گذر از مرز مثل یک خاطره فراموش نشدنی تا سالها با آنها مانده. هر کدامشان وقتی از آن زمان حرف میزنند انگار همین دیشب آن لحظات را گذراندهاند و ترس و هیجان از لابه لای کلماتشان بیرون میریزد.
گاهی روایتهای آنها مثل فیلمهای ترسناک میشود وقتی از دراز کشیدن در کانتینر لابه لای کیسههای برنج حرف میزنند، یا از مچاله شدن در صندوق عقب یک ماشین سواری.
ایرانوایر:
وقتی از سینهخیز رفتن زیر سیمهای خاردار میگویند یا از نشستن توی قایقهای فکستنی و بادی… آنها قاچاقی مرزها را رد کردهاند و روایتهایی تکاندهنده دارند. انها تنها راویان این مجموعه نیستند ایران وایر در این مجموعه سراغ دسته دیگری هم رفته، آنهایی که کارشان رد کردن همین آدمها از مرز است. روایتهای آنها هم جذاب است وقتی از خودشان حرف میزنند از آدمی که شغلاش قاچاق انسان است. با ما در این مجموعه روایت همراه باشید.
با ما در این مجموعه روایت همراه باشید. روایتهایی که به همت شهروندخبرنگارهای«ایران وایر» در کردستان ایران برای ما فرستاده شده است.
——————————————————————
رد شدن زیر سیم خاردار تا قایق بادی و خوابیدن در صندوق عقب
بهنام زیبایی؛شهروندخبرنگار
«جواد» در ایران بزرگ شده است و زن و بچهاش هنوز در ایران هستند. اما وقتی از پناهندگی به آلمان انصراف داد و خواست که برگردد، به او گفتند باید به وطنت، یعنی افغانستان برگردی.
او از فرانکفورت سوار هواپیما شده و در کابل پیاده شده است. آن قدر دلتنگ زن و بچه اش بوده که دیگر نتوانسته است برای گرفتن پاسپورت و ویزای قانونی ایران صبر کند. یک قاچاقبر پیدا میکند و راهی ایران می شود.
همزمان با آغاز موج مهاجرت سوری ها به اروپا، «جواد» و چند نفر از دوستانش تصمیم میگیرند خودشان را به اروپا برسانند. او تصمیم میگیرد زن و بچهاش را در ایران بگذارد و هر وقت کارش درست شد، آنها را قانونی به اروپا ببرد.
اولین مقصدشان، ارومیه بوده است: «ماشین، یک “ال 90″ بود. سوار شدیم. راننده انگار یک رباط بود؛ نه خسته میشد، نه خوابش می آمد و نه حتی شاشش میگرفت. فقط سیگار می کشید و گاز می داد و چشمش مدام به آینه های ماشین و جاده روبه رویش بود. سبزوار که رسیدیم، بچه آقا”رضا” تنگش گرفت و ماشین نگه داشت تا او را دستشویی ببرند. فقط من میدانستم در دلم چه میگذرد. وقتی آقا رضا توی ماشین بچهاش را بغل کرده بود یا وقتی دستش را گرفت و به طرف دستشویی برد، من با تمام وجود پشیمان بودم از این تصمیم و دلم داشت از دوری “علیرضا”، پسر دو سالهام میترکید اما به روی خودم نمی آوردم.»
15 ساعت در ماشین بودند تا راننده با کسی تماس میگیرد و متوجه میشوند در ارومیه هستند: «ماشین جلوی خانهای ایستاد. به داخل رفتیم. صاحب خانه زنی کُرد بود. از لباس و لهجه اش معلوم بود. ما را در پذیرایی خانه جای دادند و اتاق زن، بیرون پذیرایی بود.»
شب را همانجا میگذرانند: «حدود 11 صبح بود که ما را بیدار کردند و گفتند باید راه بیافتیم. یک ماشین پژو دنده عقب داخل پارکینگ آمده بود. شش نفر مسافر داخل آن بودند. ما چهار نفر را نیز جا کردند و ماشین از خانه خارج شد. همه ما سرهایمان را پایین گرفته بودیم که دیده نشویم. از شهر که خارج شدیم، در جاده های بیابانی سرمان را بالا آوردیم و توانستیم بیرون را ببینیم. راننده مدام گوشی دستش بود و صحبت میکرد و دستور میگرفت که از کدام مسیر برود. فهمیدیم دو ماشین دیگر همراه ما هستند. یک ماشین با مسافر شبیه ما از جلو حرکت می کرد و ما به دنبالش و یک ماشین دیگر خالی از پشت می آمد که اگر برای یک کدام از ماشین های جلویی اتفاقی افتاد و لاستیک ترکید، بتواند سریع مسافران را جابهجا کند. راننده گفت شما را کنار یک باغ سیب پیاده می کنم. به محض این که ترمز زدم، درها را باز می کنید و وارد باغ می شوید و به سمت جلو و تا انتهای باغ با سرعت میدوید تا از باغ بگذرید. از باغ که خارج شدید، روبهرویتان یک تپه است. خیلی سریع باید خودتان را پشت آن تپه برسانید. یک نفر منتظر شما است و بقیه راه را با او میروید.»
به باغ سیب که میرسند، شروع به دویدن میکنند. عبور از باغ، 40 دقیقهای طول میکشد: «خودمان را پشت تپه رساندیم. آن مرد آن جا بود. بدون هیچ حرفی، سریع جلو افتاد و ما هم پشت سرش. ساعت حدود یک بود. از او پرسیدم تا مرز چه قدر راه است؟ گفت دو ساعت.»
اما آنها خیلی بیشتر از دو ساعت راه میروند: «ساعت حدود هشت شب بود که ما را به دره ای رساند و فهمیدیم فعلا از مرز خبری نیست و باید همین جا اطراق کنیم. در شیار دره حدود 200 یا 300 نفر آدم دیده می شد که معلوم بود مثل ما مسافر هستند. عده ای چادر زده و عده ای روی خودشان پلاستیک کشیده و در خواب بودند. زن و بچه زیادی هم در بین آنها بود. در بالای دره افراد مسلحی دیده می شدند با لباسهای کُردی، شلوارهای گشاد، دستار به سر و شال به کمر و نوار تیرهای اسلحه که به صورت ضربدری روی سینه شان دیده می شد. در سینه کش دره و جایی که کمی هموار بود، یک سنگر بود که از روی هم چیدن سنگ ها درست کرده بودند. چند نفری، از جمله یک مرد درشت هیکل که هیبتی شبیه فرمانده ها داشت، در آن بودند. مردان مسلح کُرد اعلام کردند که باید برای عبور از آن منطقه، هر نفر 40 هزار تومان خراج بدهند و خودشان میان جمعیت رفتند برای جمع کردن پول ها. کسی که ما را با خودش برده بود، گفت پول شما را من می دهم.»
قاچاقبر به آنها میگوید که این منطقه دست گروه «پ ک ک» است؛ «حزب کارگران کردستان» که به دنبال خودمختاری و حکومت مستقل کردستان هستند و دولت ایران هم جرات نمی کند به این منطقه بیاید.
ساعت حدود ۱۰ شب دوباره راهپیمایی را شروع میکنند:«ساعت حدود پنج صبح به بالای تپهای رسیدیم که پایین آن دیواری از سیم های خاردار حلقهای دیده میشد.»
قاچاقبر روی خطِ سیم های خاردار نقطهای را به آنها نشان میدهد و میگوید که آن جا سوراخی باز شده و تنها راه عبور از مرز است: «گفت فقط باید خیلی سریع این کار را انجام دهید. اولین کسانی که به سوراخ رسیدند، ما ۱۰ نفر بودیم. ارتفاع سیم خاردار تقریبا دو متر و قطر آن نیز دو متر بود. خودمان را در سوراخ انداختیم و سینه خیز و به نوبت عبور کردیم. پشت سیم خاردارها رودخانه ای جریان داشت که می بایست از آن عبور می کردیم و خودمان را به جاده ای در همان نزدیکی می رساندیم. وقتی از رودخانه گذشتیم، آن طرف آب بودیم.»
یک ماشین وَن در جاده منتظرشان بوده است. اسم قاچاقبرشان را به راننده میگویند و همراه یک جمعیت 40 نفری سوارش میشوند: «حدود یک ربع گذشت که جلو خانه ای ایستاد. وارد خانه شدیم و از فرط خستگی به خواب رفتیم. حدود ساعت 11 بود که چند ماشین آمدند. همه کسانی که آن جا بودن را سوار ماشینها کردند و بردند به غیر از ما ۱۰ نفر. ساعت دو عصر یک ماشین به دنبال ما آمد و ما را به خوابگاهی در شهر “وان” برد. دو روز آن جا بودیم تا از ایران پول قاچاقبرها را پرداخت کردند.» حسابشان که تسویه میشود، بلیت استانبول را میگیرند و راهی میشوند. خیلی زود در آن جا یک قاچاقچی پیدا میکنند تا آنها را به یونان برساند. قاچاقبر آنها را به بازار میفرستد تا جلیقه نجات و لوزام مورد نیاز عبور از دریا را تهیه کنند: «قاچاقبر حدود 90 نفر جمع کرده و دو قایق خریده بود. قرار بود در هر کدام 45 نفر سوار شویم. اواخر شب بود که هر 45 نفر در یک ون سوار شدیم و به سمت دریا حرکت کردیم. هنوز هوا تاریک بود که در یک بیشه زار جنگلی پیاده شدیم. راه ماشین رو تا کنار دریا وجود نداشت و مجبور بودیم قایقها را روی دوش خودمان تا کنار آب حمل کنیم. وسایل بسته بندی قایق را کنار آب به زمین گذاشتیم و قاچاقبر تُرک شروع به سر هم کردن آن کرد.»
قایق که درست میشود، فرمان را به دست یکی از سرنشینان میدهد و میگوید: «فقط گاز بده و برای تغییر مسیر، دسته گاز را به چپ و راست بچرخان.»
آنها نیم ساعت در قایق روی آب میمانند. قایق مرتب پر از آب میشود و دست آخر موتورش میسوزد و هر چه هندل میزنند، روشن نمیشود. ترس برشان می دارد. وسط دریا ماندهاند و قایقشان در حال تکه تکه شدن است که شانس می آورند و یک قایق ماهیگیری به دادشان میرسد و آنها را به ساحل میرساند. چند روزی دوباره دنبال قاچاقبر می گردند تا این که یک قاچاقبر افغانستانی پیدا میکنند و این بار با قایق او راهی میشوند و به سلامت به یونان میرسند: «حسابمان را که با قاچاقبر کار بلد افغانستانی تسویه کردیم، حدود 40 دقیقه پیاده رفتیم تا به اتوبوسهای یونانی رسیدیم. اتوبوسها ما را به یک کمپ بردند.»
آنها که همزمان با موج مهاجرت سوریها به اروپا مهاجرت کرده بودند، خیلی سریع برگه تردد میگیرند و همراه مهاجران دیگر راهی آلمان میشوند. مترجمها و مردم زیادی در ایستگاههای قطار ایستاده بودند و از مهاجران استقبال میکردند. آنها را به کمپ میفرستند. جواد در کمپ کار میکند و حقوق میگیرد. او همان جا زبان آلمانی یاد میگیرد و اوقات فراغتش را با فوتبال بازی کردن و دوچرخه سواری پر میکند. همه چیز بر وفق مراد است اما دل او طاقت نمی آورد پنج، شش سال از زن و بچه کوچکش دور باشد تا بتواند کار آنها را هم جور کند. همین میشود که درخواست بازگشت به وطنش را میدهد. هرچه با او صحبت میکنند، فایده ندارد. دلتنگی امانش را بریده است.
اما در حالی که پسر دو سالهاش، علیرضا و همسرش در ایران زندگی میکنند، جواد باید به افغانستان برگردد:«در آلمان به من گفتند کسانی که داوطلبانه برمی گردند، به محض ورودشان، دولت افغانستان هزار دلار به عنوان کمک خرج به آنها می دهد. از مسوول اطلاعات فرودگاه سوال کردم، تنها جوابی که به من داد، این بود که پسر خوب! برو دنبال کارت. در افغانستان تو می توانی از کسی پول بگیری؟!»
به گفته جواد، پیدا کردن یک قاچاقبر برای رسیدن به ایران در افغانستان کمتر از یک ربع طول میکشد و هزینهاش از گرفتن پاسپورت و ویزا کمتر است اما خطرش …
او برای رسیدن به ایران چند ساعتی را در چند نوبت همراه چند نفر دیگر در صندوق عقب یک ماشین میگذراند. حوالی یزد دوباره آنها در صندوق عقب ماشینی دیگر هستند: «درصندوق چهار نفر بودیم. مثل کودکان در رحم مادر چمپاتمه زده بودیم. یک طرف صندوق، سمت راننده من و یک نفر دیگر بودیم. او سرش به طرف بدنه ماشین بود و من پاهایم در خالی گاه سینه او و سرم به سمت وسط صندوق. پاهای “جاوید” هم روی سینه من قرار داشت. در طرف دیگر نیز دو نفر به همین ترتیب بودند.»
در حالت خواب و بیدار بودهاند که یکباره صدایی شبیه شلیک تیر میشنوند: «ماشین تکانهای شدید میخورد و معلق میزد.»
لاستیک عقب سمت راننده که زیر او قرار داشت، ترکیده بود. او دیگر چیز زیادی از آن وقت به یاد نمیآورد. به هوش که آمده، در بیمارستان بوده. خانوادهاش را در بیمارستان دیده و نخاعش آسیب دیده است. جواد هنوز نمیتواند راه برود اما امیدوار است که به زودی از جا بلند شود.