ایرنا :
از آغاز آشناییتان با آیتالله هاشمی رفسنجانی بگویید
موسوی خویینی: اولین بار که اسم ایشان را شنیدم در سال 1342 بود. تازه نهضت روحانیت شروع شده بود. برای ایذاء روحانیون و جلوگیری از مبارزاتشان، برخلاف قانون، طلاب را دستگیر کردند و به سربازخانهها بردند. در خیابانهای قم، هر جا طلبه جوانی را میدیدند میبردند. به حسب قانون طلاب از سربازی معاف بودند. سالانه یک کارت تحصیلی میدادند که مدرک معافیت طلاب از سربازی بود. در آن زمان طلبههای بسیاری را گرفتند که خبر آمد یکی از آنها «آشیخ اکبر هاشمی» بود. من تا پیش از آن فکر میکردم ایشان، شانزده هفده سال بیشتر ندارد اما بعد از دستگیریشان، پرسوجو کردم و معلوم شد چندین سال هم از ما بزرگتر است ولی چهرهاش نشان نمیداد. این ماجرا برای اولین بار نام آقای هاشمی را در سطح وسیعی سر زبانها انداخت. آن دستگیریها مدتی ادامه داشت تا اینکه احساس کردند این کارشان خیلی نتیجه مطلوبی ندارد. طلابی که گرفته بودند، از آنجا که اهل بیان بودند، سربازخانهها را هم به هم میریختند و در وفاداری سربازان به رژیم تردید ایجاد میکردند. لذا ماجرا را با دادن مرخصی و تعقیب نکردن طلاب سرباز، پایان دادند. این ماجرا سرآغاز شناخت من از اسم و آوازه آقای هاشمی بود.
آقای هاشمی یکی از پیشتازان نهضت روحانیون ویکی از اولین پا به رکابهای نهضت بود. جاذبه امام همه را به سمت خود میکشید؛ البته بودند کسانی که با علما و مراجع دیگر مرتبط بودند ولی آنان که به نهضت اعتقاد داشتند، جذب امام شدند. از جمله کسانی که از همان اول ارتباطش با امام خیلی ارتباط نزدیک و خوبی بود، آقای هاشمی بود. ایشان خیلی زود از قم به تهران نقل مکان کرد. تا اینکه در سال 50، خود من هم از قم به تهران رفتم و همین مهاجرت، باعث ارتباط بیشتر من با ایشان شد.
یادم میآید شبهای شنبه، در مسجد جوزستانِ جماران یک بحث تفسیری را شروع کرده بودم. بعضی از این شبها، آقای هاشمی میآمد و پای این جلسات تفسیر مینشست. من بعدها از اینگونه روحیات، بسیار در آقای هاشمی دیدم. آقای هاشمی رفسنجانی همه چیز را در مسیر همان نهضتی که به آن اعتقاد داشت میخواست و در این مسیر، به شأن خود خیلی اهمیت نمیداد و برایش مسئلهای نبود که بیاید و پای صحبت من بنشیند. آقای هاشمی هم به لحاظ سن و سال از من بزرگتر بود و هم به لحاظ تحصیلات، هفت هشت سال از من جلوتر بود. در میان روحانیون معمول نیست کسی که سطحش بالاتر و جلوتر است پای سخنرانی طلبهای بنشیند که سطحش پایینتر است. ایشان احساس میکرد آن جلسات بحث تفسیری در مسیر تقویت نهضت روحانیت و درواقع تحکیم پایههای نظری مبارزه بود و از این جهت ابایی نداشت که پای تفسیر من بنشیند و به این روش آن بحثها را تأیید کند. از همانجا ارتباط ما بیشتر شد. در مقطعی ایشان پیشنهاد کردند که با هم یک کار مشترکی در زمینه تدوین تاریخ زندگانی ائمه شیعه علیهمالسلام انجام دهیم. مسجد جوزستان، دفتری داشت که من گاهی قبل از نماز یک ساعتی آنجا مینشستم و افرادی که قبل از نماز درباره مسائل شرعی یا مسائل نهضت کار داشتند به آن دفتر میآمدند. مسجد بود و کمتر محظورات امنیتی داشت، ساواک هم کمتر روی آن حساس بود. آقای هاشمی هم هر وقت لازم میشد، هفتهای یکی، دو، سه بار به آن دفتر میآمد. برای کار تدوین تاریخ زندگی ائمه، فهرست بیش از صد موضوع را فراهم کردیم. درواقع ایشان با همکاری مرحوم شهید بهشتی یا احتمالاً دیگر افراد، فهرست را تهیه کرده بودند. روحانیونی را برای همکاری انتخاب میکردیم و یک کتاب خاص را به هریک معرفی میکردیم تا بر اساس موضوعات این فهرست، فیشبرداری کنند. خیلی از این افراد در تبعید بودند، فهرست و کتاب را برایشان میبردیم، گاهی من میرفتم، گاهی آنها از تبعید مرخصیهای کوتاهی میگرفتند و به تهران میآمدند و در دفتر مسجد برایشان توضیح میدادیم. دفتر مسجد درواقع پایگاه این کار شده بود و محل نگهداری اسناد و مدارک آن بود. این کار سبب شد ارتباط من با آقای هاشمی رفسنجانی بیشتر شد.
به کجا انجامید؟
موسوی خویینی: پیش از پیروزی انقلاب یک مدت که آقای هاشمی دستگیر شد، کار کُند شد ولی متوقف نشد چون معلوم بود چه کار باید بشود. آقایانی که باید فیشبرداری میکردند میآمدند فیشها را میآوردند. گاهی با هم جلسه داشتیم، فیشها را میخواندیم تا ببینیم درست انجام شده یا نه و درست در همان موضوع است یا نه، و اصلاح میکردیم. اما خود من که دستگیر شدم کار دیگر صددرصد متوقف شد. بعد از پیروزی انقلاب هم دیگر مجالی نبود، آنقدر کار زیاد بود که وقتی برای کارهای پژوهشی و تألیف کتاب نبود.
الان دقیق یادم نیست ولی بعد از چند سال، آقای هاشمی دو سه نفر از دوستان قم را فرستادند که آن کار را پیگیری کنند. فیشها را من در اختیار فرستادگان آقای هاشمی قرار دادم. خودم هم دو، سه جلسه قم رفتم و برایشان توضیح دادم تا آنها خوب در جریان روند کار قرار گیرند. آن کار بهطور کامل در اختیارشان بود. محل آن کار هم دفتر تبلیغات قم بود. اطلاع داشتم تا مدتی هم این کار انجام شد. گاهی میشنیدم آن کار ادامه دارد ولی نمیدانم آیا به نتیجهای رسید و به کتاب تبدیل شد یا نه. باید آقای هاشمی به این کار میرسید. من اطلاعی ندارم که آن آقایان موفق شدند و کار نتیجه داد یا نه. پیش از پیروزی انقلاب افراد زیادی مانند آقایان ربانی املشی، صالحی نجفآبادی که در تبعید بود، سیدمحمد خامنهای روی این موضوع همکاری کرده بودند.
بههر تقدیر، این مسائل و مسائل مربوط به نهضت سبب میشد من و آقای هاشمی گاهی همفکری و همکاری با هم داشته باشیم. گاهی من به کمک ایشان احتیاج داشتم و گاهی ایشان به من احتیاج داشت.
یک وقت ایشان و جمع دوستانشان مثل آقای بهشتی و آقای باهنر، در فکر این شدند که در لبنان مجلهای منتشر کنیم که مسائل سیاسی و قضایای مربوط به مبارزات ایران در این مجله اطلاعرسانی شود. لبنان دروازه خاورمیانه به سمت اروپا و دنیا بوده و هست. به نظر آن جمع رسید که اگر این مجله در لبنان چاپ شود، خبرش به همه دنیا میرسد. اخبار مبارزات و مبارزان ایران بایکوت بود. در خود ایران که اخبار نمیتوانست منتشر شود، رسانههای غربی هم از مبارزات ایران خشنود نبودند که بخواهند اخبار آن را منعکس کنند. بر این اساس این دوستان به فکر چنین کاری افتادند. قرار شد من با کمک آقای هاشمی به لبنان بروم و با مرحوم آقاموسی صدر گفتوگو کنم. قرار شد جوری صحبت کنم که مسئولیت مجله به عهده خود آقاموسی صدر باشد چون ایشان در لبنان و در بسیاری از کشورهای عربی شخصیت شناخته شده و معتبری بودند و اگر مسئولیت این مجله به عهده ایشان میبود خودبهخود عنوان ایشان برای آن مجله و بازنشر اخبار آن، تأثیر زیادی داشت.
اینکه میگویم با کمک ایشان، درواقع هم گرفتن گذرنامه با کمک ایشان بود، افرادی را داشت که توصیه کرد و ما توانستیم به کمکشان، گذرنامه بگیریم، هم به لحاظ هزینه سفر که اگر ایشان کمک نمیکرد برای من مشکل بود. پیش از سفر هم توصیههایی داشتند و نکاتی را گفتند. از این نوع کارهای مشترک هم گاهی اتفاق میافتاد. بعضی وقتها به افرادی که در مسیر مبارزه بودند، کمکهایی میکردند. گاهی من به مبارزانی که به خانوادههاشان دسترسی داشتم، پول را از ایشان میگرفتم و به آنها میرساندم. گاهی هم پولی دست من میآمد و کسی را نداشتم، به دست آقای هاشمی میرساندم، میدانستم که ایشان با خانوادههایی که شوهر یا فردی از آنها مخفی شده یا به زندان افتادهاند، مرتبط است. آقای هاشمی یکی از کسانی بود که در این زمینه خیلی فعال بود. من خیلی نمیدانم از کجا ولی یک تمکن مالی هم داشت. آن زمان همه نسبت به هم اینطور بودند که چیزهایی را که نباید بدانیم از همدیگر نمیپرسیدیم که اگر یک وقت دستگیر شدیم در بازجوییها مجبور نباشیم آن اطلاعات را لو دهیم. الان هم شما هرچه بپرسید، نمیدانم آقای هاشمی از کجا این پولها را تهیه میکرد. ولی میدانستم یک فرد شناخته شده متمکن است. ممکن است برخی متمکنان که میدانستند ایشان در مسیر مبارزه است، به او پول میرساندند؛ کما اینکه در اندازه کمتر به خود من هم میدادند ولی ایشان در یک سطح وسیعتری ارتباط داشت.
نوع همکاریهایمان ادامه پیدا کرد تا به زندان رسیدیم، آنجا هم روابطمان با هم خیلی خوب بود. آقای هاشمی قبل از آخرین دستگیریاش، سفری به آمریکا و اروپا رفت تا اختلافات انجمنهای اسلامی و دانشجویان ایرانی خارج از کشور را حل و فصل کند. مبارزان در داخل کشور از آنجا که سایه ساواک را همه جا میدیدند، با هم صمیمی بودند ولی در خارج از کشور، طبیعت فضای آزاد، آنها را دستهدسته کرده بود. از این رو بود که ساواک دانشجویان ایرانی خارج از کشور را بهخوبی کنترل میکرد. ایشان سفری به اروپا و آمریکا داشت تا بهعنوان پیشکسوت و بزرگتر با دانشجویان صحبت کند. قبولش داشتند، روحانی هم بود و میتوانست مؤثر باشد. پنج، شش ماهی آنجا بود. در پایان سفرش، متوجه شدیم که ساواک میخواهد ایشان را دستگیر کند، لذا پیغام دادیم که اگر بیایی شما را میگیرند. با وجود این، بعد از مدتی دیدیم که به ایران برگشت. بهمحض اینکه به خانه رسید دستگیرش کردند. من که رفتم زندان از ایشان پرسیدم ما که پیغام دادیم که اگر بیایید شما را میگیرند، چرا برگشتید؟، گفت: شش سال در زندان باشی بهتر از این است که شش ماه در اروپا یا آمریکا با این اختلافات زندگی کنی. معلوم میشد آنجا سروکله زدن با دانشجوها و افرادی که در نهضت بودند، او را خسته کرده بود.
این نکته را هم باید بگویم که آقای هاشمی اساساً رفتن به خارج از کشور را برای مبارزه درست نمیدانست و قبول نداشت که کسی برای ادامه مبارزه از ایران برود. همیشه میگفت مبارزه همین جاست.
به سفرتان به لبنان اشاره کردید. اینطور که برخی میگویند گویا امام موسی صدر، در آن زمان بر سر شیوه مبارزه با مبارزان ایرانی اختلاف دیدگاه داشته، شما چنین برداشتی داشتید؟ قدری از آن سفر بگویید.
موسوی خویینی: مرحوم آقاموسی صدر، تا آنجا که رفتار ظاهریاش نشان میداد، هیچ نوعی همراهی با انقلاب نداشت. به نظرم میآید که اساساً در آن زمان ایشان نظرش این نبوده که نهضتی که در ایران شروع شده به یک نتیجه خاصی میتواند برسد.
من وقتی به لبنان رفتم، طبق راهنماییهای آقای هاشمی، قرار بود بروم مرحوم چمران را اول پیدا کنم و بعد توسط ایشان با آقاموسی صدر ملاقات کنم. چون آقاموسی که من را نمیشناخت، من هم ایشان را ندیده بودم. آقای چمران را با رمز و علامت پیدا کردم چون او هم بهنوعی زندگی نیمهمخفی در لبنان داشت. به اتفاق آقای چمران به دفتر آقاموسی رفتیم تا با ایشان ملاقات کنیم. وقتی رسیدیم، قبل از ورود به دفتر، آقای چمران گفت مراقب باشید رئیس دفتر آقاموسی متوجه نشود شما چه کسی هستید و برای چه آمدهاید. پرسیدم چرا، گفت چون ساواکی است. تعجب کردم که آقای صدر چرا یک ساواکی را بهعنوان رئیس دفتر گذاشته است. آقای چمران گفت رژیم ایران اگر یک عامل اینجا داشته باشد، مطمئن میشود که ما اینجا کار خاصی علیه رژیم ایران نمیکنیم. طبعی این حتی اگر یک تاکتیک هم بود اما برای کسانی که دستی در نهضت و مبارزه داشتند پسندیده نبود چرا که دفتر کار جایی است که همه اطلاعات، نامهها و رفتوآمدها در آنجاست.
قبل از آنکه برویم به اتاق آقای صدر، در همان دفتر با آقای چمران گفتوگو کردیم. ایشان میگفت اصلاً این کاری که در ایران شروع شده، اشتباه است و شما بیخود وقت خود را صرف این نهضت میکنید.
چه سالی بود؟
موسوی خویینی: فکر میکنم سال 53 یا 54 بود. از آقای چمران پرسیدم چطور؟، گفت کار شما اصلاً نتیجه ندارد، اصل کار اینجا در لبنان است و کاری که آقاموسی میکند، اصل است. اگر این به نتیجه برسد و ما در اینجا موفق شویم، خودبهخود مسئله ایران هم حل میشود. اگر اینجا درست نشود، آن هم به نتیجه نمیرسد. با شنیدن این جملات برای من خیلی عجیب شد که من چرا اینجا آمدم و سخن گفتن با کسی که اینقدر تفاوت فکری با آقای هاشمی و دوستانشان و بنده داشت، چه فایدهای میتوانست داشته باشد؟
آقای چمران بهصورت کامل بر نظر خود بود. آقاموسی صدر در نظر مرحوم چمران بسیار باعظمت و شخصیت بزرگی بود و امام خمینی(ره) را در کنار آقای صدر یک فرد درجه دوم محسوب میکرد. اعتقادش این بود که شخص اول در دنیای اسلام آقای صدر است. در آنجا زیر چتر آقای صدر در بعلبک، به بچههای لبنان آموزش میداد و مبارزه آینده با صهیونیستها را ساماندهی میکرد.
گویا امام موسی صدر در سفر به ایران به اصرار شهید بهشتی و شهید مطهری با شاه هم ملاقات داشته، آن ملاقات گویا به آزادی آقای هاشمی رفسنجانی از زندان منجر میشود؟
موسوی خویینی: در سال 50، اولین گروه رهبران مجاهدین خلق از قبیل حنیفنژاد و بدیعزادگان و غیره دستگیر شده بودند. این دستگیری مجاهدین خلق را بهعنوان یک گروه اسلامی مسلح مخفی پرآوازه کرد. قبل از آن هرچه شنیده میشد، چریکهای فدایی، کمونیستها و غیره بودند. چند نفر از دستگیرشدگان مجاهدین خلق در دادگاه محکوم به اعدام شدند، حوزه قم و طلاب و کسانی که به نهضت علاقهمند بودند خیلی تلاش کردند که از اعدام اینها جلوگیری شود. تفاوت زمانه اینجا معلوم میشود. امروز میبینید که درباره حمایتکنندگان از مجاهدین خلق در آن روزها چگونه قضاوت میشود و این را بهعنوان نقطهضعف مطرح میکنند. در حالی که در میان کسانی که آن زمان از مجاهدین خلق حمایت کردند، افراد سنتی حوزوی هم مثل آقای آذری قمی هم بودند. یعنی فضلایی از قبیل آذری قمی که خیلی هم سنتی و پایبند به معیارهای سنتی فقهی بود، از اینها حمایت میکرد چون مجاهدین خلق در نظر فضلای علاقهمند به نهضت در آن زمان مهم بودند. همه راه افتاده بودند به خانه مراجع میرفتند تا آنها واسطهای بفرستند و شاه را از اعدام اینها منصرف کنند. ما خودمان گروهی به تهران آمدیم و نزد برخی مراجع از جمله مرحوم آیتالله خوانساری رفتیم. چون رژیم روی ایشان حساسیت خاصی نداشت. از ایشان خواستیم واسطه شود که اینها اعدام نشوند. آن زمان، مجاهدین خلق آنقدر مقبولیت و محبوبیت داشتند که بخشی از حوزه به خاطرشان به منزل مراجع میرفتند. در همین زمان آقاموسی صدر به ایران آمد. اصلاً اصل سفر برای چه بود، نمیدانم. شنیدیم ایشان به ملاقات شاه رفته است. این البته برای علاقهمندان به نهضت خیلی بد و عجیب بود. ملاقات با شاه فینفسه کافی بود تا یک فرد را بدنام کند. بههرحال گفتند آقاموسی در لبنان مشکلاتی دارد، شاه هم در لبنان نفوذ دارد، واقعاً هم همینطور بود نفوذ داشت، هر کشوری سعی میکرد در لبنان پایگاه نفوذی داشته باشند و این پایگاه بسته به میزان پولی بود که در لبنان خرج میکرد. آقاموسی هم برای مسائل لبنان، صلاح دیده بود با شاه ملاقاتی داشته باشد. شاه هم بدش نمیآمد در آن شرایط با یک روحانی نامدار در منطقه دیدار کند. البته آقاموسی در ایران خیلی شناخته شده نبود و فقط حوزویها ایشان را میشناختند؛ اما در خارج از ایران، هم با حافظ اسد ارتباط داشت، هم در لبنان پایگاه جدی و محکمی داشت، هم با ملک عبدالله و پادشاه مراکش ارتباطات خوبی داشت. برای شاه ملاقات با چنین روحانیای اهمیت داشت. اما برای ما خیلی عجیب بود و مرتب سؤال میکردیم. گفتند قرار بوده ایشان در این ملاقات از شاه بخواهد اعضای مجاهدین خلق را اعدام نکند. در آن شرایط کمتر روحانی غیروابسته به حکومت حاضر میشد با شاه ملاقات کند. اما آقاموسی از آنجا که مسئله نهضت برایش اهمیت چندانی نداشت، این دیدار را انجام داد. این دیدار البته نتیجهای درباره مجاهدین خلق نداشت.
درباره انتشار آن مجله در لبنان با آقاموسی به نتیجه رسیدید؟
موسوی خویینی: خیر. در دیداری که با آقاموسی داشتم، هرچه تلاش کردم بههیچوجه نتوانستم در این باره با ایشان به نتیجه برسم. قرار بود اصلاً مجله به نام ایشان باشد، هزینهاش را هم ما میدادیم، درباره انتشار مطالب هم همه اختیارات دست ایشان بود، حتی نمیخواستیم علیه رژیم ایران مقالاتی چاپ کنیم. تنها مطالبه ما این بود که یک مجله معتبری منتشر شود که هفتهای یکبار اخبار مبارزات و مبارزان ایران در آن درج شود. ایشان گفت من علاقهمندم که مجلهای منتشر کنم، در این باره از من درخواست هم میشود ولی با این حال زیر بار این همکاری نرفت شاید هم به این دلیل که با مبارزات جاری در ایران موافق نبود.
یعنی برای انجام این سفر، شناخت قبلی از ایشان نبود؟ آقای هاشمی و شهید بهشتی، از دیدگاههای امام موسی صدر اطلاع نداشتند؟
موسوی خویینی: مرحوم بهشتی از دوستان قدیم آقاموسی در قم بود و ایشان را کاملاً میشناخت. طلاب علاقهمند به امام خمینی هم که از نجف به لبنان رفته بودند، تعدادشان کم نبود و از طریق آنها هم حتماً اطلاعاتی دریافت شده بود که آقاموسی چه دیدگاهی دارد ولی واقعاً تصور نمیشد که آقاموسی این حد همکاری را هم نپذیرد. درواقع ایشان فکر میکرد این کار در مسیر راهی که او برگزیده، مضر است. شاید اگر آقاموسی هم پیشنهادی را به ما میداد که با مسیر مبارزات ما در داخل ایران همخوانی نداشت، نمیپذیرفتیم، بخصوص افرادی مثل آقای هاشمی که هر مسئله و کاری را در مسیر نهضت ارزیابی میکرد.
با این حال فکر میکنم آقای هاشمی و دیگر دوستانشان، مثل آقای بهشتی به این مقدار همکاری از سوی آقاموسی امیدوار بودند که خوب متأسفانه نشد. حتی یادم هست که گفته بودند شاید فلانی (یعنی من) نتوانسته با ایشان تفاهم کند. گفتم فرد دیگری برود شاید موفق شود. ولی من مطمئن بودم مشکل آقاموسی در شیوه گفتار نبود، ایشان خودش به یک اصولی پایبند بود که نمیخواست آن را کنار بگذارد و به نظرش، آنچه ما از ایران دنبالش بودیم، با این اصول در تعارض بود. حتی یادم هست که آقای چمران وقتی نهضت پیروز شد و امام به ایران آمد، به فاصله یک هفته به لبنان برگشت. من اطلاع داشتم که نرفته که دوباره بازگردد. اما بعد از مدت کوتاهی، امام خمینی برای ایشان پیام فرستاد که بیا ایران کارت داریم. آن زمان، آقاموسی هم دیگر نبود و مشخص نبود شهید چمران اگر در لبنان بماند چقدر مؤثر خواهد بود.
شما، هم در مبارزات بودید، هم بعد از انقلاب در مقاطع مختلف با آقای هاشمی حشر و نشر داشتید. دریافت شما از شخصیت مبارزاتی و سیاسی آقای هاشمی چه بود؟
موسوی خویینی: ایشان قطعاً بین مبارزان و روحانیون، از چهرههای پیشتاز و مؤثر بود. بعد از امام خمینی(ره)، اگر از مرحوم آقای منتظری بگذریم که در تأثیرگذاری بین روحانیون نفر اول بود، آقای هاشمی قطعاً دومین فرد بعد از آقای منتظری در قم و تهران و بسیاری از شهرها بود. در شرایطی که امام در قم نبود، برجستهترین روحانی مبارز و معتقد به مبارزه که به لحاظ علمی در سطح عالی حوزه حضور داشت، آقای منتظری بود. هم مورد تأیید امام بود و هم حوزه او را بهعنوان یک شخصیت علمی در سطح عالی قبول داشت. از ایشان که بگذریم زیاد بودند روحانیونی مثل آقایان: مرحوم ربانی شیرازی، ربانی املشی، سید حسن طاهری ، آذری ، مروارید — اسامی اکثرشان الآن در خاطرم نیست — و تعداد بسیار زیادی که به درجات مختلف فعال بودند ولی آقای هاشمی بین اینها یک برجستگی دیگری داشت. برای همه آنها، نهضت اشتغال ذهنی دوم یا چندمشان بود و مسئله اولشان درس و بحث بود اما آقای هاشمی درگیری ذهنی و اشتغال اولش مسئله مبارزه بود برای همین هم پرجنب و جوشتر از دیگران بود و هم دیگران را به کار وامیداشت. مجلهای به نام مکتب تشیع راه انداخت و یک عده را وادار کرد از طریق آن مجله وارد مباحث نهضت شدند. آقای هاشمی به دلیل همین خصوصیت، خیلی جاها منشأ حرکت دیگران میشد. روحانیون دیگر هم بودند که اهل مبارزه بودند و با صداقت و شجاع هم بودند و مؤثر هم بودند، اما خیلی منشأ تحرک افراد و گروههای دیگر نمیشدند. آقای هاشمی، این ویژگی را داشت. ارتباطات خوبی هم با نسل جوان دانشگاهی داشت. با مبارزان مسلح هم مرتبط بود که کار خطرناکی بود. آنها مخفی بودند ولی جرأت میخواست که کسی با یک زندگی آشکار با اینها مرتبط شود. کافی بود یکی از اینها دستگیر شود و در بازجوییها لو بدهد.
آقای هاشمی در مسئله نهضت و مبارزه تا جایی که من اطلاع داشتم، از فعالترین و مؤثرترین افراد بود و خودبهخود نام و آوازه او بیش از سایرین به گوش میرسید. دیگران هم بودند در جاهای دیگر، تهران و قم و شهرستانهای دیگر ولی کسی که نهضت برایش دغدغه اصلی و اول بود، آقای هاشمی رفسنجانی بود.
این اولویت تا آخر عمر آقای هاشمی برایش وجود داشت، تا پیش از انقلاب به نام «نهضت» و بعد از انقلاب به نام «جمهوری اسلامی». یعنی بعد از پیروزی انقلاب، جمهوری اسلامی و حکومت در نظر ایشان یک اصل غیرقابل تعویض با هر موضوع دیگری بود. همهِ وقت، عمر و تلاشش را برای همین مسئله گذاشت.
آقای هاشمی خاطرهای از گذشته داشت که او را در این دغدغه مصممتر میکرد. بر اساس مطالعات و تجربه شخصیاش، میگفت همیشه در نهضتها تا جایی که مبارزه هست، روحانیون جلودار و پیشتازند و همه به آنها نیاز دارند، تا روحانی نباشد مردم خیلی حاضر نمیشوند جلو بیایند؛ ولی بعد که نهضتها به ثمر میرسند، روحانیون دیگر هیچکاره میشوند گویی از ابتدا آنها نبودهاند. در ماجرای مشروطه هم، در نهایت شد آنچه همه دیدند.
آقای هاشمی بعد از پیروزی انقلاب این دغدغه، بسیار ذهنش را درگیر خود کرده بود. میگفت مردم به حرف روحانیون به صحنه آمدند، کشته دادند و مصیبت دیدند نه به خاطر سخن یک رجل سیاسی محض که رنگ و بوی مذهب و دین ندارد. مردم به حرف یک مرجع تقلید آمدند و نهضت با نفس یک مرجع تقلید به اینجا رسیده است. ایشان خیلی نگران بود که اگر ما غفلت کنیم باز هم همان داستانهای تاریخی تکرار میشود. خواهند گفت خوب تا حالا بودید و نهضت را پیش بردید، دستتان درد نکند، بروید کنار ما هستیم.
یادم هست، مرحوم بازرگان در همان ایام دولت موقت در یکی از صحبتهایش گفت خوب امام تشریف میبرند قم، مشغول هدایت و درس میشوند ما هم اینجا کشور را اداره میکنیم. هر وقت لازم شد میرویم خدمتشان، ما را راهنمایی میفرمایند — قریب به این مضمون — ببینید این را فردی مثل بازرگان گفته است که صبغه و سابقهاش دینی و مذهبی بود و حتماً از یک مرجعی تقلید میکرد. وقتی کسی مثل بازرگان چنین حرفی را میزند، امثال آقای هاشمی احساس خطر میکنند و میگفتند اگر دیر بجنبیم، میگویند شما بروید قم درستان را بدهید ما هم مملکت را اداره میکنیم. نکند اصلاً ورق برگردد. ایشان معتقد بود اگر ورق برگردد و مردم احساس کنند که روحانیون کنار رفتهاند، ممکن است صحنه را رها کنند. بعد از پیروزی اوضاع به نحوی بود که نیاز بود مردم هر روز در خیابان باشند و اگر نبودند هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی برای انقلاب بیفتد.
این نگاه و تأکید دغدغهمند آقای هاشمی، هم جنبه و نتیجه مثبت داشت و هم جنبه و نتیجه منفی. مثبتش این بود که محکم پای این قضیه ایستاد و با هیچکس رودربایستی نکرد. اگر بعضی دوستان ایشان ملاحظه میکردند، آقای هاشمی برایش این مهم بود که اگر محکم نگیریم کار از دست درمیرود. برای همین صف جلو میایستاد و از هجمهها و فحاشیها و خطرها هراسی نداشت و بیش از همه هم مورد هجمه قرار میگرفت، از ابتدای نهضت تا پایان عمر، نگاهش این نبود که به کارهایم برسم اگر وقت اضافه آمد به نهضت و انقلاب و نظام هم میرسم. احتمالاً ایشان از زمان مصدق هم در مبارزات بوده است. من آن زمان کمسن بودم.
با همه وجود به نهضت روحانیت اعتقاد داشت آن هم به رهبری فردی که همه جور او را قبول داشت؛ هم به لحاظ دینی و هم به لحاظ سیاسی او را هوشمند و یک روحانی سیاستورز و سیاستمدار میدانست؛ لذا با اطمینان راه را ادامه میداد. از خطرها نمیترسید و هرگز در این باور و اعتقاد دچار تزلزل نشد. بعد از پیروزی انقلاب هم که در آن وانفسای بههمریختگی اوضاع، یکباره همه مشکلات اداره کشور روی سر امام و یاران امام ریخت، باز با همین نگاه، پابهرکاب بود و جمهوری اسلامی و نظام برایش یک اصل غیرقابل تعویض با هر چیزی بود. لحظهای کار برای انقلاب را رها نکرد.