– ملیگرایی بدین مفهوم که به ارادهی ملتی برای به دست گرفتن سرنوشت خود نظر دارد، به هیچ وجه به معنی مرزبندی با دیگر ملیتها نیست و بدین دلیل که بنیانش بر دمکراسی و حقوق خدشهناپذیر شهروندانی با ویژگیهایی گوناگون استوار است، به خودی خود نمیتواند نسبت به دیگر ملیتها و دیگر ویژگیهای ملی برتریجو باشد.
– ملیگرایی ایدئولوژی نیست، بلکه مورد سوء استفادهی ایدئولوژیها و نظامات دیکتاتوری قرار میگیرد. چنانکه همهی جنگها و جنایات بشری را میتوان بدین بهانه که به دست گروهی از «ملت» صورت میگیرد، به ناسیونالیسم نسبت داد، اما هیچ ملتی منافعی در تجاوز و سرکوب دیگر ملتها ندارد.
– بیداری ملی در جوامعی که در حال گذار به سوی جامعه و نظامی مدرن هستند، با ناسیونالیسم در کشورهایی که این مرحله را پشت سر گذاشتهاند تفاوت بنیادین دارد و در جوامعی مانند ایران دستیابی به خودآگاهی ملی از اهمیتی حیاتی برخوردار است.
فاضل غیبی , کیهان چاپ لندن: از فردای انقلاب اسلامی، هر گروهی پس از آنکه مورد سرکوب ملایان قرار گرفت، بجای بررسی اشتباهات خود به راه سادهتر رفت و «ایرانیان» را سرزنش کرد که گویا به سبب ناتوانیهای ذاتی خود به این فاجعه دامن زده بودند. از «طمع به آب و برق مجانی» تا «سادهلوحی و ناراستی» و از «مذهبزدگی» تا «ناراستی» ویژگی منفی نبوده است که تا حال نثار ما ایرانیان نشده باشد.
جالب اینکه در کشورهای پیشرفته، نمونهای نمیتوان یافت که مثلاً نویسندهای آلمانی نوشته باشد، فلان ویژگی ما آلمانیها باعث پیدایش فاشیسم شد و یا انگلیسی بنویسد روحیهی انگلیسی سبب پیدایش استعمار گشت! بنابراین اینکه نه تنها در ایران، بلکه در برونمرز نیز سیل کتابها، مقالات و به تازگی کلیپها، دربارهی دروغگویی و دونهمتی و… ایرانیان تمامی ندارد، باید نشانهی نارسایی بزرگی باشد.
برای شناخت این نارسایی، باید دید چرا به سادگی به «از ماست که بر ماست!» باور میکنیم؟ پاسخ دشوار نیست: علت اساسی، نارسایی «ملیگرایی ایرانی» است. بدین نشانهی روشن که «ملیگرایی ایرانی» چنان خوار شده که حتی هواداران آن سفارش میکنند، برای جلوگیری از «بدفهمی»، بهتر است «ایراندوستی» بگوییم!
میهندوستی امری طبیعی است و مانند مهر به پدر و مادر در هر کس نهادینه است. اما انسان موجودی اجتماعی است و در وابستگی به فرهنگ ملی و تاریخی مشخصی هویت مییابد. دقیقتر، همچنانکه بدون پدر و مادر فرزندی به وجود نمیآید، بدون میهن نیز امکان رشد انسان اجتماعی با هویت فرهنگی فراهم نمیشود. البته از آنجا که «بنی آدم اعضای یک پیکرند»، در آیندهای دور همهی انسانها هویت خود را از فرهنگی جهانگستر و یگانه کسب خواهند کرد، اما تا بدان روز، هرکس در دامان مواهب مادی و دستاوردهای فرهنگی میهن خود میبالد و بدین سبب انسانیت بدین تحقق مییابد که با کوشش و دهش در زندگی، دین خود را به خانوادهی ملت خویش ادا نماید.
مفهوم دیرین «ملت» که پیش از آن در دیگر کشورها نیز با «دین و آیین» مترادف بود، در کشورهای پیشرفتهی دنیا به موازات رشد سرمایهداری و دمکراسی در سدهی ۱۹ میلادی با واژه Nation مفهومی نوین یافت. به اینصورت که دیگر وابستگی به ویژگیهای ملی (مانند سرزمین، زبان، اشتراک فرهنگی و سرنوشت تاریخی…) مشخصهی آن نیست، بلکه به بیان ارنست رِنان بر «بنیادی روحی» Principe spirituel استوار است و به خواست و ارادهی «شهروندان» کشور بنیان مییابد!
بنابراین Nation (ملت) به مفهوم مدرن، هرچند با «ویژگیهای ملی» پیوند دارد، اما بنیانش بر این است که مردمانی آگاهانه چنان به یکدیگر پیوند یابند که گویی فرزندان یک خانواده هستند. کانون این پیوند قراردادی اجتماعی است که به صورت «قانون اساسی»، بنیان جوامع و نظامات دمکراسی را تشکیل میدهد.
ملیگرایی بدین مفهوم که به ارادهی ملتی برای به دست گرفتن سرنوشت خود نظر دارد، به هیچ وجه به معنی مرزبندی با دیگر ملیتها نیست و بدین دلیل که بنیانش بر دمکراسی و حقوق خدشهناپذیر شهروندانی با ویژگیهایی گوناگون استوار است، به خودی خود نمیتواند نسبت به دیگر ملیتها و دیگر ویژگیهای ملی برتریجو باشد.
پس باید پرسید که چرا «ناسیونالیسم» در کنار فاشیسم و دیگر ایدئولوژیها مورد نکوهش قرار میگیرد؟ پاسخ این است که ملیگرایی ایدئولوژی نیست، بلکه مورد سوء استفادهی ایدئولوژیها و نظامات دیکتاتوری قرار میگیرد. چنانکه همهی جنگها و جنایات بشری را میتوان بدین بهانه که به دست گروهی از «ملت» صورت میگیرد، به ناسیونالیسم نسبت داد، اما هیچ ملتی منافعی در تجاوز و سرکوب دیگر ملتها ندارد.
آری، فاشیسم نکوهیده است زیرا نژادی را از نژادهای دیگر برتر مینهد. به همین منوال راسیسم، کمونیسم و همهی دیگر ایدئولوژیها محکوماند زیرا از رشد آزادانهی انسان جلوگیری میکنند، اما هر میهنی بطور طبیعی همهی مواهب خود را در اختیار همهی فرزندانش صرف نظر از وابستگیهای نژادی، عقیدتی، قومی و جنسی… قرار میدهد. بنابراین دمکراسی اجتماعی و در پیامد آن دمکراسی سیاسی با میهندوستی و ملیگرایی همسرشت است.
با اینهمه شاهدیم که در کشورهای پیشرفته نیز ناسیونالیسم نکوهش میشود. علت این است که در این کشورها خودآگاهی ملی به تبلور و تحقق خود دست یافته و نه تنها ملتهای بزرگ، بلکه ملیتهای کوچک مانند دانمارک و لوکزامبورگ (با جمعیت ۶۰۰هزار نفری) نیز از هویت فرهنگی و تاریخی خدشهناپذیری برخوردارند و مهمتر از آن، حکومتها با وجود وابستگی حزبی، فقط و فقط در خدمت منافع ملی گام برمیدارند. بنابراین در کشورهای پیشرفته نه تنها نیازی به تکیه بر ناسیونالیسم نیست، بلکه با توجه به سوء استفادههای بسیار از آن در سدهی گذشته، هویت تاریخی و فرهنگی خود را کمتر به عنوان ویژگی ملی جلوهگر میکنند.
اما این وضع در کشورهای عقبمانده که هنوز خودآگاهی ملی در آنها تبلور نیافته و بدین سبب حکومتهای خودکامه با تکیه بر ناآگاهی تودهی مردم، خود را مدافع منافع ملی جا میزنند، کاملاً برعکس است. در این کشورها تکیه بر هویت و منافع ملی مهمترین اهرم در دست آزادیخواهان برای عقب راندن حکومتهای غیردمکراتیک و گذار به دوران مدرن است.
بدین معنی بیداری ملی در جوامعی که در حال گذار به سوی جامعه و نظامی مدرن هستند، با ناسیونالیسم در کشورهایی که این مرحله را پشت سر گذاشتهاند تفاوت بنیادین دارد و در جوامعی مانند ایران دستیابی به خودآگاهی ملی از اهمیتی حیاتی برخوردار است.
اگر رژیم فاشیسم اسلامی جنایتکاری مانند قاسم سلیمانی را «قهرمان ملی» نامید و برخی ایرانیان با چنین باوری به سوگ او نشستند، به همان درجه نشان از ناآگاهی ملی دارد، که کسی مانند اردشیر زاهدی به بهانهی دفاع از «تمامیت ارضی»، هر جرم و جنایتی نسبت به مردم ایران را توجیه میکند.
ملیگرایی (ناسیونالیسم) نه تنها از سوی ایدئولوژیها، بلکه از دو سوی دیگر نیز زیر فشار قرار دارد:
• یکی از سوی «قومگرایان» که تصور میکنند در جدایی از ملت خود به موقعیتی ممتاز دست خواهند یافت. در حالی که در دنیای امروز راه پیشرفت و سعادت اجتماعی تنها با استفاده از نیروی سازندهی همهی شهروندان ممکن است و این نیرو فقط در رویکرد به دمکراسی و حقوق برابر شهروندی تبلور مییابد. به عبارت دیگر جداییطلبان، اگر واقعاً قصد خدمت به پیشرفت و سعادت قوم خود را دارند، در راه مبارزه برای دمکراسی با دیگر اقوام در واحد ملی سرنوشت مشترکی دارند.
• فشار دیگر و شدیدتری که بر ناسیونالیسم وارد میآید از سوی «جهانگرایی» است که با تکیه بر یگانگی نوع انسان، خواستار نزدیکی جوامع به هدف تحکیم صلح و همکاری بینالمللی است. هواداران این هدف والا، باید توجه داشته باشند، که دوستی و نزدیکی پایدار تنها میان کشورهایی ممکن است که از نظام دمکراتیک برخوردار باشند و پیشرفت به سوی یگانگی و همبستگی جهانی تنها از راه کوشش برای گسترش و تحکیم نظامات دمکراتیک میگذرد.
ترفند خطرناک در این میان از سوی تبلیغات چپ و اسلامیاست که اهداف جهانگیرانهی خود را در پس جهانگرایی پنهان نموده و با شگردهای تبلیغی زیرکانهای بر ملیگرایی میتازند. به عنوان نمونه، ادعا میکنند که:
فرد ناسیونالیست یا ملیگرا مثل مادری است که تنها و تنها به کودک خود کورکورانه عشق میورزد، از هرگونه انتقادی از فرزند خود برمیآشوبد، دیگر کودکان را دوست ندارد و حتی از آنها نفرت دارد. بدین دلیل بهتر است در پی برتری بر دیگر ملل برنیامد و مصالح و منافع کل دنیا و نه یک ملت خاص را در نظر گرفت.
نخست آنکه اصلا کدام مادر چنین است؟! مهر مادر به فرزند مهری طبیعی و سالم است و ربطی به «عشق کورکورانه» ندارد تا با «نفرت» به دیگر کودکان توأم باشد! برعکس! مهر مادری سبب مهر به دیگر کودکان و همهی کودکان میشود! وانگهی مگر برای «کل دنیا مصالح و منافع» عالیتری از تفاهم و دوستی میان ملتها وجود دارد؟
روشن است که با پیشرفت بشر، مسائل و مشکلات هرچه بیشتری (مانند حفظ محیط زیست) به راه حلها و اقداماتی در سطح جهانی نیاز پیدا میکنند. اما میزان موفقیت چنین اقداماتی نیز در نهایت به خواست حکومتها بستگی دارد.
بر اساس آنچه رفت، ملیگرایی ایرانی در این شرایط از اهمیتی حیاتی برخوردار است. جامعه ایران پیش از تهاجم اعراب دستکم دو هزار سال تاریخ تکامل شهرنشینی پشت سر گذاشته بود و در مرکز دنیای آن روزگار برای نخستین بار مفهوم «ایران» به عنوان ملتی دربرگیرندهی دهها قوم و تیره و مذهب پدید آمد. بر این بنیان نیز از زمان داریوش به بعد پیشرفتهترین نظام حکومتی یعنی ساختار «شاهنشینی» (ساتراپی) برقرار شد که در آن «شاهنشینان» از ارمنستان تا کرمان و از خوارزم تا یهودیه، در «ایران» از خودمختاری برخوردار بودند.
اما پس از درهم شکستن تمدن ایرانی در پیامد تهاجم اعراب، از تسلط خلفا تا پایان قاجارها، سرنوشت ایران همواره در دست حاکمانی بود، که برایشان ملیت ایرانی ارزشی نداشت. بنابراین چون دقیق بنگریم، تنها در دوران رضاشاه گامهای مؤثری برای بازیافت هویت ملی ایرانی برداشته شد. در دوران پایانی حکومت محمدرضاشاه از آنجا که ملیگرایی در خدمت توجیه دیکتاتوری قرار گرفت، نتوانست سرافرازی ملی را با دمکراسی پیوند دهد و از مقاومت در برابر موج بلند چپ اسلامی ناتوان ماند.
در چهار دههی گذشته، اسلامیون ثابت کردند که برای ایران و جهان جز ویرانی و جنایت ارمغانی ندارند و بدین سبب نیز به داوری تاریخ، نهادهای اسلامی در ایران آینده جایی نخواهند داشت. با این وصف ایران آینده در کنار رنگارنگی قومی کمنظیرش، گلزاری از خردهفرهنگهای انساندوست را تشکیل خواهد داد که در آن آیینهای ایرانی به جلوهای نوین خواهند درخشید. در این میان بیشک آیین کهن ایرانیان بر بنیاد «پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک» و تکیه بر خرد ایرانشهری، زندگی دوبارهای خواهد یافت و پیروان آیینهای یهودی، مسیحی و بهائی و… نیز مورد توجه ایرانیان قرار خواهند گرفت.
بدین سبب شایسته است که از هماکنون پیروان آیینهای ایرانی از رنگ باورهای خود به «بیرنگی» ملی ایرانی بپیوندند و در کوشش مشترک برای رهایی ایران همدلی خود با دیگر ایرانیان را استوارتر سازند. نمونهوار، بهائیان به عنوان بزرگترین گروه غیراسلامی هرچند که کوشش در راه تحقق یگانگی بشری را والاترین هدف میدانند، اما در برههی کنونی شایسته است که سخن پیشوای خود را سرلوحه رفتار قرار دهند که در دورانی که قرارداد سال ۱۹۱۹ میلادی استقلال کشور را بر باد میداد و ملیت ایرانی را خدشهدار میکرد، نوشت: «بهائیان ایران را میپرستند.»
خوشبختانه امروزه ملیگرایی نوین ایرانی، با وجود تهاجمات تبلیغی حکومت جهل و جنایت، گسترش یافته و بیش از پیش به عنوان حلقهی مفقودهای درک میشود که بدون آن، اتحاد لازم برای گذار به سوی آینده ممکن نیست. میلیونها ایرانی به تجربه دریافتهاند که در صورت تکیه بر ایراندوستی و ملیگرایی، اختلافات آرا باعث دو دستگی نخواهد بود.
جالب است که رضاشاه بر این حقیقت آگاه بوده و از این دید به «حس وطنپرستی» مینگریسته است. او به سال ۱۳۰۷ خورشیدی به دانشجویانی که برای تحصیل به خارج از کشور میرفتند، از جمله گفت:
«شما فرزندان عزیز ایران، باید خوب این مسئله را بدانید که چرا شما را از یک کشور پادشاهی مثل ایران به یک کشور جمهوری مثل مملکت فرانسه اعزام میداریم. این کار فقط برای اینست که شما وقتی به آن مملکت رفتید، حس وطنپرستی فرانسویان را سرمشق خودتان قرار بدهید و آن را در اعماق قلب خودتان جایگیر کنید.»