از پیروزی و شکست یک نسل ,جمشید قراجه داغى

By | ۱۳۹۹-۰۳-۳۱

سرگذشت نسل من، داستان یک حماسه است؛ داستان نسلى است که در طى پانزده سال حکومت رضا شاهى بدنیا آمد، بجاى مکتب به مدرسه رفت، یقهء سفید به لباس اش دوختند، و هر صبح ناخن هاى دست اش را وارسى کردند؛

نسلى که دریافت دیگر به صرف مرد بودن نمی توان حق حیات داشت، بجاى دوله و سلطنه باید دکتر و مهندس شد؛

نسلى که در رقابت با بهترین ها و در مشهورترین دانشگاه ها به توانائی هاى خود آگاه گردید و کوشید که وطن اش یکشبه راه صد ساله رود؛

نسلى که در سنین جوانى مصدر امور گردید و صدها سال تغییر را در یک دوران کوتاه تجربه کرد و براى ساختن ایرانى نوین و پویا از تمام همت خود مایه گذاشت؛

نسلى که با وجود تلاش و توانائى هاى خود ناکام ماند، چون از عمق فرسودگى فرهنگى که مردمان اش به آن گرفتار بودند بى اطلاع ماند و در نهایت

نسلی که بازى را به کسانی که خود عامل اصلى این افسردگى فرهنگى بودند و هستند واگذار کرد؛

نسلى که در میانسالی و در اوج موفقیت حرفه اى، با دست خالى جلاى وطن کرد و در سرزمین غربت زندگى را دوباره از صفر آغاز نمود و از نو حماسه آفرید و یک بار دیگر نشان داد که: “انسان والا و توانا هرجا که رود قدر بیند و بر صدر نشیند”.

داستان زندگی این نسل  یاد آور قطعهء پایانی تابلوی بی نهایت زیبای عقاب  خانلری است؛ آنجا که «عقاب پیر» به پیشنهاد «زاغ» (که برای من تجسم «ملا» است) به مهمانى زاغ آمده بود. عقاب از زاغ سبب عمر دراز اش را می پرسد و زاغ  (که علت کوتاهی عمر عقاب را زندگی در اوج فلک می داند) طول عمر خود را وامدار زندگی در «مرداب» می داند. و قطعهء زیر دستچینى از آخر این تابلوى زیباست.

…عمر در اوج فلک برده بسر              دم زده بر نفس باد سحر

ابر را دیده بزیر پر خویش                حیوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر              به رهش بسته فلک طاق ظفر

…………………………………

لیک افتاده در این گوشهء گند             باید از «زاغ» بیاموزد پند

بوى گندش دل و جان تافته بود        حال بیمارى  دق  یافته  بود

یادش آمد که در آن اوج سپهر          هست زیبائى و پیروزى و مهر

شادى فتح و سرور ظفر است            نفس خرم  باد  سحر است

…………………………………

بال بر هم زد و برجاست ز جاى         گفت: ای دوست، ببخشاى مرا

من نیم در خور این مهمانى               گند و مردار تو را ارزانى

گر در اوج فلکم باید مرد               عمر در گند بسر نتوان برد

 

شهپر شاه هوا اوج گرفت               زاغ را دیده بر او ماند شگفت

سوى بالا شد و بالاتر شد               راست با مهر فلک همسر شد

لحظه اى بعد در این چرخ کبود

بود یک نقطه، دگر هیچ نبود

 

ناسپاسی یا ناآگاهی؟

یادم می آید یکى از دوستان بسیار خوبم، وقتى از بیمارى قلبى من آگاه شده بود، در نامه اى برایم نوشت: “می دانم که آن همه ناسپاسى که در حق تو شد، قلب مهربان ات را به درد آورده است”.     در جواب اش نوشتم: «من انتظارسپاسى نداشتم که از ناسپاسى بدرد آمده باشم؛ درد من، بقول فروغ، “درد یک پیوند؛ پیوندى ناگسستنى با آب هاى راکد و حفره هاى خالی ست؛”  درد پیوند با نامردمانى که مردمان من اند؛ نامردمانی که در هیجان ضایع کردن خود، تحت تاثیر مکتب فروشان،  به هویت تاریخى خویش هم رحم نکردند و ترجیح دادند در فضائى از بُخل، عداوت و نادانى خفه شوند تا مبادا هوائى جز کینه و انتقام تنفس کنند.

… و این روزها قلب من دوباره به درد آمده است، زیرا در حیرتم که چرا ما، با توجه به وقایع دردناکى که در کهن دیار مان می گذرد، و با تجاربی 42 ساله، هنوز این واقعیت آشکار را نپذیرفته ایم که دمکراسى و آزادى یک فرم حکومتى نیست بلکه یک محتواى فرهنگی ست که با نطق و خطابه و شورش بدست نمى آید.

آری، شکوفائى یک نظام اجتماعى فقط مقوله اى در آداب انتخاب حکومت ها نیست بلکه، مهمتر از آن، آمادگى اعضاى یک جمع براى شناخت و احترام به حقوق فردى و شهروندى و آداب حکومت کردن است؛ امری که نیازمند به چالش گرفتنِ آمرانهء باورها وارزش هاى سنتى است.

متأسفانه، این مهم تنها با آموزش کلاسیک (با همهء اهمیت آن) به دست نمی آید؛ زیرا یادگیرى فردى و حرفه اى لزوماً «یاد گیرى فرهنگى و اجتماعى» نیست؛ زیرا فیلتر محافظ باورها و ارزش هاى مکتبى و گروهى و فرهنگى بسیار ضخیم تر از فیلترباورها وارزش هاى فردى و علمى است.

«ارعاب فرهنگی»، در نظامى که بر یک مکتب رسمى متکی است، نه تنها شک کردن به ارزش ها و اعتقادات مکتبى را مجاز نمی داند بلکه آن را گناهى نابخشودنى می داند که می تواند مجازات مرگ داشته باشد. در واقع ارعاب فرهنگى موثرترین اسلحه اى است که نیروهاى مکتبى، در طول تاریخ، براى حفظ منافع خود بکار گرفته اند.

 

درست نمی دانم که چند نفر از «نسل من»، با آگاهى از خطرات این چالش فرهنگى، این راه خطیر را انتخاب کردند؛ ولى باور من این است که «پهلوى ها»، با آگاهى از خطرات درگیرى با ارزش هاى فرهنگى، با توجه به شرایط  حاکم در ایران، به ناچار به این نتیجه رسیده بودند که رهائى ایران از دور باطل عقب ماندگی و ارعاب فرهنگی و باورهای دروغینی که در حافظهء تاریخی ما نقش بسته است بقدرى حیاتی ست که پرداخت هر هزینه ای را مُجاز می سازد.

 

گزینه های درست و نادرست یک حکومت آمرانه

مرورى بر بافت نظام اجتماعى ایرانِ قبل از پهلوی ها، نمودار این واقعیت تلخ است که فرهنگ ایران ما، که از ترکیب و همکنشى ارزش هاى سه نظام ایل سالارى، اسلام سیاسى و نظام دلالى بوجود آمده بود، عامل اصلى نظام هاى آمرانه ای ست که نه تنها در ایران بلکه در تمام منطقهء ما ریشه هاى عمیق فرهنگى دارند. مگر نه این است که «رئیس ایل» مالک جان و مال و هستى اعضاى ایل است؟ مگر نه اینکه ارزش هاى اسلامى مبلغ  تسلیم، رضا و بردگى هستند و تمام فضیلت هاى انسانى یک «اما»ى اسلامى بدنبال دارند؟ بالاخره مگر «نظام دلال» معرف حداکثرِ بى نقشى، بى ثمرى  و فریبکارى نیست؟ متأسفانه، این «ترکیب نامیمون» همان معجونى ایست که تراژدى تاریخ ما را ساخته است، بطوری که در ششصد سال گذشته، در تمام منطقهءخاورمیانه، حاکمى را نمی توان یافت که بدون توسل به زور توانسته باشد کوچک ترین قدمى براى جوابگوئى به نیازهاى مردم خود بردارد.

بطور مثال، می دانیم که، در طول 14 سالی که پس از انقلاب مشروطیت گذشت، بیش از 24 دولت تشکیل شد که، با وجود 38 وزیر دادگسترى، نتوانستند کوچک ترین قدمى براى استقلال نظام قضائى درایران بردارند. آنها، در مقابله با قدرت ملایان، حتى قادرنبودند حمام هاى”خزینه” را، که عامل اصلى انتقال امراض مسرى مانند وبا و باعث از بین رفتن یک سوم جمعیت ایران شده بودند با حمام هاى «دوش» تعویض کنند. تا اینکه رضا شاه، با روش آمرانهء خود، از عهدهء برقرارى نظام قضائى مستقل، نظام آموزشى مستقل، و نظام بهداشتى مستقل برآمد.

رضا شاه، با مشاورت وکمک فروغى ها، تقى زاده ها و داورها، که خود از رهبران نهضت مشروطیت ایران بودند، به این نتیجه رسیده بود که هر«پنج بُعد نظام اجتماعى ایران» نیازمند یک تحول بنیانی ست، و در انجام این مهم بود که دشمنى ملایان، رؤساى عشایر، غرب ستیزان چپ، و شاهزادگان قاجار را بجان خرید.

با توجه به این آشفته بازار قدرت، و بدون اشاره به ماهیت و عملکرد احتمالیِ یک «آلترناتیو غیرآمرانه» (در ایرانی چند پاره و مکتب زده اى که در جدال بى پایان با اسلام سیاسى، توده اى، ایل سالارى و تجزیه طلبى همهء توان اقتصادى، سیاسى و فرهنگى خود را از دست داده بود) نفى ضرورت و کارائیِ حکومت آمرانه و «سکورالِ» رضا شاهى فقط  گویاى  شناخت یک بعدى و مکتبى مسائل ایران است.

به عقیدهء من، در برابر چالش ویرانگر شیخ خزعل ها، سمیتقوها، قاضى محمدها، کلنل پسیان ها و میرزا کوچک خان ها، به هیچ وجه نمی توان نقش مثبت آنچه را که با بی انصافی «قلدرى رضاشاهى» می خوانند در حفظ موجودیت ایران امروز انکار کرد و«سکولاریسم آمرانه»ی او را در کوتاه کردن دست ملایان و در ایجاد نظام آموزشى مستقل، نظام قضائى مستقل، و آزادى پنجاه در صد جمعیت ایران از زندان تاریک حجاب، از مهمترین دستآوردهای فرهنگى ایران به حساب نیاورد، و نقش تحسین برانگیزى را که بانوان دلیر ایران، در مقابله با زورگوئى نظام حاکم از خود بنمایش گذاشته اند انکار کرد.

پهلوى دوم نیز، بعد از بیست سال «حکومت غیرآمرانه»ی خود، که به آزادى احزاب سیاسى و ایجاد مکتب هاى انقلابى (حزب توده و فدائیان اسلام) و استفاده از ترورهاى سیاسى (کسروى ها، محمد مسعودها، رزم آرا ها، و…) انجامید، عاقبت به این نتیجه رسید بود که نظام حکومتیِ به اصطلاح «دمکراتیک»، که بعد از «دیکتاتورى رضا شاهى» به وجود آمده و در آن کمتر دولتى توانسته بود بیش از یک سال دوام بیاورد و جوابگوى نیازهاى بسیار آنى و ضرورى ایران آن روز ما باشد، کارائی لازم را ندارند.  لذا، از نظر من، «انقلاب سفید» او در واقع پى گیرى تحولات ناتمام رضاشاهى بود. او در جواب کسانی که هشدار داده بودند که «در ایران پایه هاى سلطنت بر دوش ملایان و مالکان استوار است و با توجه به اینکه پنجاه درصد املاک ایران هم وقف ملایان است، هر نوع اقدامى درجهت اصلاحات ارضى و حقوق زنان، سلطنت شما را به خطرخواهد انداخت» گفته بود: «سلطنت بر مردمی که با ادامهء این وضع آینده اى ندارند افتخارى نیست».

می دانیم که پانزده سال آخر حکومت محمدرضا شاه «نقطهء عطفی» در تاریخ «توسعهء اقتصادی و اجتماعى ایران» بوده ک طی آن همان اجتماعى که در سال 1964 تولید ناخالص ملى اش فقط 4.5 میلیارد دلار بود، در سال 1970 (یعنی قبل از چهار برابر شدن قیمت نفت از یک دلار به چهار دلار در سال 1974) با 15 هزار واحد تولیدى و سه میلیون کارگر فنى به تولید ناخالصى ملی در سطح 56 میلیارد دلار رسیده بود. توجه به این تاریخ ها از آن جهت اهمیت دارد که، برخلاف ادعاى دشمنان، این «دستاورد شگفت»به افزایش قیمت نفت مربوط نبود، اتفاقی که قطعاً یکى از عوامل مهم سقوط رژیم ایران محسوب می شود.

توضیح اینکه، از 4 دلار افزایش قیمت نفت، یک دلارش برای تجدید تقویت نیروی هوائی  ایران مصرف شد (امری که به دشمنی آقای بگین، نخست وزیر تازه بقدرت رسیده ى اسرائیل با پادشاه ایران انجامید)، یک دلار دیگر هم برای آموزش مجانی تا سطح دانشگاهى و تغذیهء مجانی دانش آموزان در سراسر کشور تخصیص یافت، و دو دلار باقیمانده به افزایش بودجهء دولت رسید. در آن زمان علیخانی، وزیر اقتصاد (1963-1970) که، با همکاری مهندس اصفیا (در سازمان برنامه) و مهدی سمیعی (در بانک مرکزى)،کارگردان مهم این جهش بی نظیر اقتصادى بود، با اشاره به ناتوانى ظرفیت زیر بنائی ایران (که به حد اشباع خود رسیده بود)، نسبت به فرا رسیدن تورم غیر قابل کنترلی که در راه بود اعلام خطر کرد و چندى بعد هم آقایان اصفیا و مهدی سمیعی، شاید به دلایلى از این نوع بازنشسته شدند. آقاى هویدا، نخست وزیر، شخصا به من گفت که شاه به او گفته است که «من فرصت زیادى براى انجام آرزوهاى خود براى ایران ندارم».  آیا او خود پایان زندگی خود را نزدیک می دید و، در نتیجه، دست به عجله ای که تورم حاصله از آن یکى از عوامل سقوط  رژیم ایران شد

بله، متأسفانه، عدم آگاهى از این اصل مهم در «تئورى سیستم ها» که «حل موفقیت آمیز یک مسئلهء اجتماعى صورت مسئله را هم تغییر می دهد» سبب شد که در برابر توفیق عظیمی که حاصل شده بود به تغییر «صورت مسئله» توجهی نشد و ائتلاف «مکتبیان اسلام سیاسى» و «مکتبیان چپ»  فرصت یافت تا، از پیدایش یک سلسله صورت مسئلهء نوظهور، به نفع آرمان های مکتبی خویش استفاده کند و آنچه را که با خون دل بدست آمده و حاصل پنجاه سال سرمایه گذارى ملت فقیر ایران بود به باد دهد.

جمشید طاهری پور، از رهبران ارشد فدائیان خلق، در مقالهء پر مغز خود با عنوان «نابالغیِ خود خواسته» به اینگونه دردهای بنیادین و مهم ما اشاره دارد:

«در حالیکه ایران در طى سال های پایانى دههء 1340 از دایرهء زیست سنتی و جزم و تعصب دینی پائی بیرون می گذاشت، جامعهء روشنفکری ایران، و جنبش دانشجوئی کشور، به سوی یک رویکرد ایمانی، آئینی، سنتی و دینی متمایل شد، و ازسکولاریسم و لیبرالیسم رویگردان گردید، و به ایدئولوژی های جزمی و توتالیتر روی آورد. به گمان من، از پیآمدهای چنین رویکردی بود که “جزنى” نه تنها از رویداد 14 خرداد 1342 مبارزهء قهرآمیز را نتیجه گرفت بلکه، با شناخت اهمیت “شهادت” به ضرورت هم جهتى با تودهء واپسگرائی که خمینى امام آن بود پی برد، و با این برداشت بود که کل اپوزسیون رژیم شاه به پیاده نظام خمینی تنزل کرد.»

 

فردا را چه کسی می سازد؟

با این همه اما، به نظر می رسد که در این روزها، اکثریت جوانان ایران، و مخصوصاً بانوان شیردل ما، خود را از شر مکاتب انقلابى رھانیده اند و، با شجاعت و آگاهی، در محیطی بس دشوار، با قبول مخاطرات آن، با شهامت به مقابله با تراژدى فرھنگى که لحظه به لحظه به پیکر اجتماع ایران صدمه می زند برخاسته اند. آنها، با تشخیص درد، با تعریف دقیق ارزش هاى جایگزین، و با جسارتى بی مانند، تنها راه موثر براى ایجاد یک تحول فرهنگى را (که بزرگ ترین چالش بازسازى ایران فردا است) انتخاب کرده اند؛ و به این دلیل همین انتخاب است که حکومت اسلامى این بانوان دلیر را دشمن اصلى خود به حساب می آورد و با تمام قوا و بى رحمانه به مبارزه با آنها برخاسته است.

آرزو می کنم که مردم ما، این بار نه مثل گذشته، مادران نسل فردای کشورمان را، که تنها امید واقعى ایران اند، تنها نگذارند.

15 جون 2020

__________________________________

* جمشید قراجه داغى متولد 1316، تحصیلات خود را، بعنوان یکی از نخستین دانشجویان رشتهء جدیدالتأسیسِ مهندسی سیستم ها، در دانشگاه برکلی کالیفرنیا به پایان برد و سپس در آغاز دههء 1340 به استخدام شرکت «آی.بی.ام» – که نخستین کامپیوترها را به جهان عرضه می داشت – درآمد. مدتی را در کشورهای مختلف به کارآموزی و آموزاندن در زمینهء علوم کامپیوتری صرف کرد و سپس بعنوان مهندس ارشد سیستم ها در «آی.بی.ام» ایران مشغول به کار گردید و عامل نصب نخستین کامپیوترها در ارتش و  شرکت نفت و  وزارت دارائى و بانگ صادرات ایران و شرکت «تولید دارو» شد و سپس به سمت مدیرعاملی «سازمان مدیریت صنعتى» منصوب شد و توانست این سازمان را به قلب تپندهء «توسعهء صنعتی و اقتصادی ایران» تبدیل کند. او اولین برنامه فوق لیسانىس مدیریت (MBA) را، با همکارى تابستانى استادان دانشگاهاى هاروارد، ام.آى.تى و پنسیلوانیا  را در سازمان مدیریت صنعتى براى تربیت مدیران ارشد ایران بوجود آورد. پس از انقلاب از ایران خارج شد و در دهسال اول زندگی خود در دوران غربت به تدریس و تحقیق  در دانشگاه پنسیلوانیا  (مدرسهء «وارتون»)  مشغول شده و ریاست «مرکز تحقیقات سیستم هاى اجتماعى» را بر عهده گرفت. در بیست سال اخیر نیز، با شراکت دوست و مرشد خود، زنده یاد پروفسور اکاف، و تعدادى از فارغ التحصیلان همین «مرکز»، موسسهء «اینر اکت» را براى تحقیق و مشاوره در امور سیستم ها بوجود آورد و، همزمان با آن تدریس در دانشگاه «ویلانوا»  را ادامه داد. کتاب معروف او، با نام «تفکر سیستم ها؛ مدیریت آشفتکى و پیچیدگى» از زبان انگلیسى به  زبان های روسى، چینى، ژاپونى، اسپانیولى و بالاخره  اخیراً فارسى ترجمه شده و ده ها دانشگاه معتبر دنیا بعنوان کتاب درسی تدریس می شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *