چرا ایرانی‌ها اعتراض نمی‌کنند؟

By | ۱۳۹۹-۰۷-۲۷

هادی خسروشاهین

ایرانی‌ها در عذابند؛ هم از جانب فشارها و تحریم‌های بی‌سابقه‌ بین‌المللی و هم از حیث بحران ناکارآمدی در سیاست داخلی.

برخی تحلیلگران علوم اجتماعی و سیاسی این شرایط را موجد وضعیت «جنبشی» و «انقلابی» می‌دانند؛ چراکه واقعیت تراژیک، سوژه‌ ایرانی را در مرحله‌ یا مرگ یا زندگی قرار می‌دهد؛ بنیانی که آفریننده‌ جنبش‌های انقلابی است.

اما این تحلیل به گمان من سراسر اشتباه و با واقعیت‌های اجتماعی جامعه‌ ایران ناهمخوان است. اگر بخواهیم مطابق با ادبیات مارکسی سخن بگوییم، ایرانی‌ها فرسنگ‌ها از مرحله‌ آگاهی اجتماعی و طبقاتی و طبیعتا عمل انقلابی فاصله دارند.

من علاقه دارم به مرحله‌ای که ایرانی‌ها هم‌اکنون در آن گرفتار شده‌اند، عنوان «استحاله‌ واقعیت» را بدهم، یعنی مردمان ما برای وضعیت گریز از ملالت‌های زندگی وارد پروسه‌ای از انکار واقعیت شده‌اند؛ چراکه تنها در این شرایط به قول کارل اشمیت می‌توانند از مقتضیات اخلاقی و مسئولیت‌ها و تعهدات اجتماعی خود دوری کنند.

اما این کار چگونه ممکن می‌شود؟ چگونه می‌توان از انسان ایرانی انتظار داشت که دلار ۳۰هزار تومانی، سکه‌ ۱۵میلیون تومانی و تورم افسارگسیخته را منکر شود؛ امری که به‌طور روزانه آن را با پوست و گوشتش لمس می‌کند.

اما وقوع این ترفند در فرهنگ ایرانی بیش از هر فرهنگ دیگری امکان‌پذیر است. ما استادان بلامنازع به‌ تعلیق درآوردن جهان زمینی هستیم؛ به‌خصوص از مقطع زمانی‌ای که آسایش و سعادت از این سرزمین با حمله‌ اعراب رخت بربست و ایرانیان تحت فشارهای طاقت‌فرسای اجتماعی، فرهنگی، هویتی و… قرار گرفتند.

در این عصر طولانی مملو از ناملایمات، آنچه ایرانی را زنده نگه می‌داشت از میان بردن فرادستی امر واقع بود و این کار صرفا از طریق رجعت به گذشته‌ آرمانی و نوستالژیک عصر هخامنشی یا ساسانی به‌دست نمی‌آمد؛ چراکه اگر بنا به انکار واقعیت باشد باید کل تجربه‌ی زیسته‌ مشترکمان را در وضعیت گذشته، حال و آینده نادیده بگیریم.

پس راه‌حل این معما چه بود؟ تبدیل آن گذشته به تخیل و رویای باستانی و کهن بود. تفاوت ما در این مقطع زمانی با یونانیان در آن سده‌ها و اروپاییان طرفدار حقوق طبیعی همچون هابز و لاک در سده‌های جدید در این بود که در این تضاد هستی‌شناختی به‌دنبال راهی برای پیشرفت نبودیم؛ بلکه صرفا راه گریز و فرار را جستجو می‌کردیم.

به همین دلیل است که در آنجا لوگوس حاکم می‌شود و در اینجا شعر و ادبیات. درواقع، پاسخ ما به آن همه ملامت‌های هویتی و مرارت‌های عینیت‌یافته در زندگی روزمره، شعر بوده است نه فلسفه و حتی بزرگ‌ترین فیلسوف ما سهروردی نیز فلسفه‌اش را نه از لوگوس و عقل خودبنیاد بلکه از منطق تحت‌الشعاع «نور» می‌گیرد.

درواقع، ایرانیان صرفا می‌توانستند از طریق این کار پناهگاه امنی را برای خود جهت «بازی آزاد تخیل» فراهم آورند. بدین طریق در بستر خیال تبدیل به انسان‌ها و کُنشگران به ظاهر نیرومندی می‌شدند که هر آنچه را که تحت‌عنوان محدودیت‌های عینی و برآمده از واقعیت بود، پشت‌سر می‌گذاشتند.

این چنین بود که ایرانی‌ها رمانتیک شدند و این رومانتیسیسم بدون استحاله‌ هستی‌شناسی امر واقع غیرممکن می‌نماید. همه چیز از فرهنگ، مذهب، سیاست و اجتماع به قلمرو تخیل فروکاسته شدند.

درواقع، اینجا آنچه مبدع تحول است، آگاهی و نظریه‌سازی برای توسعه یا انقلاب نیست؛ بلکه ابزار تولید آن هنر و تصویر است. اما چرا این چنین می‌شود؟ به‌دلیل اینکه آن واقعیتی که ایرانی در اکنونش با آن مواجه است، تضاد بنیادینی با گذشته‌ آرمانی‌اش دارد.

پس راه‌حل دم‌دستی و شاید آسان‌ترین کار به رسمیت نشناختن این واقعیت ا‌ست واقعیتی که نوعی انزجار زیبایی‌شناختی در انسان ایرانی ایجاد می‌کند.

به همین دلیل است که در اوج عقب‌ماندگی ایران پس از قرون ابتدایی حمله‌ اعراب و همچنین در قرون جدیدتر به‌ویژه قرن نوزدهم شاهد تصویرپردازی و خیالپردازی زیبایی‌شناختی از سوی نخبگان و منورالفکران ایرانی همچون میرزا فتحعلی آخوند، میرزا ملکم خان، میرزا یوسف مستشارالدوله و مشیرالدوله‌ی پیرنیا در مورد عظمت و شکوه ایران باستان و تعارض روشن آن وضعیت باستانی با اکنونیت ایران هستیم.

حال ایرانی‌ها پس از تقریبا یک سده و اندی مجددا در وضعیت ناگوار تاریخی قرار گرفته‌اند. پرسش مهم در این مقطع زمانی طبق همان سنت کلاسیک این است «راه فرار چیست؟»

گریز به گذشته‌ باستانی و همچنین گذشته‌ نزدیکی که در آن دلار ۷ تومان بود، پاسپورت ایرانی در همه جای جهان اعتبار داشت و… اما ‌ راه گریز از واقعیت انکار همه‌ مسئولیت‌های اجتماعی و اخلاقی و تعلیق واقعیت امروز به کمک خیال‌پردازی است که ماده‌ خام آن را گذشته‌ در اختیار ما قرار می‌دهد.

یعنی، باید زندگی روزمره را از حالت عینی، به شکل ذهنی درآورد و غور در خیال و تصویرپردازی‌ها از گذشته‌ دور و نزدیک شد.

تنها بدین‌شکل است که زندگی ذهنی می‌شود و هر امری متعلق به حوزه‌ واقعیت از اقتصاد، سیاست و… پای به حوزه‌ هنر و فرم‌های زیبایی‌شناختی می‌گذارد.

در چنین مخمصه‌ای است که برخی ایرانیان به جای عمل اجتماعی ترجیح می‌دهند پای شبکه‌ی «من و تو» و «ایران اینترنشنال» بنشینند تا به آخرین پیام رضا پهلوی و فرح گوش دهند.

در اینجاست که متافیزیک و الهیات سیاسی جایگزین فیزیکالیسم سیاسی قرار می‌گیرد. ما با تفاسیر زیبایی‌شناختی از گذشته از بی‌رحمی، ناجوانمردی و ناملایمات جهان امروز پا به فرار می‌گذاریم.

این منظومه‌ ذهنی است که از ایرانی، انسان‌های خودبزرگ‌بین، عاشقان بقاء و نه توسعه و جامعه‌ای بدون حافظه‌ی تاریخی می‌سازد.

به همین دلیل است که سیاست داخلی به عرصه و ورطه‌ای از شاعرانه کردن سیاست تبدیل می‌شود. سیاستمداران برای ما حکم معشوق و شمس تبریزی را می‌یابند و خود نیز به‌مثابه عارفان این راه طی سلوک می‌کنیم.

در سیاست خارجی‌مان نیز نیروهایمان را به‌گونه‌ای چینش می‌کنیم که امکانی برای گریز از واقعیت به‌وجود آید؛ ولی در عمل با محکمات واقعیت برخورد می‌کنیم.

یکی از دلایل بازتولید سیاست «ناواقع‌گرایی» در تاریخمان حداقل از سال۱۹۰۰ بدین سو به همین مساله بازمی‌گردد.

حق با مارکس در رساله‌ «کتاب مقدس» بود؛ «رومانتیسیسم پای در عذاب بر روی جهان خاکی دارد و هرچه اوضاع کمتر بر وفق مراد است، مردم رومانتیک‌تر و مرثیه‌گوتر می‌شوند.» (صفحه‌۱۹)

ما برای مدت‌های مدیدی است که واقعیت را به تعلیق برده‌ایم، فرادستی‌اش را به فراموشی سپرده‌ایم تا در پناهگاه امن خیالپردازی زیبایی‌شناختی به خود اثبات کنیم که ایران و ایرانی همچنان بزرگ است و در قبله‌ عالم قرار دارد.

اما امر واقع بازگوکننده‌ چیز دیگریست: ایران در تمام تلاش‌هایش برای بهروزی و سعادت در عصر جدید ره به جایی نبرده است. ما همواره درجا زده‌ایم و این را روحیه‌ رومانتیک ایرانی هیچ گاه باور نکرده است؛ آنچنان که امروز آن را به تمامی احساس نمی‌کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *