و به دشت باد نغمهبردار این پیام را برد
که به هر قوم، هر ملت
زندگی دستِ خودِ مردم است.
سیاوش کسرائی (آرش)
مسئولیت جمعی
با احترام به تمام بازیگران، نوازندگان، طراحان نور و صحنه، و دست اندرکان پشتصحنه که در چنین پروژههایی بیشترین بار اجرا را به دوش میکشند و کمترین سهم را میبرند.
البته بایستی در نظر داشت که تولیدکنندگان و مجریان ، بر روی طنابی باریک میان خلاقیت فردی و خواست سفارشدهنده قدم میزنند.
سپاس از زحماتشان.
این نقد متوجه این عزیزان آشنا یا ناآشنا نیست؛
بلکه متوجه «فلسفهٔ تولید» اثر است.
تئاتر «سیصد» از همان ابتدا، بهجای آنکه مخاطب را با پرسش، تردید و بحران روبهرو کند، او را با شکوه صحنه، موسیقی و نور مسحور میسازد.
این رویکرد، دراماتیک نیست؛
هیپنوتیزم فرهنگی است.
نمایش بهجای آنکه با تضاد و کشمکش، کِشِشِ روایی بسازد و مخاطب را درگیر کشف کند، همهچیز را صریح توضیح میدهد و کشش را به «تعریفکردن» تقلیل میدهد:
به ما نمیگوید بیندیش،
میگوید بشکوه و ببال.
و این دقیقاً همان لحظهای است که هنر، از قلمرو خطیر تئاتر، به آیینهای خودشیفتگیِ هویتی فرو میغلتد.
روایت ”پس از حملهٔ مغول” شیوهای دیر آشناست:
دشمن خارجی، ویرانی، سپس نوزایی هویت ایرانی.
چرا این فرمول محبوب است؟
چون بیهزینهترین شکل وطندوستی است:
۱) دشمن تاریخی و تمامشده
۲) قهرمان نمادین و عرفانی
۳) نتیجهگیری از پیش تعیینشده
بنابراین نمایش هیچ فشار شناختی به مخاطب وارد نمیکند.
از او نمیپرسد:
“اگر امروز ایران و فرهنگش در بحران است، سهم ما چیست؟
ساختار قدرت چه نقشی دارد؟
چه نیروی ویرانگر ، چه پدیده یا چه گروهی نقشِ مغول را در جامعه امروز بازی میکند؟”
همچون بسیاری از آثار هویتدرمانی، دل را گرم میکند تا عقل را به زحمت نیندازد.
میدانم طرفداران این نوع آثار معمولاً میگویند:
“هنر همیشه مجبور نیست سیاسی باشد؛ گاهی زیبایی کافی است.”
این گزاره در شرایط عادی در جامعه قابل بحث است، اما در ایران امروز، زیباییمحوریِ بیهزینه، خود یک انتخاب سیاسی است.
وقتی جامعه زیر فشار سرکوب، مهاجرت، تبعیض و بیاعتمادی و سردرگمی جمعی است ،هنری که “بیطرف” میماند، عملاً طرف قدرت مسلط را میگیرد؛ زیرا تنها چیزی که بیطرفی در میدان نابرابر تولید میکند، تداوم وضع موجود است.
در چنین زمانهای، پرسش این نیست که “آیا هنر باید سیاسی باشد یا نه؟”؛
پرسش این است: در برابر رنج جمعی، سکوت هنر چه نسبتی با اخلاق دارد؟
چنین آثاری، چه با نیت پاک خلق تولید شوند و یا با محاسبه، در سطح گفتمان فرهنگی نقش بیحسکننده دارند؛
چرا؟
چون نیاز جامعه به هویت، امید و معنا را نه با اندیشیدن و روبهرو شدن با واقعیت، بلکه با تحریک هیجان و پناه بردن به نوستالژی و خاطرههای شیرینِ گذشته تسکین میدهند؛ مُسکّنی که چیزی را حل نمیکند.
این همان سوپاپ فرهنگی نظامهای کنترلگر است:
هویت را از مسیر “افسانه و گذشته “بازسازی کن،
نه از مسیر “تحلیل امروز و مسئولیت حاضر”.
مخاطب سالن را با احساس غرور ترک میکند، اما بدون هیچ وظیفهمندی اخلاقی یا سیاسی.
کمال بی انصافی است اگر ننویسم:
اجرای چنین اثری دشوار است.
هماهنگی موسیقی به غایت زیبا ، بدن، نور، تصویر، و کنترل اجرا در قالب کنسرتـتئاتر، تمرکز و مهارت بسیار میطلبد.
اما پرسش اینجاست:
چرا این حجم انرژی، خلاقیت و استعداد صرف روایتی میشود ؛
که هیچ چیز را در جهان تکان نمیدهد؟
با وجود موسیقی توانمند و سخنان زیبای آقای سهراب پورناظری در پایان اجرا، و اجرای قوی هنرمندان گرامی چون
-بهرام رادان = «چهره وطن»
-بهرام افشاری = «پیک مقاومت»
-دلیا آرام = «صدای زن وطن»
-نوید محمدزاده = «وجدان معترض،
نمایشی که امشب روی صحنه رفت و با شعر زیبای “ای ایران “ پایان یافت،
از بدن، زن، سرکوب، مهاجرت، تبعید، سرنوشت جمعی ایرانیان، فروپاشی اجتماعی و امید واقعی ، یعنی زخمهای چرکین جامعه امروزی ما بهویژه در داخل ایران ، سخنی نگفت.
در چنین شرایطی، حتی “بیطرفی” یک موضع سیاسی است؛
از نظر سیاسی، بهترین توصیف این نمایش آن است که تعمداً بیاثر شده است.
هنر خنثی، در دوران بحران، بیموضع نیست؛
موضعش، متأسفانه، حمایت از وضع موجود است ، حتی اگر با نیت پاک خلق شده باشد.
این نمایش «خوب» است اگر «خوب» را در سطح تکنیک و لذت زیباییشناسانه تعریف کنیم.
اما در ساحت مسئولیت تاریخی هنر معاصر ایرانی ،
هنری که امروز، ناگزیر، باید آگاهی، نقد، جسارت و بازپرسشگری تولید کند ، این اثر نمونهای است از:
ساختنِ هویت، بیهیچ هزینهای، فقط برای آسودگی وجدان.
استکهلم
۲ نوامبر ۲۰۲۵
فرشید نوروزی
