اخیرا دوست عزیزی سوالی از من کرد که ناچار شدم در عالم تخیل به سال ۱۳۵۷ برگردم و در تصورات خودم پاسخ آن را پیدا کنم!
اگر در سال ۵۷، رضا شاه به جای محمد رضا شاه بر ایران حکومت می کرد و با خمینی و جریان انقلابی اش رو به رو می شد چه می کرد؟
هر یک از شما خوانندگان ارجمند هم می توانید پاسخی به این سوال بدهید و احتمالا مثل من، احساس شعف درونی کنید!
من از اینجا شروع می کنم که آیت الله در حال بازگشت از فرانسه به ایران است و رضا شاه در جریان سفر او قرار گرفته است:
-رضا شاه به سلیمان بهبودی دستور می داد نمره ی تلفن ژیسکار دستن را بگیرد و به دیلماج دستور می داد که هر چه را او می گوید عینا ترجمه کند:
من رضا شاه پهلوی، پادشاه ایران هستم. شنیده ام که به آن مردک مرتجع در روستای نوفل لو شاتو پناه داده اید. به اطلاع جناب «دستن» می رسانم که اگر این جانور را بلافاصله از فرانسه به مقصد جزایر گویان -آنجایی که پاپیون زندانی بود- تبعید نکنید و اجازه بدهید که او همچنان علیه کشور ایران و سلطنت ما توطئه کند، ما سفارت خانه فرانسه را تعطیل، سفیر و کارمندان سفارت خانه را اخراج، روابطمان را با فرانسه قطع، و کشور فرانسه را در ردیفِ اولِ دشمنان ایران و مردم ایران قرار خواهیم داد. علاوه بر این، کارلوس -معروف به شغال- را به ایران دعوت کرده، و هر گونه پشتیبانی نظامی و تسلیحاتی از او به عمل خواهیم آورد…
-خمینی تصمیم می گیرد به ایران باز گردد. در این جا دو حالت متصور است:
به محض فرود هواپیمای ارفرانس در مهر آباد، و موقع خواندن سرود «خمینی ای امام» ماموران اداره ی «کارآگاهی»ِ رضا شاهی، وارد فرودگاه می شوند، خمینی را با لگد و توسری سوار جیپ شهربانی می کنند، او را به زندان کمیته مشترک می برند. رضا شاه با اسکورت مخصوص، در حالی که از شدت عصبانیت رنگ اش کبود شده و شلاق اسب سواری را به بغل پایش می کوبد، به محل نگهداری خمینی می رود، و با دو سه تا چک رضاشاهی چنان برقی از خمینی می پراند که نامبرده انقلاب-منقلاب کردن را چند روزی فراموش می کند و اپرای «عجب غلطی کردم» را به شکل سوپرانو و با فرکانس ۱۴۰ مگاهرتز اجرا می کند.
-هواپیمای خمینی وقتی به آسمان ایران می رسد، دو فروند شکاری از دوشان تپه بلند می شوند و ارفرانس را از مسیر پرواز خارج کرده به سمت مرکز کویر لوت می برند و در آن جا هواپیما خمینی و دار و دسته را به موشک و مسلسل می بندند و تمام. بعد هم اعلام می کنند که هواپیمای آیت الله، در نقطه ای نامعلوم ارتباط راداری اش قطع شده و هر کی صاحاب هواپیماست -اگر جیگرش را دارد- بیاید بگردد پیدایش کند.
-خمینی از قدرت های بزرگ تضمین برای سالم ماندن اش می گیرد و به تهران می رسد. رضا شاه به فرمانده نیروی زرهی دستور می دهد هر چه مسجد در تهران و شهرهای بزرگ هست که ملای آن مسجد علیه حکومت سخنرانی می کند با تمام کسانی که در داخل مسجد هستند موقع سخنرانی ملای مربوطه به توپ ببندند و هر چه آخوند در قم و مشهد و جاهای دیگر ایران هست غل و زنجیر کنند.
خمینی امان نامه دارد، دار و دسته اش که ندارند… چند ماه بعد، در یک شب توفانی، خمینی در حالی که به سجود رفته و تازه از آن بلند شده، بعد از غریدن رعد و درخشیدن برق، رضاشاه را با چشم های خون چکان و لبخندی وحشتناک، پشت پنجره ی بیت اش می بیند و در جا سکته می زند. فردا خبرگزاری ها این خبر روی تلکس شان می رود که:
آقای خمینی، دیشب در اثر سکته ی ناگهانی درگذشت. نامبرده در حالی که دهان و چشم هایش مثل آدم های وحشت زده باز مانده بود، دار فانی را وداع گفت!
این ها، به اضافه چند مورد فانتزی دیگر به ذهن ام آمد که اگر چه کمی خشن و غیر گاندی وار به نظر می رسد، اما با وجود «خشانت» نمی دانم چرا لبخند بر لب آدم می نشاند!