میراصغرموسوی
همه را میبخشم، همه را. چه آنهایی که به حبس و حصر بردند ما را، و چه آنهایی که کتک زدند و آزار دادند؛ و حتی آن عمله قدرت را، که لبه تیز قمهاش را گذاشته بود روی گلوی باریک و نازک گردن دو دختر خردسالم، که اگر به کسی خبر دهید: مامان و بابایتان را بردیم، میآیم با همین سرتان را میبُرَم.
و کودکان خردسال من پنج روز تمام در یک زیرزمین پنهان شده بودند، و هنوز کابوسهای آن زیرزمین به خواب و بیداریشان چنگ میاندازد و رهایشان نمیکند. مسبب اصلی این ظلم ها و جنایت ها همان کس است که حکم تیر مستقیم داد و درِ زندان و انفرادی و شکنجهگاه را بر روی فرزندان این مملکت گشود، و جوانان کم سن و اما فرهیخته کشور را به دست اراذل و اوباش که از حاشیه سفره قدرت حضرات اندکی نان خشک سهمشان است، سِپُرَد و در نتیجه جمجمهها خرد شد و دختر و پسر مورد تجاوز جنسی واقع شدند و از پی این، حکمهای طولانی مدت زندان و حصر انسانها رقم خورد. بعد مملکت که چپاول شد و میلیونها انسان به گرسنگی افتادند و کیسه چنان خالی شد که ممکن نبود این ید بیضا را حفظ کرد و نان خشک اراذل و شکم سیریناپذیر مقربین را تامین نمود، ورق پارههای تحریم به سند جنایت آمریکا تغییر ماهیت داد و حضراتی که با بهانه انقلابی بودن، سُرنا را از سر گشادش میدمیدند موزیک لایت نرمش را نواختند. این نرمش اما حقارتبار بود درست از نوع و جنس رقص ملایمی که شاه سلطان حسین با نواختنی چونان نواختن محمدافغان میرقصید.
تعدادی جان باختند و هنوز که هنوز است از ماجرای ۱۸ تیر دانشجوی مفقودی داریم و ازحوادث ۸۸ نیز. گروهی نیز در میانه راه میروندو سر در آخور رانت دارند و روزگار میگذرانند؛ حرف هم البته میزنند با خنده:
ملت نگران چیزی نباشد این ها همه حباب است.
و همه آب ها حباب شده و به آسمان رفته و مردم تشنه هستند. در عصر حباب زندگی می کند انسان ایرانی. عصر انقلاب و جنگ، سازندگی، مردمسالاری دینی و… را پشت سر گذاشته و بر دوران پرشکوه حباب رسیده است.
همه چی حباب می شود، باد می کند و بعد می ترکد. با خنده به ما می گویند:
دیدید حباب بود!
حالا کاسه چه کنم دست گرفته اند و به چین و ماچین و هند و دربار تراز می روند. نان در برابر نفت. بگذرم از اینها که قصدم در آغاز نوشتن این سطور نبود، خواستم بگویم، همه چیز – حتی این جنایت ها – را کم و بیش می فهمم و هضم می کنم و می توانم ببخشم ، اما ژان پل سارتر را نه!
سارتر گفته بود ، – و بیشتر ما سالهای سال اسیر ذهنیتی بودیم که از این سخن او شکل گرفته بود – که: «انسان قادر است و میتواند، اگر یک افلیج مادرزاد قهرمان مسابقه “دو” نشد، خودش مقصر است.» او با همین صراحت و یقین گفته است! خود او اما در کهنسالی نمیتوانست ادرارش را کنترل کند. گربهاش را روی پاهایش میگذاشت و بعد به دوبوار میگفت: «گربهام مرا خیس کرد.»! سارتر اول نابینا شد و بعد کنترل خود را از دست داد، کنترل بر خیلی چیزها را که از جملهی آن ادرارش بود…
او این سوی وضعیت انسان را نادیده گرفته بود. موجودی بینهایت ضعیف و ناتوان و اسیر. موجودی که با یک زمین خوردن ممکن است در جا بمیرد. یا در حال بازجویی پس دادن از نفس بیفتد و یا چون امیرانتظام به خواب رود و دیگر برنخیزد. این موجود توانا و قدرتمند و معجزهگرِ سارتر قادر نیست هیچ کاری برای خودش انجام دهد. نمونهاش آن چیزی است که برای مریم میرزاخانی رخ داد. بانوی اول ریاضی جهان در اوج جوانی در گذشت.
و ما که پیوسته می دویم ولی اما نه به آب می رسیم و نه به نان و نه آزرادی.برای چه ما فلج شدگان باید بدویم ژان پل سارتر؟
این انسان قوی نیست سارتر؛ زیر دست و پا له می شود و با یک گلوله کشته می شود و از بی آبی و بی نانی هلاک می شود. ضعیف، ناتوان و نابود شونده است انسان . هیچ زمان فرصت کافی برای زیستن ندارد و قادر نیست برای خودش کاری کند، هر چند که کهکشانها را می کاود ولی فرصت کافی برای زیستن ندارد و مرگ بر او مسلط است.
نصرت گفته است:
زندگی یعنی این
پرتاب از رحم به ته گور…
از رحم تا گور چقدر مگر فاصله است، چقدر!!
بیگمان که این راه بس اندک و کوتاه است.
با این حال مریم میرزاخانی این راه را با دقت و توجه کاوید. او کاوید تا رازهای عالم بَرََایش گشوده شود، اما چه زود تا انتهای مسیر را طی کرد. چه زود، چه نابهنگام…
او که طی کرد تا انتهای راه را اینچنین …
اما آنها که دستهاشان را به خون این مردم آغشتند، و نان ملت را به یغما بردند و کودکانمان را با قمههاشان سالهاست که گرفتار کابوس ساختهاند و این متجاوزان به روح و جسم ما با چه کارنامه ای این راه را طی خواهند کرد…!!؟
از رحم تا گور مگر چقدر فاصله است، چقدر!؟