اوایل سال ۱۳۳۲ ناگهان یک اتفاق مهمترین خبر ایران میشود؛ رئیس شهربانی مفقود شده. شش روز پس از گم شدن افشارطوس، گروه تحقیق همراه با راننده سرتیپ بازنشسته علیاصغر مزینی راهی مخفیگاهی میشوند که رئیس شهربانی کشور را به آنجا بردهاند.
عصر ایران؛ محسن ظهوری ـ «رئیس پلیس ایران مفقود شده.» این، تیتر روزنامههای ایران در بهار سالی است که تابستانش پرحادثه میشود؛ تسخیر خیابانهای تهران توسط قوای ارتش و اوباشان چماق به دست، و نهایتا سرنگونی دولت محمد مصدق.
ماجرا به چهارماه قبل از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ برمیگردد؛ به آخرین روز فروردینماه آن سال، وقتی سرتیپ «محمود افشارطوس» رئیس شهربانی کشور در تهران ناپدید شد.
محمود افشارطوس از معتمدان مصدق بود، و البته دامادِ خواهرزاده او. در زمان رضاشاه سِمت رئیس اداره املاک پهلوی در مازندران را داشت که از سختگیری و بیرحمیاش بسیار نوشتهاند. بعدها در خواباندن غائله آذربایجان شرکت کرد و نشان لیاقت گرفت، اما انتقادش از ارتش باعث شد منزوی شود. افشارطوس برای تدریس به دانشگاه جنگ فرستاده میشود تا اول بهمنماه سال ۱۳۳۱ که مصدق او را با درجه سرتیپی به ریاست شهربانی کشور منصوب میکند. اما تنها سه ماه در این پست میماند. روز ۳۱ فروردینماه سال ۱۳۳۲ در این خیابان ناپدید میشود؛ خیابان خانقاه در شرق تهران.
به دستور مصدق، غلامحسین صدیقی وزیر کشور به شخصه این پرونده را دنبال و سرهنگ نادری و سرهنگ سررشته را مسئول یافتن او میکند.
روزنامه اطلاعات در همان روزها طبق گفتههای رانندهاش، نقشهای از محل ربودن او منتشر کرده. افشارطوس ساعت ۹ شب از خودرو پیاده شده؛ در تقاطع خیابانهای ظهیرالاسلام و خانقاه که امروز مصباح نام دارد. طبق نقشه روزنامه اطلاعات، دو مکان مهم در کنار محل توقف خودرو قرار داشته. یکی دفتر حزب سومکا که طرفدار نازیها بود با عقایدی نژادپرستانه، و دیگری کانون افسران بازنشسته، ارتشیهایی که بخشی از آنها در دولت مصدق کنار گذاشته شدند و از مخالفان او بودند. اما یک بقالی هم در نقشه کشیده شده. سرنخ ماجرا را همین دکان کوچک به دست داد که مشخص شد افشارطوس در آن شب سراغ خانه حسین خطیبی را از آنجا گرفته.
حسین خطیبی از نزدیکان و معتمدان افشارطوس بود؛ وقتی رئیس شهربانی به همراهی برخی افسران ارتش گروهی به نام افسران ملی را تشکیل دادند، خطیبی جانشین افشارطوس برای شرکت در جلسات آن بود.
سرهنگ سررشته در کتاب خاطرات خود نوشته که درون خانه اجارهای خطیبی در حوالی خیابان صفیعلیشاه، بوی ماده بیهوشی اتر را حس میکنند و مستخدم هم میگوید در شب گم شدن افشارطوس، افسرانی اینجا مهمان بودهاند. به این ترتیب خطیبی و برخی افسران بازنشسته مهمان در آن شب بازداشت میشوند. در بازجوییها مشخص میشود که افشارطوس رئیس شهربانی کشور را در آن شب ربودهاند اما کسی محل نگهداری او را لو نمیدهد. نهایتا با اماننامه مصدق، خطیبی اقرار میکند که وقتی او را در منزل بیهوش کردند، به راننده سرتیپ مزینی تحویل دادند.
شش روز پس از گم شدن افشارطوس، گروه تحقیق همراه با راننده سرتیپ بازنشسته علیاصغر مزینی راهی مخفیگاهی میشوند که رئیس شهربانی کشور را به آنجا بردهاند. طبق اقرارنامههایی که از متهمان بهجا مانده، میدانیم که رئیس شهربانی در آخرین شب فروردینماه به خانه خطیبی آمده و افسران بازنشسته او را بیهوش کرده و با خود به غاری بردهاند؛ غاری نزدیک به روستای اشگرد در جاده تلو به لشگرک در شمال تهران. روستایی که بعدها با آبگیری سد لتیان زیر آب رفت.
گروه تحقیق به سختی شیب کوهستان را طی کرده و خود را به محل میرسانند. غار را مییابند اما کسی در آن نیست. با اعتراف یک روستایی بهنام عباس معلوم میشود که دیر به محل رسیدهاند و افشارطوس به قتل رسیده. آنها محل دفن را پیدا کرده و وقتی خاک را میکنند، جنازهای مییابند؛ لباس نظامی بر تن، دست و دهان بسته، با چشمبندی بر چشم. جسد به پزشکی قانونی میرود و نحوه قتل مشخص میشود: خفگی بر اثر پیچیدن طناب دور گردن و فشار یک پارچه در دهان افشارطوس. با اینکه گزارشهایی هم از شلیک گلوله به سر او در آن زمان منتشر نشده، اما گزارش پزشکی قانونی اشارهای به چنین چیزی نکرده.
این گزارش با اعترافات سرگرد بلوچ قرائی که مسئول نگهداری افشارطوس در غار تلو بوده همخوان است: «شب سوم ساعت ۶ یا ۷ یکعده آمدند که عباس و مزینی را من شناختم. مزینی گفت دستور دارم که بایستی افشارطوس کشته شود چون ممکن است بفهمند. برگشتم به احمد و افشار قاسملو گفتم آنها ایشان را آوردند از غار پایین و با طناب کشتند. یکسر طناب دست احمد و یک سر طناب را افشار قاسملو گرفت و عباس هم آمد که لوازمات را برداشته و در کار آنها شرکت کند.»
حالا سئوال اصلی مطرح میشود؛ چرا او را کشتهاند؟ هدف از این آدمربایی چه بوده؟
به اعتراف متهمان که نگاه میکنیم، یک خط داستانی را مییابیم؛ همان چیزی که فرمانداری نظامی تهران در اطلاعیه خود منتشر کرد: هدف، نشان دادن ضعف دولت مصدق، عزل افشارطوس از شهربانی، ربودن دیگر یاران مصدق مثل فاطمی، شایگان و ریاحی، و در آخر ساقط کردن دولت مصدق بوده.
در تمام اعترافها هم یک نام به چشم میخورد؛ مظفر بقائی نماینده مجلس. از اعضای اصلی جبهه ملی و دوستان محمد مصدق که دو سالی میشد به مخالف او تبدیل شده بود. کسی که افشارطوس را به بهانه مذاکره با او به خانه خطیبی کشانده بودند.
این اعتراف سرتیپ نصرالله زاهدی از دوستان قدیمی افشارطوس است که در ربودن او نقش داشته و میگوید بقائی حکم مرگ افشارطوس را تائید کرده: «پس از اینکه بقائی به اطاق آمد دکتر منزه برای اینکه بهطور قطع برای او و سایرین مسلم شود این نقشه مربوط به خود آقایان است سئوال کرد عقیده شما بر این است که اگر این آقا خواست فرار کند، بزنندش؟ پس از تائید مطلب و اظهار بیاناتی در مورد نقشههای خطرناک دولت و مرحوم افشارطوس، همقطاران ما را ترغیب کرد.»
انتشار نام بقائی در اطلاعیه فرمانداری، آغاز یک جدل بزرگ شد. مظفر بقائی بهخاطر حضورش در مجلس، مصونیت سیاسی داشت و دولت مصدق از مجلس خواست که مصونیت او را باطل کرده، متهم را تحویل مقامات قضایی دهد. بقائی خود را بیگناه خواند و مصدق را محکوم کرد که میخواهد قتل افشارطوس را دستاویز تسویه حساب شخصی کند.
روزنامههای نزدیک به بقائی ماجرای مفقود شدن و قتل افشارطوس را به رسوایی جنسی او و ارتباطش با رقاصهای به نام تامارا نسبت دادند. روزنامه داد که از ابتدا مفقود شدن افشارطوس را یک دروغ برای فشار بر مخالفان دانسته بود، قتل او را کار خود دولت دانست. روزنامههای طرفدار مصدق هم قتل افشارطوس را مقدمهای برای ساقط کردن دولت اعلام کرده و مظفر بقائی را در آرزوی کسب نخستوزیری با روش غیرقانونی دانستند. در این مدت به گفته مسئولان قضایی، مظفر بقائی و علی زهری دو نماینده مجلس برای آزاد کردن خطیبی و افسران متهم به قتل بارها و بارها تلاش کردهاند.
به دستور مصدق تمام اعترافات متهمان از رادیو پخش میشود تا ثابت شود اطلاعیههای دولت درست است، اما حسین خطیبی با انتشار نامهای از زندان اعلام میکند که خود و همراهانش زیر شکنجه وادار به اعتراف شدهاند. این نامه به صحن مجلس کشیده میشود و علی زهری از دوستان مظفر بقائی روز ۱۵ تیرماه استیضاح مصدق در مجلس را اعلام وصول میکند. مصدق وقعی نمیگذارد و همچنان خواستار بازداشت مظفر بقائی است. مجلس هفدهم شورای ملی از اصلیترین پایگاههای مخالفان مصدق بود و حالا ماجرای قتل افشارطوس این درگیری را بیشتر کرده بود. ۵۲ نماینده مجلس که در مخالفت با مصدق استعفا میدهند و پیش از آنکه استعفای آنها در صحن بررسی شود، مصدق از عموم مردم میخواهد در یک همهپرسی شرکت کرده و رأی به انحلال مجلس دهند. با تمام شدن همهپرسی، دولت نامه انحلال مجلس را برای تائید به محمدرضاشاه تحویل میدهد، اما شاه حکم عزل مصدق را مینویسد. همان نامهای که آن را آغازگر کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ دانستهاند.
وقایع خیلی سریع رخ میدهد، مظفر بقائی و علی زهری نهایتا روز ۲۶ مردادماه بازداشت میشوند، اما دولت مصدق دو روز بعدش در ۲۸ مرداد سقوط میکند. چند ماه پس از این کودتا و زمانی که مصدق در حال محاکمه است، دادگاه متهمان قتل افشارطوس هم برگزار شده و همه آنها تبرئه میشوند.
از میان آنها علیاصغر مزینی و فریدون بلوچی قرائی در نخستین سالهای انقلاب دستگیر میشوند که مزینی اعدام وبلوچ قرائی پس از انکار علنی بهایی بودن خود، آزاد میشود.
اما آیا واقعا قتل افشارطوس زمینه انجام کودتا بود یا سیر وقایع این اتفاق را به کودتا پیوند داد؟ برای دانستن بهتر این ماجرا، باید به حدود دو ماه قبل از ربودن افشارطوس برگردیم؛ به نهم اسفند سال ۱۳۳۱ که شعبان جعفری و دار و دستهاش به جلوی خانه مصدق میآیند.
طبق گفتههای شعبان جعفری، آنها نگران از رفتن شاه، قرار بوده تا مصدق را دستگیر کنند اما افشارطوس خود را به محل رسانده و مصدق را با خود میبرد. مصدق انجام این توطئه را که آن را اقدام به قتل دانستهاند، زیر سر شاه میداند و رابطهاش با دربار خراب میشود مصدق تا روز سقوط دولت دیگر با شاه دیدار نمیکند. شعبان جعفری هم به دلیل این اقدام بازداشت شده و از تا کودتای ۲۸ مرداد در زندان میماند.
برخی معتقدند افشارطوس با بازداشت شعبان و برخی دیگر از اشرار به سرنخهایی دست پیدا کرده بود که خبر از انجام کودتا میداد و باید کشته میشد. برخی هم اعتقاد دارند پس از این واقعه مخالفان دریافتهاند که افشارطوس مانع بزرگی برای ضربه زدن به دولت است.
هنوز بعد از این همه سال، تمام این نظریات حدس و گمان است. آنچه بهطور قطع میدانیم، این است که افشارطوس به طرز فجیعی کشته شد و او را در گورستان بزرگ تجریش کنار ساختمان شهربانی شمیران خاک کردند. همان جایی که چند سال بعدش بیمارستان رضا پهلوی شد و حالا آن را بیمارستان شهدای تجریش میشناسیم. جایی که حدود ده سال پیش بهخاطر توسعه بوفه، سنگ قبرهای گورستان را برداشت و روی آنها را چمنکاری کرد. حالا دیگر نشانی از قبر افشارطوس نیست، همانطور که نامش هم از خاطر بسیاری رفته.