قرنهاست از زمانی که بدنِ زندانی آماج خشونتهای غیرقابل وصف قرار میگرفت گذشته است. از زمان جنایت در مقابل جنایت. از آن زمانهایی که میشل فوکو در فصل اول کتابِ «مراقبت و تنبیه»، با نامِ بدن محکومان، که به تولد زندان پرداخته، به خوبی تشریح کرده است؛ از مثله کردن، از سرب داغ در گلو ریختن، سیخ در بدن فرو کردن تا پیشرفتِ قوانین به سمتِ گیوتین! و کارِ اجباری و بالاخره رسیدن به مرحلهای که تنِ زندانی بدون تکهتکه شدن در پشتِ دیوارهای بلند قرار میگیرد و به جای تن، روحش مثله میشود، اما نکتهٔ مهم این است که روحِ خانوادهٔ زندانی هم تکهتکه میشود، بدون اینکه گناهی یا جرمی مرتکب شده باشند.
عمادالدین باقی نیز در کتاب «دنیای بسته» از زبان گافمن میگوید که زندان خصلتاً تمامیتخواه است و طی تشریفاتی خوارساز سعی میکند، تمامیِ هویتِ افراد را از آنها بگیرد، و نکته این جاست که این خوارسازی به شکل و گونهای دیگر شامل خانوادهها نیز میشود.
این درد زمانی رنجآورتر میشود که کسانی به دلیل اظهارِ عقیده، نظر، قلم، مطالبه در حبس میشوند و سلبِ آزادی میشود جریمهْ آنها.
من به عنوانِ همسر یک زندانی سیاسی از تجربهٔ خودم و همدردانم مینویسم. از بدنهای نازنینی که پشت حصارها ماندهاند و گاهاً با ترفندهایی نهچندان هوشمندانه، حتی جسمشان به خطر میافتد یا جان میسپارند و قانونی که میگوید گرفتنِ جانِ زندانی در دست هیچ فرد و نهادی نیست، به موجب همان ترفندها، به راحتی نقض میشود و نگرانیِ «ما» به مراتب بیشتر.
زندان به خودی خود، هم درد است، هم معضل، و هم آسیبهای اجتماعی برای زندانی و خانوادهاش دارد. در این میان اگر زندانیای متهم شود به سیاسی یا امنیتی بودن، کار به مراتب سختتر و پیچیدهتر است.
وقتی در پیچاپیچ مسیر دادگاهها و داسراها سرگردان میشوی و هر چه بیشتر میدوی کمتر مییابی، تازه آن زمان میفهمی که برای همسرت یا فرزندت، چون سیاسی است در دنیایی ماورایی که عینیت ندارد و تو را در آن راهی نیست، تصمیم گرفته میشود و تلاشهای تو همچون دیدن آبی در کویر بیهوده است.
ما خانوادهها هم به نوعی در زندانی اسیر میشویم که عمیقأ باور داریم مستحق آن نیستیم، نه خودمان، نه کودکانمان، نه همسرانمان. من در این پنج سال که همسرم در زندان است و چه قبلتر که دو ماه انفرادی بود، چه چیزها که ندیدم و نشنیدم. من و زنانی مثل من که اکنون دوستان من هستند و این دردِ مشترک را به کمک هم به دوش میکشیم، خاطراتِ تلخ زیادی از این مسیر پرفراز و نشیب داریم. خاطرات تلخی از دلتنگی کودکانمان و استیصالمان از اقناعِ آنها، از نقش بازی کردن برای پدر و مادرهایمان که حالمان خوب است، از افراشته کردن گردنمان در مقابل همگان که ما پشتیبان همسران بیگناهمان هستیم، از فاصلهای که تفاوت سبک زندگیمان با اطرافیانمان ایجاد میکند، اما شبها و اتاقِ خالی و تاریک، بالشت و پتویِ رویمان شهادت میدهند که اشکهای ما بیتوجه به نقشهایِ متعددِ ما بیشمار سرازیر شدهاند.
راهپلههای دادسرای مرکز، شهید مقدس، دادیاری، دیوان عالی شهادت میدهند به خستگی پاهای من، منیره، طناز، رقیه خانم، خانوم دهقان، آقا رضا، زهرا خانم، خدیجه، یاخواهرِ آن فعالِ محیطزیستی که هر هفته از کرمان میآمد که نامش را نمیدانم، آن زنی که شوهرش درویش بود که با کودک سهماههاش آمده بود تا دادیار را راضی کند به ملاقاتِ حضوری که پدر، فرزندش را برای اولین بار ببیند، که بدون حضور شوهرش زایمان کرده بود، که سه ساعت منتظر ماند، و بسیاری زنان دیگر که نامشان را نمیدانم، اما چهرههایشان را به یاد دارم و خستگیها و جنگیدنهایشان را برای همسران و فرزندانشان را هم.
باید جایِ ما باشید تا بدانید وقتی هر هفته، بعد از چهار ساعت انتظار، در مقابل کسی قرار میگیری با عنوان دادیار ناظر بر زندان و او حتی سرش را بلند نمیکند که نگاهت کند و در عرض چند ثانیه با نامحترمانهترین حالت ممکن از اتاق خارج میشوی یعنی چه؟ وقتی بغض گلویت را میفشارد از اینکه مجبوری بهخاطر همسر و فرزندت در مقابل چنین انسانهایی که نمیدانی با چه انگیزه و نگاه و عقیدهای میتوانند آن میزهای نمایشی را صحنههای قدرتنمایی خود کنند و لذت ببرند از آزار و تحقیر همنوعانشان.
باید جای ما باشید تا بدانید برای مرخصی چندروزه، ماهها دوندگی و اصرار و تمنا، تاول زدن پاهایتان، میخچه زدن پاها، که بعد خودت را لنگلنگان به اولین کفشفروشی برسانی و راحتترین کفشِ ممکن را بخری، یعنی چه؟ وقتی درست لحظهای که فکر میکنی همهٔ کارهای مرخصی را کردهای، کودکت در خانه منتظر است، غذای مورد علاقهٔ همسرت در حال پختن یکهو صدای بیاحساسی میگوید ای وااای این یک امضا کم دارد، باید صاحبِ سند بیاید. حالا تو مینشینی روی صندلی سنگی جلوی دادسرا که چگونه بگویم امروز هم نشد یعنی چه؟
یک روز فکر کنم دیوان عالی بود که رفتم، همین که دهان باز کردم همسرم ملی-مذهبی است، مرا از اتاق بیرون کردند و گفتند حقش است. هنوز طعم آن تحقیر و بینزاکتی و کینهشان را مزهمزه میکنم.
یک روز هم پیامک آمد که همسرم مشمول تخفیفِ مجازات یا عفو قرار گرفته. خوشحالیام را حد و مرزی نبود. با عجله به دادسرای مرکزی رفتم. از خوشحالی پروازکنان رفتم؛ ببخشید خانوم جریانِ این پیامک چیه؟ خانوم: ای وااای ببخشید اشتباه شده، اجرای چنین تصمیماتی با ما نیست با کارشناسان امنیتی است. آن لحظه حتی قدرت مجادله نداشتم.
***
روایت اول: ماندانای کوچک که پدرِ آموزگارش وقتی دهماهه بوده به زندان رفته و حالا هفتساله شده، شاکی است از کسانی که قول داده بودند، وقتی هفتساله شود پدر خواهد آمد، اما پدر نه تنها نیامد، بلکه بعد از شش سال به زندانی کثیف و خطرناک منتقل شد، آن هم بعد از کلی آزار و اذیتهای روانیای که به او و خانوادهاش تحمیل شد. گرداندن پدرش در کلانتریها، بازداشتگاههای کثیف و شلوغ، با دستبند و پابند.
ماندانا یکی از این روزها، به ملاقات پدر میرود در زندان قزلحصار، پیادهروی طولانی در مسیری ناهموار، ساعتها زیر آفتاب سوزان ماندن، انتظار در سالن ملاقاتِ کثیف آن هم ایستاده، تا بالاخره پدر را پشتِ شیشهای دوجداره و کثیف میبیند، تصویری که از شدت کثیفی مخدوش بود و فقط توهمی از پدر بود گویا.
منیره، مادر سه فرزند، میگوید وقتی پدر برای اولین بار به مرخصی آمده بوده، ماندانا به حرف زدن افتاده بود، کمی قد کشیده بود، پدر را نشناخته و به او گفته «عمو» که بعد از تذکر و آموزشِ شتابزدهٔ مادر گفته «عموبابا»…
منیره میگوید نگران امیرحسین است، چرا ابراز دلتنگی نمیکند؟! نکند غم هایش را در دلش ریخته…
منیره میگوید نگران مبیناست، برنامههای زیبایی برای زندگیاش دارد و میخواهد پدر باشد در کنار تصمیمهای مهم زندگیاش.
من با چشمهای خودم دیدم و گوشهای خودم شنیدم که منیره پاها و زندگیاش را دنبالش میکشد و صدایش رمق ندارد، اما ادامه میدهد به عشقِ مردی که انسانیتش را باور دارد.
روایت دوم: طناز از بهانههای آیرینِ هفتسالهاش غمگین است. پدرش چون وکالت کرده در زندان است. طناز میگوید برخی اوقات با پدرش حرف نمیزند. خشم و دلتنگی کودک هفتساله اینگونه نمود پیدا میکند. آیرین بعد از دستگیری پدر چند ماه لکنت زبان میگیرد.
روایت سوم: از پلههای دادیاری باعجله پایین میآیم که رقیه خانوم را میبینم. خسته و بیمار است. پنج سال است این راهها را میرود و میآید. قرار است تنها پسرش داماد شود، اما مگر بدون پدر میشود؟
روایت چهارم: وارد دادسرا میشوم که با خانوم دهقان روبرو میشوم. عصبانی و برافروخته است. هفت سال است که پیگیر کارهای همسرش است. با خشم میگوید آخر با چه منطقی وکیلی را چون وکالت کرده در زندان میکنند؟ بعد بدون اینکه منتظر پاسخی باشد میرود و کیست که نداند عبدالفتاح سلطانی در ازای آزادی چه رنج عظیمی را تحمل کرد. خارج از توانِ آدمی. تاوانی که به صبر و استقامتِ خانومِ دهقان بسیار جفا کرد.
روایت پنجم: پنج سالِ پیش است، همسرم چند ماهی است که زندانی شده، سامیار ششساله است. شب میشود. چراغ را خاموش میکنم. صدای کودکانهای در اتاق طنین میافکند؛ مامان قیافهی بابا یادم رفته. باعجله عکس پدر را نشانش میدهم با کمی شوخی که حالش بهتر شود. طفلم به خواب میرود، ولی من نه.
همگی ما سئوالات مشترکی داریم، آیا این همه درد و رنج حقِ ماست؟ حقِ کودکانِ ماست، کودکانی که درست به اندازهٔ قضات پرونده، به اندازه ضابطان به اندازهٔ دادیاران و فرراندانشان، از این خاک و وطن سهم دارند. فرزندانِ ما حق دارند با روانی سالم وارد جامعه شوند. وطنشان را عشق بورزند و خدمت کنند.
آیا حقِ بهترین جوانان این خاک است که جوانیشان را در زاغههایشان جا بگذارند و بیایند؟ آیا کینه و عداوت و لجبازی و قدرتنمایی جای قانون را گرفته است؟ آیا جایی هست که ما بگوییم از دست ظابطان پرونده زندگیهایمان دچار چه تلاطمهای وحشتناکی شده است؟ (هرچند روزی معاون دادستان مرا راهنمایی کرد و گفت همسرت نباید گولشان را بخورد!) آیا کارِ ضابطانِ قانونیِ قوه قضاییه و اطلاعات گول زدن دیگران است؟!
و اما ما در پس این سوالاتِ بیپاسخ و این دردهایِ بیسامان، خسته، ولی با یقین در انتظار عزیزانمان هستیم. امید که تاریخ به عدالت قضاوت کند.
این نوشته، نمونهٔ بسیار کوچکی است از بازنمایی رنجهای خانوادههای زندانی سیاسی که با احترام تقدیم میشود به زنان و مادران ِ قهرمان و گمنام سرزمینم که دردها و داغهای درونشان جز بر قلبشان جایی ثبت نشده است.