معرفی کتاب «ایران بر لبه تیغ»؛ مسائل حل نشده جامعه

By | ۱۴۰۰-۱۱-۰۴

کتابِ «ایران بر لبه تیغ» با عنوان فرعی «گفتارهایی جامعه‌­شناختی، ذیلِ حوزه دولت­‌پژوهی»، به قلم محمد فاضلی، در ۳۵۸ صفحه، توسط نشر روزنه منتشر شده است.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، کتابِ «ایران بر لبه تیغ» (گفتارهایی جامعه‌­شناختی، ذیلِ حوزه دولت­‌پژوهی)، نوشته محمد فاضلی است. انباشتی از مطالعه و تجربه ۱۵ ساله یک «جامعه شناس- بوروکرات» که قابلیت­‌های حکمرانی در ایران را نشانه گرفته است.

اصلِ حرفِ کتاب را می‌­توان در یک گزاره خلاصه کرد؛ این­‌که «دولت بودنِ دولت»، بر «چگونه بودنِ دولت» تقدم زمانی و کارکردی دارد. به این معنا که اگر دولت، عناصری از دولتِ مدرن را نداشته باشد، اقتدارگرا یا دموکراتیک بودنش نمی‌­تواند جامعه تحتِ کنترلِ خود را به سوی توسعه هدایت کند. خاستگاه توسعه غرب نیز، نه صرفِ دموکراسی، بلکه در بسیاری موارد، بوروکراسیِ پیشرفته و ورودِ دولت‌ها به ساحتِ سیاست­‌گذاری بوده است. چنان‌­که فوکویاما نشان می‌­دهد که دموکراسیِ آلمان در قرن بیستم، متأخر بر بازسازیِ بوروکراسیِ پیشرفته دولتِ اقتدارگرایِ پروس بود.

مسأله فاضلی به زعم خود، کاهشِ درد و ناخوشایندی‌­هایِ آدمی در ظرفِ مکان و زمان است. مکانِ و زمانِ زیستِ آدمی که وی از آن سخن می‌­گوید، اکنون و این‌جایِ ایران است. ایرانی که دچارِ «همآیندیِ بحران‌­ها» است و به زعم فاضلی به «جامعه مسائلِ حل نشده» تبدیل شده است. جامعه­‌ای که بعد ذهنیِ مسائلش در اذهانِ عمومی می­‌ماند؛ زخم‌­هایِ حاصل از کش‌­آمدنِ بحران‌هایش «بدخیم» شده است و بر لبه تیغ راه می‌­رود. برای برون‌­رفت از این وضعیتِ بحرانی، نیازمند بازسازیِ دولت هستیم. این بازسازی نیازمند اخذِ «تصمیماتِ سخت» است. تصمیمِ سخت، تصمیمی است که با اقبال عمومی مواجه نمی‌­شود و منافعِ گروهی از ذینفعان را به خطر می­‌اندازد تا منافع افراد بیشتری را در بلندمدت تأمین کند.

گرفتنِ تصمیمِ سخت به میزانِ ظرفیتِ دولت بستگی دارد. ظرفیتِ دولت نیز به معنای نفوذ در جامعه از طریقِ مذاکره، استحصالِ منابعِ مالی و تخصیص بهینه این منابع در جهتِ توسعه است. این میزان از نفوذ، نیازمند داشتنِ دیتا از بخش‌­های مختلفِ جامعه، استقلال از گروه‌­های ذینفع و اعمالِ اقتدار است؛ ویژگی­‌هایی که دولتِ ایران فاقد آن است. دولتِ ایران دارایِ اقتدار نیست؛ بلکه دارایِ قدرتِ سرکوب است. در حالی‌که منظور فاضلی از اقتدار، سرکوب نیست، بلکه، قدرتی است که از طریقِ میزانِ نفوذ در جامعه و چانه‌­زنی بدست می‌­آید و مایکل مان آن را «قدرت زیرساختی» می‌­نامد. از سوی دیگر، دولت در ایران، در بسیاری از زمینه­‌ها، از مالیات­‌ستانی تا بیمه، دیتای لازم برای تصمیم­‌گیری و تصمیم‌­سازی را ندارد. دولتی که اطلاعات لازم برای شناخت مسأله نداشته باشد، چطور می­‌خواهد مسأله را به درستی تعریف کند؟! و دولتی که نتواند مسأله را به درستی تعریف کند، چطور می­‌خواهد آن­‌ها را حل کند؟

حال با این اوصاف، چه می‌­توان کرد؟ مؤلف چه پیشنهاد و راه‌­حلی عملی، برای برون‌­رفت از چنین وضعیتی دارد؟ به طور خیلی خلاصه باید گفت که، فاضلی معتقد است، کنش‌­گران فردی و جمعی، باید سیاستی و نه سیاسی، به عرصه سیاست ورود کرده و دولت را به سوی اخذ تصمیماتِ سخت سوق دهند. به این معنا که کنش‌گران چه در قامتِ یک «جامعه‌­شناس- روشنفکرِ بوروکرات»، چون خودِ فاضلی، که می­‌خواهد فراسوی بوروکرات‌­های منفعل در سلسله­‌مراتبِ قدرت و روشنفکران آرمان­‌گرایِ کلّی­‌گو باشد؛ و چه به شیوه جمعی و جناحی مانند اصلاح‌­طلبان، باید بتوانند ظرفیتِ اصلاح را ذیلِ حلِ مسأله تعریف کنند. آن‌­ها باید با کاهش مرزبندی­‌هایِ ایدئولوژیک و اجماع‌­سازی با بازیگران سیاسیِ رقیب، دولت را به سوی ساحتِ سیاست­‌گذاری و ارزیابیِ تأثیرِ سیاست­‌هایِ خود سوق دهند. این سیاست‌­گذاری­‌ها باید از طریقِ گفت­‌و­گو با جامعه، جهتِ ارتقایِ سرمایه اجتماعیِ دولت باشد تا بتواند جلویِ «بازخوردِ مثبتِ» «حلقه­‌های خود تقویت ­شونده» رو به قهقرا را بگیرد و ایران را از افتادن در مسیری بی­‌بازگشت نجات دهد.

محسن رنانی (اقتصاددان)
پدربزرگم می‌گفت: در روستایی نزدیک زادگاهش، مردی حکیم بود که با طبابت، اخلاق نکو و زبان بی‌پروایش در دل اهالی جایی باز کرده بود. کدخدای روستا از قدیم با او مشکل داشت و رفتار نیکو و احترام مردم به او را خوش نمی‌داشت؛ گویی گمان می‌کرد هرچه مردم به حکیم احترام بگذارند از قدرت او کم می‌شود. کدخدا دلش‌ می‌خواست محبوبیت و احترام فقط مختص خودش باشد؛ مردم، فقط از او بترسند و فقط به او امید داشته‌ باشند.

روزی حکیم در کوچه، متوجه سرفه‌های خشک کدخدا شد؛ به او گفت کدخدا نوکرت را بفرست تا برای سینه‌ات دوا بدهم؛ کدخدا با خشم به او نگریست و رد شد!

فردا حکیم همسر کدخدا را دید و به او گفت بهتر است هرچه زودتر سرفه‌های کدخدا را درمان کنید. همسر کدخدا با بی‌محلی، هیچ‌ نگفت، راهش را کج کرد و رفت.

روزی دیگر حکیم، نوکر کدخدا را دید، او را صدا زد، به طبابت‌خانه برد و بسته‌‌ای دارو به او داد و گفت: این‌ها را بده کدخدا بخورد و اگر تا یک هفته دیگر سرفه‌هایش خوب نشد به من خبر بده.

ساعتی بعد پسر کوچک کدخدا آمد و با تندی به حکیم گفت که دیگر حق ندارد بگوید کدخدا بیمار است و باید درمان شود.

چند هفته گذشت و باز روزی حکیم در گذرِ محله متوجه شد که کدخدا همان سرفه‌ها را دارد. به برادر کدخدا که در گذر، مغازه داشت گفت برادرت را بیاور تا من معاینه کنم و دارو بدهم، اگر با داروی من خوب نشود، احتمالا مشکل جدی است و باید او را برای درمان به شهر ببرید.

عصر که شد پسر بزرگ کدخدا به طبابت‌خانه حکیم رفت و با لگد میز حکیم را وارونه کرد و با فریاد گفت یک‌بار دیگر بگویی پدر من بیمار است، جایت در این روستا نخواهد بود!

در ماه‌های بعد سرفه‌های کدخدا شدیدتر ادامه یافت و حکیم هر آدم موثری را در روستا می‌دید، می‌گفت از من نشنیده بگیرید، اما بروید این کدخدا را برای درمان به شهر ببرید؛ این سرفه‌ها نشانه خوبی نیست، ولی کسی جرأت نمی‌کرد مساله را به‌طور جدی دنبال کند.

تا این‌که چند ماه بعد، شبی از شب‌های سرد و برفی زمستان، کدخدا به سرفه‌ افتاد و ساعت‌به‌ساعت سرفه‌هایش شدیدتر شد و بعد در اواخر شب بود که خون بالا آورد و به حالت نزاری در بستر افتاد. فردا پسرانش تصمیم گرفتند او را برای درمان به شهر ببرند، اما برف و بوران تمام راه‌ها را بسته بود. یکی دو روز بعد، با هر سختی بود او را به شهر بردند، اما پزشکان گفتند دیر شده است، کاری نمی‌شود کرد. کدخدا چند روزی در بیمارستان بستری بود تا در گذشت.

پسران کدخدا پیش از آن‌که جنازه پدر را برای خاک‌سپاری به روستا ببرند، اول به خانه حکیم رفتند و او را به باد کتک گرفتند؛ آن‌قدر زدند که حکیم دیگر نای راه رفتن نداشت؛ سپس تمام لوازم او را به کوچه ریختند و او را از روستا بیرون کردند و تهدید کردند که اگر دیگر به روستا باز گردد خونش را خواهند ریخت! حکیم همچنان که لنگان از روستا دور می‌شد، زیر لب زمزمه می‌کرد:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری است رنجیدن!

و چنین شد که تا سال‌های سال دیگر هیچ حکیمی جرأت نکرد برای طبابت به آن روستا برود و روزگار درازی بیماری دمار از روزگار آن روستا برآورد!

خبر کوتاه بود: دکتر محمد فاضلی،‌ از دانشگاه اخراج شد. وقتی خبر را خواندم یاد داستان پدربزرگم افتادم. فاضلی جرمش آن بود که اسرار هویدا می‌کرد. او خودش را در محدوده تنگ دانشگاه اسیر نکرد؛ فکر و قلم و جوانی و نیرویش را به هر سویی که تخصص‌اش اجازه می‌داد کشید تا به سهم خود برای بهبود حال ایران تلاش کند.

کتاب «ایران بر لبه تیغ» آخرین اثر دکتر محمد فاضلی و حاصل تأملات او در باره ایران است. شاید این کتاب هم یکی از سندهای جرم او برای اخراجش بوده باشد. دعوت می‌کنم همگی این کتاب را بخوانیم و به دیگران توصیه کنیم که بخوانند تا با یکی از جرائم محمد فاضلی، جامعه‌شناس دانشمند و دغدغه‌مند آشنا شویم. او در این کتاب تلاش ارزشمندی کرده است برای شناسایی دردهای ایران و ارائه ‌ نسخه‌هایی برای درمان آن. همه‌مان باید دردهای ایران را دقیق‌تر بشناسیم و راه درمان آن را بدانیم تا دیگر فریب‌مان ندهند. توصیه می‌کنم این کتاب را بخوانید و نوروز امسال نیز آن را به دیگران هدیه دهید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *