیم به چشمان یا صورت نامحرمی نگاه کنی، بدون اینکه خجالت بکشی یا شرمنده شوی. درون چادری، همه چیز از خودم بود. از بوی شامپوی سیب موهایم گرفته تا اشک و خندههای بیصدایم. چادری من بر خلاف چادری الناز که نو و بدون قصه بود، یک هزار قصهی نگفته را از مادرم داشت. حس میکردم که گریههای مادرم در دَم اجاق و سر تنور خلاصه نمیشد، چادری هم اشکهایش را میشناخت. به نظرم میرسید که مادرم آن زیر حرفهای دیگری داشت، هرچند هرگز قادر به شنیدن آن حرفها نشدم. روبند را که پایین کرده بودم، همه جا تاریک شده بود و به هر چیزی که نگاه میکردم، از هم می شکست و به چارگوشکهای زیادی تبدیل میشد. بدون تمرکز، نمیشد هیچ چیزی را درست ببینم. تمام تصاویری که در ذهن داشتم را باید در قابی شکسته قبول میکردم و همه چیز را دوباره کشف میکردم. درون چادری تا وقتی که چشمانم یاد گرفتند از چشمهی چادری پا بیرون بگذارند و بعد شروع به دیدن کنند، تاریک ماند. بعد از اینکه چشمانم یاد گرفتند تارهای چشمهی چادری را نادیده بگیرند، درون چادری هم روشن شد و دیگر از پردهای که اینسویش شب و آنسویش روز بود و دور من افتاده بود، نمیترسیدم. من خوشحال بودم که میتوانستم همه چیز را با خود زیر چادری ببرم و با هیچکس آن را قسمت نکنم. این گنگ ماندن برای بقیه حس خیلی خوبی داشت. خوبتر از آن اما میدانی چی بود؟ گذشتن از پهلوی مردی که بوی عطر میداد. برای من رایحهی همان عطر کافی بود تا چهرهاش را در ذهنم نگهدارم و در تنهایی درون بادگیر یا زیر درختها هر طوری که بخواهم، او را برایم درست کنم. ریشاش را بتراشم، دستارش را بردارم، بگذارم موهایش دراز شوند و بعد به میل خودم آنها را قیچی کنم. میتوانستم نیمهشبها لحاف را از صورتش بردارم تا او هم از کلکین به زیبایی ماه خیره شود. میتوانستم حتا زوایای صورتش را تغییر دهم. میتوانستم به صورتش لبخند بگذارم، در نگاهش شیطنت بریزم. میتوانستم هم نگاهش را غمگین و بارانی کنم و بعد بنشینیم با هم گریه کنیم. اما چیزی که هرگز نتوانستم، دادن صدا به آن مردان خوشبو بود. آنها هیچگاه صدا نداشتند. من از مردانی که در کوچه و بازار کوشش میکردند قدمهایشان را با ما که گنگ و نامریی زیر چادری بودیم، هماهنگ کنند تا در مسیر کم ازدحامتری به ما برسند و به چشمهی چادری با حسرت نگاه کنند، خوشم میآمد. دیدن این تقلا برای کشف ما زیبا بود. تقلایی که هیچ نتیجهای نداشت… اگر برایت بگویم که ما خوشبختتر از مردان بودیم، باورت میشود؟ آنها آنقدر بدبخت بودند که نمیدیدند زنی که دیوانهی رایحهی عطرش شدهاند، از زیر چادری نیم نگاهی هم به آنها انداخته یا نه. آنها نمیدانستند کسی که عطرش آنها را تکان داده، کسی شبیه زن رویاهایشان است یا نه. شاید هم روبند زن رویاهایشان همیشه پایین بوده باشد، چه میدانم.»( بگذار برایت بنویسم، فصل چهارم)
در رمان به شخصیت آخند پرداخته نشده بود ولی شاید بشود گفت که آخُندها قربانیهای خاص خداوند هستند.
داور: الناز به گمان من شخصیت اصلی رمان است، شخصیتی است درست برخلاف طالبان. زنی شاد، شوخ، پر از زندگی و عشق، باشعور، زیبا و کامل، زنی گستاخ که هرچه بخواهد میگوید و به چیزهای کوچک قانع نیست. او حامی راوی داستان است. در واقع الناز شخصیتی است که راوی را کامل میکند، شاید راوی به این دلیل به هرات بازمیگردد که الناز را در هرات جاگذاشته است؟ شاید راوی به این دلیل حس میکند آنچه در هامبورگ دارد و عشقی که به دست آورده است، حقش نیست که فکر میکند این حق الناز است؟
ناهید: راوی حس میکند جنگ هنوز خلاص نشده بود که او از جبهه فرار کرد و الناز و خیلیهای دیگر را تنها گذاشت.
داور: یکی از صحنههای وحشتناک رمان که چند جا تکرار میشود صحنه کتک زدن است که در آن کسی(زنی) که کتک میخورد، تنها واکنشی که نشان میدهد این است که میایستد تا کسی که کتک میزند خسته بشود و برود، نوشتن چنین صحنهای خیلی سخت است، چطور توانستی بنویسی؟
ناهید: خب، خودتان که در بالا گفتید من نویسندهی بسیار خوبی هستم!( میخندیم)
داور: در یک جا گفتهای در این رمان همه آدمها قربانیاند، من در مورد آخُند داستان نتوانستم به این قربانی بودن برسم، آیا او هم قربانی بود؟
ناهید: در رمان به شخصیت آخند پرداخته نشده بود ولی شاید بشود گفت که آخُندها قربانیهای خاص خداوند هستند.
داور: در رمان یک وضعیت پارادوکسیکال در دوره طالبان ایجاد شده، از نامه چهارم به بعد طنز در خیلی جاها وارد رمان میشود. این عمدی بوده؟
ناهید: نه، عمدی نبوده. شاید بدون اینکه متوجه باشم نوشتن آن حجم درد و ناامیدی برایم سخت بوده و طنز دخیل شده تا آن را تحمل بتوانم.
داور: کوتی(مجتمع مسکونی قدیمی)، در واقع محل زندگی راوی در هرات که مجموعهای از ساختمانهای به هم پیوسته، یا در واقع یک مجتمع مسکونی سنتی است، محل اصلی واقعه است که تقریبا همه اتفاقات در آن رخ میدهد، از عروسی گرفته تا آتش سوزی الناز. در واقع انگار راوی کوتی را محل اصلی زندگیاش میداند، از تعمیر ساختمان تا درختهای انار و زردآلو و سقف چهار و نیم متری و محل بسته شدن جال(تور) والیبال، تا کلکینها(پنجره) و دروازههای عمارت، تا تشناب(توالت) و حمام پلاستیکی و همه و همه محلی آشنا برای راوی است، در حالی که راوی نسبت به خانهاش در هامبورگ احساس بیگانگی میکند و شاید برای نوشتن از خودش نیاز دارد به کوتی برگردد، انگار هامبورگ شهری است در یک کارت پستال، و کوتی باغچهای است که راوی از خاک آن روئیده است، آیا تعبیر من درست است؟
ناهید: کوتی، در رمان هویتی مستقل دارد و روییدن راوی از خاک آن تشبیه بسیار مناسب و نازنینی است. راوی فقط در آنجا، درون همان بدبختی های آشنا بود که می توانست حضور خود و آدم های زندگی خود را باور کند و به درون خودش برود. این ممکن در هر جای دیگری غیرممکن بود.
راوی فقط در آنجا، درون همان بدبختی های آشنا بود که می توانست حضور خود و آدم های زندگی خود را باور کند و به درون خودش برود. این ممکن در هر جای دیگری غیرممکن بود.
داور: راوی به اروپا رفته بود ولی حتی در مهمانیها و جشنهای افغانها در آلمان هم خودش را بیگانه میدانست. آیا او خودش را جزو رفتهها حساب میکند، یا جزو ماندهها؟
ناهید: راوی از ماندههاست. او نتوانست برود.
داور: آیا میتوانیم بگوئیم که او نمیتوانست برود چون هنوز تکلیفش را با خودش روشن نکرده بود، تکلیفش را با تن سوختهی الناز، با سهیل که رفت به طالبان بپیوندد، با عمید که وسط خون و چرک و جنشن وایلد رها شده بود، با سیاه چشمان، با خاله سمیرا و کاکا. در واقع هامبورگ برای ادامه زندگیاش کافی نبود. او خودش را هنوز بخشی از آن حفره موجود در کوتی میدانست.
ناهید: این “تکلیف خود را با خود یا با بقیه روشن کردن”، موضوع بسیار مدرنی است و با زندگیهای ما مردم خیلی هماهنگ نیست. راوی فقط میدانست که نمیتواند در آلمان ادامه دهد. اینکه در هرات چی در انتظارش بود، برایش اهمیتی نداشت.
داور: راوی در یک جا میگوید: «من هیچوقت کسی را بخشیده نتوانستم.» این درست است، چرا؟
ناهید: راوی طور دیگری با آدم ها و مشکلات روبرو میشد. گوشههای دردناک آدمهای اطرافش را با بدبختیهای رنگارنگ زندگی میبرد درون تنهاییاش و کوشش میکرد آنها را بفهمد. آنچه را که نمیفهمید یا نمیتوانست قبول کند، به فراموشی نمیسپرد. بخشیدن برایش نوعی فراموش کردن بود. زخمها را نمیخواست فراموش کند.
داور: تضادی وجود دارد بین چند عشق، شاید سه عشق، یک عشق پرشور عمید و الناز که هیچگاه به هم نمیرسد و حاصلش سرگردانی و مرگ است، نوع دوم عشق، عشق وفا و بهزاد است که برای خودشان یک جزیره تنهایی زیبا در هزارجزیره آشفته افغانستان ساختهاند، اما یک چیزی کم دارند، شاید نداشتن بچه یک نقص را نشان میدهد و عشق سوم عشق همسر راوی به راوی است که سرشار از احترام و آزادی است، اما راوی خودش را لایق آن عشق نمیبیند و دائم فکر میکند این حق دیگران است که چنین عشقی داشته باشند، آیا به نظر تو بطور کلی عشق غیرممکن است، یا در فضا-زمان رمان تو چنین وضعیتی وجود دارد؟
ناهید: به گفتهی پدرم هر چه سوال سخت است از من می پرسید!
من شیفتهی اینم که عشق ممکن باشد. فکر میکنم آدمی تا نفس در سینه دارد، به عشق امیدوار و وفادار است. در رمان “بگذار برایت بنویسم” هم همه همین کوشش را دارند، ولی خب جنس عشق هر کسی فرق دارد. همانطور که دی ان ای آدمها یکی نیست، عشقشان هم متفاوت است و عشق هر کسی چیزی مهم از خودش را در خود حمل میکند.
من شیفتهی اینم که عشق ممکن باشد. فکر میکنم آدمی تا نفس در سینه دارد، به عشق امیدوار و وفادار است. در رمان “بگذار برایت بنویسم” هم همه همین کوشش را دارند، ولی خب جنس عشق هر کسی فرق دارد.
داور: وقتی طالبان از افغانستان رفتند، تو کجا بودی؟
ناهید: طالبان از افغانستان نرفتند. همان روزهایی که امریکا پایگاههای طالبان را بمبارد میکرد و طالبان راه حمام را بلد شده بودند، ما راهی پاکستان شدیم.
داور: تو به عنوان نویسنده آدم شوخی هستی، آیا شوخی در خانواده شما وجود داشت؟
ناهید: مادرم زن شوخ و خندانی بود، مشکل فقط اینجا بود که هر کسی را لایق شوخی نمیدید. پدرم هم مرد شوخ و پرزهگویی است ولی بهمنظور شوخ بودن چیزی نمیگوید. گپ زدنش همانطور است. پرزهگویی بخشی از شخصیتاش است.
داور: تو در زندگی شخصی آدم شوخی هستی؟
ناهید: خوش دارم باشم.
داور: همسر تو ( یما ناشر یکمنش، یا همان کاکه تیغون) یکی از بزرگترین طنزنویسان افغانستان است، من خودم طنزنویسم و میدانم خیلی طنزنویسها در زندگی شخصی آدمهای شوخی نیستند، یما آدم شوخی است؟
ناهید: بله، یما آدم شوخی است ولی با هر کسی شوخی نمیکند. نوع شوخیاش فرق دارد، اگر کسی او و زبانش را نشناسد ، گاهی متوجه ظرافت گپاش نمی شود.
داور: تو بعد از ازدواج با یما بود که طنز نوشتی، درست است؟
ناهید: بله. یما مرا متوجه زاویهی دید ام به موضوعات کرد و به آن زاویهی دید فضا داد تا رشد کند. بعد گفت میشود که این موضوعات را بنویسی. این فکر هرگز به ذهن خودم نمیرسید، این اجازه را هرگز خودم نمیتوانستم به خودم بدهم. بعد از اینکه او مرا تشویق کرد، متوجه شدم که منتظر چنین “اجازهای” بودم. بدون اینکه بدانم یا متوجه باشم. اینها قدمهای مهمی بودند ولی مهم تریناش فکر کنم این بود که در جامعه و فرهنگ افغانی هر چه به ذهنم آمد و نوشتم، او پهلویم ایستاد. هیچوقت نگفت سانسور کن، نوشتن این گپ برای یک زن یا برای من یا خانوادهی من خوب نیست.
داور: یکی از تفاوتهای اساسی تو با خیلی زنان نویسنده افغانستان نوشتن درباره رابطه جنسی و بدن زن است، چه به صورت شوخی و چه جدی، یما خودش اصلا اهل تعارف نیست و در بسیاری از طنزهای شعر و نثرش انواع شوخیهای سکسی را دارد و خودش یک پا شهاب ترشیزی است، تو در این مورد با مشکل مواجه نشدی؟
ناهید: شما وقتی زن باشید و از افغانستان باشید و بنویسید، همیشه دچار مشکلاید. چه زبانتان صریح و بیسانسور باشد، چی نباشد. اگر طنز بنویسید که وضع بیخی خراب میشود، چون نمیدانند آن را کجای دلشان بگذارند. یکی آدرس هوتل میفرستد، یکی شماره تلفن، یکی دعوت به مسافرت چند روزه میکند، یکی کریدت مبایل میفرستد، یکی عکس آلهی تناسلیاش را میفرستد، دیگری که درخواست دوستیاش را در فیسبوک قبول نکردهای، دار و ندارش را حواله تو و زنان خانوادهات می کند. بعضی هم بسیار محترمانه میپرسند چی شد که “ایرقمی” شدی؟
داور: تو کار خواندن شعر و رمان را در زبان فارسی بطور جدی دنبال میکنی؟
ناهید: نه، متاسفانه. کارم زیاد است و اگر فرصتی پیدا شود، فقط مینویسم. وقت برای مطالعه پیدا نمیکنم. زمانی که وقت بود، کتاب نبود. حالا که کتاب است، وقت نیست.
داور: طنز میخوانی؟
ناهید: جسته و گریخته چیزهایی خواندهام و میخوانم. ولی خیلی کم است.
داور: طنزهای طنزنویسان افغانستان را میخوانی؟
ناهید: اکثر کسانی که به عنوان طنزنویس نام و نشانی دارند، کارهایشان محتوای زنستیزانه دارد. یک بُعدی است. فکر کمتر دارد. برای همین برایم جذابیتی ندارد. باری در فیسبوک مطلبی از احسانالله سلام خواندم که به شدت زنستیزانه بود، آن پُستاش را به اشتراک گذاشتم و توضیح دادم که چرا آنچه او طنز میبیند، به نظر من برعلاوه ی اینکه طنز نیست، زنستیزانه هم است. او بهجای بحث و گفتگو، به من توهین کرد و گفت “کاکه تیغون” خوب است؟ یعنی که اینها گپهای تو نیستند و تو اصلن وجود نداری، او است که مینویسد. تا هنوز هم شاید متوجه نشده باشد که خود همین گپاش چقدر زنستیزانه است. این ناامید کننده است.
داور: کارهای سخیداد هاتف را از طنزنویسان افغان خواندی؟
ناهید: بله، نامههای ممدلی اش را بسیار خوش دارم. کارهای طنز موسا ظفر ولی برایم تازهگی بیشتری دارد، به زندگیام نزدیکتر است. زبانش صریحتر است. نگاهش تیزتر است.
داور: هارون یوسفی چی؟
ناهید: طنزنویس نیست.
داور: آثار طنزنویسان ایرانی را میخوانی؟
ناهید: نه. سابق میخواندم. مدتی است که دلم نمیرود. نمیتوانم آنها را بخوانم. یکی برای اینکه نگاه بیشتر نویسندگان ایرانی هم مثل مردم عادیاش به افغانها نگاهی از بالا به پایین است. عباراتی مثل “ایران بزرگ” هم این دید را تقویت میکند. و دیگر اینکه با آنچه بر مهاجران افغان در ایران میگذرد، بسیار بی تفاوتاند. فروغ فرخزاد و سهراب سپهری ولی عشقاند. شعر سپهری مرا به یاد روح زلال و روشن اشعار قهار عاصی میاندازد.
ناهید مهرگان، همانند اکرم عثمان و خالد نویسا، آدمهایی از نویسندگان افغانستان هستند که نگاهی خاص به زندگی دارند و احتمالا این نگاه مورد توجه گسترده در جهان مواجه خواهد شد. ناهید هنوز به چهل سالگی نرسیده و قفسههای کتابخانههای ما منتظر کارهای بعدی اوست. نام کتابش را فراموش نکنید، « بگذار برایت بنویسم» و حتما آن را بخوانید.
زیتون ـ ابراهیم نبوی: