فاضل غیبی
کیهان چاپ لندن
– ناآگاهی سیاسی نه تنها بخشی از مردم، بلکه فرهیختگان ما را به درگاه حکومت اسلامی رانده است. نشانهی روشن اینکه، امروزه بخش بزرگی از مخالفان حکومت اسلامی (از جبههی ملی تا حزب چپ و از حزب پانایرانیست تا جمهوریخواهان) یکصدا پس از انتقاد شدید به وخامت اوضاع ایران، اعتراف میکنند که به سبب خطر حملهی نظامی آمریکا خود را مجبور به پشتیبانی از حکومت اسلامی میبینند!
– ملت ایران یک دشمن بیشتر ندارد و آن رژیمی است که در چهار دههی گذشته از هیچ جنایتی در حق منافع ملی ایران ابا نکرده است و آنان که به هدف حفظ این رژیم به آمریکاهراسی دامن میزنند، به خوبی میدانند که در صورت دوستی و همکاری ایران با آمریکا و دیگر کشورهای دمکراتیک، تاریخ مصرفشان به پایان خواهد رسید.
در اخبار مربوط به جام جهانی فوتبال بارها از فوتبالیست مصری به نام محمد صلاح یاد شد. او در مصر چنان محبوب است که چند ماه پیش در انتخابات ریاست جمهوری با بیش از یک میلیون رأی از رهبر اپوزیسیون (با ۷۰۰هزار رأی) پیشی گرفت. نکتهی جالب آنکه او اصلاً کاندیدا نبود و انتخابکنندگانش وی را به لیست کاندیداها اضافه کرده بودند!
آیا مصریانی که چنین کردند از اهمیت انتخابات در تعیین سرنوشت کشور خود آگاهی ندارند؟ آیا میزان ناآگاهی آنان شگفتانگیز نیست؟ متأسفانه رفتار سیاسی ما ایرانیان در چند دههی گذشته به هیچ وجه اجازهی قضاوت در این باره را نمیدهد! دستکم رفتار مصریان را میتوان چنین تفسیر کرد که خواستند نشان دهند که برای یک فوتبالیست موفق، توانایی بیشتری برای ادارهی کشور قائلند تا برای سیاستمداران حاکم! اما اکثریت ایرانیان در چهار دههی گذشته با انتخاب دوباره و دوبارهی «بد در برابر بدتر» کاملاً «در زمین حریف بازی کردند»!
اسفا که ناآگاهی سیاسی نه تنها بخشی از مردم، بلکه فرهیختگان ما را به درگاه حکومت اسلامی رانده است. نشانهی روشن اینکه، امروزه بخش بزرگی از مخالفان حکومت اسلامی (از جبههی ملی تا حزب چپ و از حزب پانایرانیست تا جمهوریخواهان) یکصدا پس از انتقاد شدید به وخامت اوضاع ایران، اعتراف میکنند که به سبب خطر حملهی نظامی آمریکا خود را مجبور به پشتیبانی از حکومت اسلامی میبینند!
در واقع تصور اینکه کشور دیگری به میهن ما حملهی نظامی کند، با توجه به کشتار و خرابی ناشی از آن، برای هیچ میهندوستی قابل قبول نیست، به ویژه اگر این کشور ایالات متحده با قویترین نیروی نظامی جهان باشد.
اما این گازانبری که گروهی بزرگ از ایرانیان را گرفتار کرده است از کجا ناشی شده و چگونه آنان را از مبارزه برای برکناری رژیمی که روز به روز اوضاع اقتصادی، اجتماعی و سیاسی ایران را وخیمتر می کند، باز میدارد؟
نیازی به توضیح نیست و همهی ایراندوستان و حتی شماری از حکومتگران نیز در این همرأی هستند که بحران و ورشکستگی فراگیر و همه جانبهی ایران امری واقعی است و ناشی از ناتوانی حکومتی که از همان ابتدا منافع ملی را در برابر منافع اسلامگستر خود قربانی کرده است. بنابراین یک طرف گازانبر، یعنی نابودی ایران خطری واقعی است. از این رو باید به طرف دیگر نظر کرد و دید که خطر حملهی آمریکا چقدر واقعی است؟
در این نوشتار خواهم کوشید، بجای تکرار مکرراتی که هر نوسواد سیاسی از آنها خبر دارد و «امپریالیسم آمریکا» را بدین متهم میکنند که در قرن گذشته از هیچگونه رفتار ضدبشری، از کودتا و تجاوز نظامی گرفته تا نقض حقوق بشر و نابودی محیط زیست ابا نکرده، به سیاست خارجی ایالات متحده نگاهی متفاوت بکنم.
این بدیهی است که پدیدههای محیط ما به ویژه پدیدههای زنده از جوانب و ویژگیهای چنان پرشماری برخوردارند که هیچگاه نمیتوان همه را به درستی شناخت و درجهی اهمیت و روابط میان آنها را تعیین کرد. بنابراین یا باید اعتراف کرد که شناخت پدیدههای پیچیدهای مانند «بدن انسان» و یا «کشور آمریکا» غیرممکن است و یا باید راهها و روشهایی یافت که به کمک آنها چنین پدیدههایی را دستکم تا حد مطلوب بتوانیم بررسی کنیم.
مهمترین روش در این راه این است که پس از جمعآوری ویژگیها و تعیین اهمیت آنها بتوانیم از میان آنها، آن ویژگی را بیابیم که تحول پدیده را در مرحلهی کنونی تعیین میکند. این روش بر این شناخت علمی تکیه دارد که در هر پدیدهای در نهایت یک پدیدهی عمده تعیین سرنوشت میکند و دیگر ویژگیها به نسبت از تأثیری جانبی برخوردارند. مثلاً در مورد ایران، امروزه دخالت مذهب در حکومت آن ویژگی عمدهای است که همهی دیگر ویژگیهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و حتی اقتصادی را در سایه قرار داده و بدون تغییر و تحول در آن هیچگونه تغییر اساسی در کشور روی نخواهد داد.
این حقیقت را شاید اکثریت ایرانیان با توجه به تجربیات شخصی و یا شناخت از رویدادهای امروزی تأیید کنند. اما باید اعتراف کرد که شناخت ما در مورد دیگر کشورهای جهان از جمله ایالات متحده با چنین نقش سرنوشتسازی برای ایران، هنوز به سطح مطلوبی نرسیده و با اشتباهات فاحشی توأم است. بدین سبب خواهم کوشید با اشاره به دو جنبهی اقتصادی و دو جنبهی سیاسی بر این اشتباهات انگشت بگذارم.
ایالات متحده آمریکا هرچند که در همهی زمینه ها پیشرفتهترین کشور دنیا به شمار میآید، اما به تصور بسیاری، در برخورد با دیگر کشورها رفتاری خشن، سلطهطلب و آزمند را پیگیری میکند. البته جای تعجب و تأسف میبود، اگر چنین تصوری درست باشد، زیرا بدین معنی خواهد بود که کشورهای دیگر نیز در پیامد پیشرفت به مراتب به چنین ویژگیهایی دچار خواهند شد! این به نوبهی خود یعنی، بشر به سوی خشونت و توحش به پیش می رود.
خاصه آنکه ایالات متحده پیش از جنگ جهانی دوم، پیش از آنکه به ابرقدرت بدل شود، نه تنها خود دمکراتترین کشور بود، بلکه در برابر دیگر کشورها نیز سیاستی اخلاقی و مددکارانه را پی میگرفت. بسیاری، رفتارهای امروزی این کشور را بطور عمده ناشی از سیستم لجامگسیختهی سرمایهداری حاکم میدانند.
نخستین کسی که «امپریالیسم» را تئوریزه کرد، لنین بود که با شمردن پنج ویژگی «امپریالیسم را به عنوان بالاترین و آخرین مرحلهی رشد سرمایهداری» مشخص و اعلام نمود که پس از تقسیم کامل جهان میان سرمایهداران، رقابت میان قدرتهای امپریالیستی به سوی تمرکز سرمایهی جهانی در دست الیگارشی مالی سیر خواهد کرد و از آنجا که از آن پس امکان رقابت در تشدید استثمار کاهش مییابد، امپریالیسم در درون دچار رکود شده در هم خواهد شکست.
اگر تعریف لنین درست میبود، شاید چنین میشد، اما تا آنجا که به «امپریالیسم آمریکا» مربوط میشود، کاملاً اشتباه است و بدین سبب نیز نه تنها پیشبینی او تحقق نیافت، بلکه شاهدیم که «نظام امپریالیستی» روز به روز گستردهتر و پابرجاتر میشود.
اینک با اشاره به دو مرحله ببینیم که چگونه تصور لنین واهی بوده است. یکی مرحلهی پس از جنگ دوم جهانی است که اروپا به خاک و خون کشیده شده و ایالات متحده هرچند برای نجات اروپا از فاشیسم بیش از ۷۰۰هزار قربانی داد، اما در عوض به ابرقدرت جهانی بدل شد. اگر آمریکا آن بود که لنین ادعا میکرد، باید پیشنهاد شوروی را میپذیرفت و از بازسازی اروپا به ویژه آلمان به عنوان رقیب خود در تسخیر بازارهای جهانی جلوگیری میکرد. اما نه تنها چنین نکرد بلکه با کمکهای همهجانبه (از جمله کمک و اعتبار مالی به مبلغ ۱۴ میلیارد دلار: Marshallplan) شرایطی به وجود آورد که تنها پس از ۷ سال سطح تولید اروپا به میزان پیش از جنگ رسید.
مسلّم این است که نوسازی اروپای غربی بدون کمک ایالات متحده ممکن نبود، چنانکه کشورهای اروپای شرقی از این نظر ناکام ماندند. به هر حال ایالات متحده با علم به اینکه اروپا به زودی به مهمترین رقیب اقتصادی آن بدل خواهد شد، چنین کرد و این دقیقا مخالف تئوری لنین بود.
بسیاری ادعا میکنند که انگیزهی آمریکا برای کمک به اروپا فقط جلوگیری از گرایش اروپاییان به کمونیسم بود. این ادعا نیز نادرست است، زیرا آمریکا به کشورهای تحت سلطهی شوروی نیز پیشنهاد کرد که از کمکهای مالی Marshallplan برخوردار شوند، اما با مخالفت شوروی روبرو شد. برعکس، «کعبهی زحمتکشان جهان» بجای کمک به بازسازی اروپا، مثلا کل بنیهی صنعتی آلمان شرقی شامل حدود ۲۴۰۰ کارخانه را به عنوان خسارت جنگی به روسیه منتقل کرد!
البته کمک به نوسازی، محدود به اروپا نبود و آمریکا آن را در اختیار دیگر کشورها نیز قرار داد. از جمله ایران نیز از این پروژه (به نام «اصل چهار»(۱۹۵۰م.)) سود برد و توانست با کمک آن از جمله ۱۲هزار مدرسه در سراسر کشور بسازد.
با این همه به زودی روشن شد که کشورهای عقبماندهی آسیا، آفریقا و آمریکای جنوبی نخواهند توانست با چنین کمکهایی (مانند کمکهای آموزشی) به گردونهی پیشرفت اقتصادی بپیوندند. خاصه آنکه کشورهای بلوک شرق با دست زدن به پروژههای زیانآوری که بیشتر به خودکشی اقتصادی میماند (از جمله «جهش بزرگ صدر مائو» (۶۱ـ۱۹۵۹م.) که منجر به از میان رفتن نیمی از بنیهی کشاورزی و مرگ حدود سی میلیون چینی بر اثر قحطی شد) به حل این مشکل کمکی نمیکردند.
از این رو آمریکاییها به ابتکاری عمیقا انسانی و نبوغآمیز دست زدند و آن اشتراک در تولید Joint Venture (ریسک مشترک) با کشورهای عقبمانده بود. بدین صورت که واحدی تولیدی در کشوری پیشرفته با سرمایهگذاری و همکاری مشترک با واحدی در کشور عقبمانده شروع به تولید کالایی جدید میکند. بدین ترتیب پیشرفتهترین تکنولوژی know how با سرمایهی کافی در اختیار کشور عقبمانده قرار میگیرد و کشور عقبمانده قدم به قدم به همزاد اقتصادی کشورهای پیشرفته بدل میشود. این نوع همکاری اقتصادی در سه چهار دههی گذشته از چین و ویتنام گرفته تا کشورهای اروپای شرقی و آمریکای لاتین، به معجزهی اقتصادی دامن زد و به پیدایش رقبای اقتصادی مهمی برای «امپریالیسم آمریکا» منجر شد! به ویژه چین و هند را با نزدیک به یک سوم از جمعیت دنیا در مسیر رشد اقتصادی شگفتانگیزی قرار داد.
چنین چرخش عظیم اقتصادی نوید میدهد که در آیندهای نه چندان دور بشر بتواند بر مشکلات عاجل اقتصادی در آسیا و آفریقا غلبه کند و همه جا به حداقلی از رفاه دست یابد. چون از این منظر به اوضاع جهان در نیم قرن پیش بنگریم و در نظر بگیریم که در دههی هفتاد قرن گذشته «اردوگاه کمونیسم» به قدرت برتر جهانی بدل شده بود، باید گفت، با در هم شکستن بلوک شرق، جهان از فاجعهای جبرانناپذیر جان به در برد زیرا کشورهای کمونیستی امکانات اقتصادی خود را نه در خدمت رفاه زحمتکشان، بلکه در جهت تسلیحات نظامی و تبلیغی به کار می بردند. بدین دو وسیله در کشورهای عقبماندهی جهان شروع به ساختن احزاب کمونیستی میکردند که با توسل به کودتا (مانند اتیوپی و افغانستان) و یا با دامن زدن به جنگ داخلی (مانند آنگولا و ویتنام) هر جنایتی را به عنوان بهای رسیدن به «عدالت سوسیالیستی» توجیه میکردند.
در این زمان ایالات متحده تنها کشوری بود که توان مقابله با تهاجم گستردهی کمونیسم برای تسخیر جهان را داشت و مسئولانه به وظیفهی تاریخی خود عمل میکرد. با فروپاشی بلوک شرق بر جهانیان روشن شد که دولتهای کمونیستی از چه قدرت تبلیغی عظیمی برخوردار بودند که توانستند جهنمی را که پشت پردهی آهنین برقرار کرده بودند بهشت جلوه دهند و دو سه نسل از جوانان در سراسر جهان را به هواداری از خود وادارند.
در کارزار تبلیغاتی کمونیستها، هر کوشش ایالات متحده برای جلوگیری از گسترش کمونیسم به عنوان مداخلهی نظامی، سرکوب خلقهای ستمدیده و کوشش برای غارت منابع طبیعی و انسانی دیگر کشورها قلمداد میشد.
امروزه با شناخت از میزان جنایاتی که به نام زحمتکشان انجام گرفته، باید مقابلهی ایالات متحده با گسترش کمونیسم را کاملاً متفاوت ارزیابی کرد. از کسانی که این مقابله را محکوم میکنند باید پرسید که آیا حاضرند در کشورهای کمونیستی سابق زندگی کنند؟ اگر نه، باید کوشش برای مقابله با کمونیسم را کوششی در راه سعادت و پیشرفت بشر دانست. به هر حال در همه جا، مردمی که رژیم کمونیستی را تجربه کردند، چهرهی جنایتکارانهی آن را در پس نقاب عدالتخواهی دیدهاند و به آن به عنوان کابوسی تاریخی مینگرند. اما در کشورهایی که کمونیسم را تجربه نکردند، بسیاری با فروپاشی بلوک شرق نه تنها هوشیار و آگاه نشدند که گویی آمریکا را مسئول برباد رفتن توهماتی میدانند که به نام «آرمانهای عدالتخواهانه» در ذهنشان جای گرفته بود! از این رو با شدت هرچه بیشتر به آمریکایی که آنها را برباد داد، میتازند!
البته چنین نیست که سیاست آمریکا از اشتباه مبرّا باشد. مثلاً دخالت نظامی برای سرنگونی رژیم صدام اشتباه بزرگی ناشی از ارزیابیهای نادرست بود. بر اساس این ارزیابی، جوامع عربی خاورمیانه از بلوغ کافی برای گذار به دمکراسی برخوردارند. در حالی که شکست فجیع «بهار عربی» نشان داد که سرشت اسلامی این جوامع در حال حاضر به هیچ وجه اجازهی چنین گذاری را نمی دهد.
این اشتباه اما کمک بزرگی برای دشمنان آمریکا بود که خدمات این کشور به صلح و دمکراسی در جهان را در سایه بگذارند و با نشان دادن اثر انگشت آمریکا در چهار گوشهی جهان، گناه همهی نابسامانیها و جنایات را به گردن آمریکا بیاندازند و اصلا تو گویی جهان در گذشته، سراسر مملو از صلح و رفاه و عدالت و امنیت بوده و «امیریالیسم جهانخوار» آن را به حال امروز انداخته است!
چرا جای دور برویم، «کودتای آمریکایی ۲۸مرداد ۳۲» را در نظر بگیریم. مگر نه آنکه آمریکا با قرارداد با عربستان که در آن تقسیم مساوی سود ناشی از فروش نفت در نظر گرفته شده بود، اصولاً میهندوستان ایرانی را تشویق کرد که خواستار تجدید نظر در قرارداد با انگلیس شوند؟ مگر آمریکا نبود که با استقبال پرشکوه از مصدق در سفر به آمریکا او را به عنوان چهرهی سیاسی برجسته به معروفیت جهانی رساند؟ آمریکا در تمامی مدت نخست وزیری مصدق، از او در برابر انگلیس پشتیبانی کرد، تا آنکه در روزهای پیش از «کودتا» با توجه به نفوذ و خطر روزافزون حزب توده سیاست خود را تغییر داد. با این همه اگر توپ و تانکی در اختیار داشت که بتواند به کودتا دست زند و یا حتی نقشهای برای آن وجود میداشت، باید از شاه میخواست که تا وقوع آن در کشور بماند. فرار شاه به همراه همسر و یک خلبان از کشور، فاکت تاریخی شکنندهایست که نشان میدهد او نه سران ارتش را (که همگی را مصدق منصوب کرده بود) پشتیبان خود مییافت و نه به هیچ قدرت خارجی امید و اعتماد داشت. شاه مصدق را به نخستوزیری انتخاب کرده بود تا قانون ملی شدن نفت را عملی سازد. اما سازشناپذیری انگلیس، دولت مصدق را هرچه بیشتر ناتوان میکرد و روشن بود که با بالا گرفتن بحران، حزب توده به زودی ایران را به دامن شوروی میانداخت. از این رو سران ارتش برای نجات ایران از کمونیسم از پشتیبانی حکومت مصدق سر باز زدند و قدرت را به هواداران شاه سپردند. بدین ترتیب سقوط مصدق در درجهی اول برای جلوگیری از کودتای کمونیستی در ایران صورت گرفت، اما از همان فردای ۲۸مرداد تودهایها و سپس اسلامیها برای پنهان کردن نقش خود چنان دروغ «کودتای آمریکایی» را تکرار کردند که به باور همگانی بدل شد.
با توجه به نمونههای یاد شده، حملهی نظامی آمریکا به ایران همان قدر محتمل است که حملهی هر کشور دیگری.
آنان که به راستی از آمریکا هراس دارند، همانهایی هستند که از هیچ دشمنی با آمریکا ابا نکردهاند و هنوز هم چنان جلوه میدهند که مبارزه با آمریکا عین عدالتخواهی دلاورانه است. باید از آنان خواست که اگر به خاطر ظلمهایی که بر ایران روا رفته چنین میاندیشند، میبایست شروع کنند شهروندان روسی را ترور کنند، دیپلماتهای روسی را به گروگان بگیرند، به هر مناسبتی پرچم روسیه را آتش بزنند و به زمامداران روسی توهین کنند، تا ببینند چه زمانی روسیه به ایران حمله خواهد کرد!
ملت ایران یک دشمن بیشتر ندارد و آن رژیمی است که در چهار دههی گذشته از هیچ جنایتی در حق منافع ملی ایران ابا نکرده است و آنان که به هدف حفظ این رژیم به آمریکاهراسی دامن میزنند، به خوبی میدانند که در صورت دوستی و همکاری ایران با آمریکا و دیگر کشورهای دمکراتیک، تاریخ مصرفشان به پایان خواهد رسید. آنان اصولاً با دامن زدن به دروغ «کودتای آمریکایی»، جوانان ما را فریب دادند و زمینهی انقلاب اسلامی را به بهانهی «انتقام از کودتا» فراهم آوردند.
پیش از آنکه چپـ اسلامی، ایران را «به کوری چشم امپریالیسم» به نابودی بکشاند، باید بتوانیم به تسلسل دروغ و وحشت پایان دهیم. هرچند که این با توجه به کارزار تبلیغاتی گسترده در رسانهها و فضای مجازی آسان نیست. در این راه شاید این گفتهی نیچه راهنما باشد: «آنچه قانع میکند، هنوز حقیقت نیست، بلکه فقط قانع میکند!»