«داستان همه زنان روستاهای اطراف همین است. حکایت همه یکی است؛ حکایت من وحکایت زنی که خودسوزی کرد. همه همین درد را دارند.»
قاب عکس رنگ و رو رفته قرمز رنگی را از کومه تاریک بیرون میآورد و صدایم میکند: «این عکس دخترم «کافی» است» بوسهای به قاب سرد میزند و به تنش میچسباند. ناله باد میپیچید در دل کوه و بیبی دامن خاکیاش را جمع میکند و از سرازیری خانه راه میافتد سمت مزار.
به گزارش عصر ایران، محمد معصومیان گزارشنویس روزنامه ایران در ادامه مینویسد:
کمی آنطرفتر «کوکد» دختر کوچک کافی با چشمانی سیاه و مبهوت نگاه میکند. گل بانو اندازه تمام رود «لیراب» که پایین آرامگاه است اشک میریزد. انگار قد همه بلوطهای دورتا دور خانه محقرش غم دارد. کافی 12 سال پیش بعد از کتکهایی که از پدر و برادر شوهرش خورد دست به خودسوزی زد و بعد از 20روز در بیمارستان درگذشت.
دیشموک شهری است در استان کهگیلویه و بویراحمد و از توابع شهرستان دهدشت، واقع در غربیترین نقطه استان، یعنی درست چسبیده به خوزستان؛ جایی که سالهاست به خاطر فقر و محرومیت زبانزد است و حالا در کنار این محرومیت اتفاقی دردناک هم اگر نگوییم هر روزه اما هر ماه میافتد. آنطور که تحقیقات میدانی فعالان اجتماعی در دیشموک و روستاهای اطراف نشان میدهد در شش ماهه ابتدای سال 98 بیش از 11 مورد خودسوزی زنان اتفاق افتاده است.
آن سوی دهدشت و تپهها و پیچهای تند قلعه «رئیسی» به دیشموک میرسم. شهر زیر نور تند خورشید هم تلألویی ندارد. چرخی در کوچه و خیابان میزنم. شهر در محاصره کوهها بیشتر به روستایی بزرگ میماند با مردمانی خوشرو و میهمان نواز. برای رفتن به روستای «سرگچ» از اولین پیچ دیشموک که میگذریم جاده خاکی شروع میشود. جادهای که سالهاست به بهانه سدسازی آسفالت نشده و مارپیچ و خاکی آن تنها به اتومبیلهای شاسی بلند اجازه تردد میدهد. صدای لخ لخ تویوتا، نمای زیبای درختان بلوط، درههای عمیق و روستاهای خالی از سکنه و شبح زده تا سرگچ همراه مان میآیند، تا خانه ثریا بالای کوههای سخت و خشن سرگچ.
قصه ثریا
از جاده مالرو بالا میروم تا خانهای را که سال پیش ثریا خودش را در آن به آتش کشید، ببینم. زنان خانه به تکاپو میافتند. دبههای آب چشمه را که بسختی از رودخانه پایین دست پر کردهاند خالی میکنند توی کتری و چند تکه چوب توی اجاق میگذارند و بوی آتش در خانه میپیچد.
از جاده مالرو بالا میروم تا خانهای را که سال پیش ثریا خودش را در آن به آتش کشید، ببینم. زنان خانه به تکاپو میافتند. دبههای آب چشمه را که بسختی از رودخانه پایین دست پر کردهاند خالی میکنند توی کتری و چند تکه چوب توی اجاق میگذارند و بوی آتش در خانه میپیچد.
برای شروع صحبت، از زنی که به لهجه لری بهمیی حرف میزند میخواهم بچهها را دور کند چون شنیدهام بچههای ثریا شاهد خودسوزی او بودهاند. مینشینیم روی زیلو و از ثریا میپرسم. عمه بچهها با صورتی آفتاب سوخته و پیراهن و دامنی سیاه، همرنگ موهایش میگوید پسری که آن سو رو به کوهستان نشسته و داستان میخواند پسر ثریاست. یکی از دخترانش هم همراه مادربزرگ مادری در روستایی دیگر زندگی میکند.
به دختر کوچک دیگری اشاره میکند که در آغوش عمه کم سن و سالش آرام گرفته: «این هم وقتی دوماهه بود که مادرش مرد.» با دستش به دری اشاره میکند و میگوید: «در آن اتاق خودش را آتش زد.» صدای جیغ میپیچد توی سرم.
زنی که پیراهن و دامنی بنفش به تن دارد و فارسی حرف میزند، با چشمانی غمگین دنبال حرف را میگیرد. او که فوق دیپلم علوم تربیتی دارد و دانشیار سوادآموزی هم هست با همسرش در همین روستا زندگی میکند: «کوچک بودند که باهم عروسی کردند. از اول باهم نمیساختند. یک روز برادرهای ثریا راه همسرش را میگیرند و او را میزنند و وقتی شوهرش به خانه میآید به او میگوید یا همین الان با بچهها از خانه من میروی یا بچه کوچکت را میکشم. او هم ترسید و رفت توی اتاق و نفت روی خودش ریخت.» عمه میگوید: «من آن روز اینجا بودم. دست برادرم را گرفتم که زنش را نزند و او فرار کرد توی اتاق… یادم هست فردایش که هنوز زنده بود میگفت نمیخواسته خودش را بکشد و فقط میخواسته شوهرش را بترساند.»
ثریا 11 سالش بود که با همسر 12 سالهاش ازدواج کرد. حالا یک سال بعد از مرگ ثریا از همسرش هم خبری نیست.
چرخی در خانه میزنم. بزها روی سقف کاهگلی نشستهاند و مرغها این پایین دنبال دانه هستند. به اتاقی که ثریا در آن خودش را به آتش کشید نگاهی میاندازم.
زنی سیاه پوش با صورتی خندان در اتاقی دیگر نگاهم میکند. او مادر همسر ثریاست که با کمک دختر کوچکش با او حرف میزنم. میگوید: «از آن روز به بعد رفت که رفت نه خرج بچهها را میدهد نه یارانهشان را. همسرم سرطان دارد ولی خرج این بچهها با ماست؛ حمام میبرم، غذا میدهم. پسرم میگوید همین طور که مادرشان را نخواسته بچهها را هم نمیخواهم….»
دوباره برمیگردم روی رواق خانه و حرفهای زن بنفش پوش که با چشمانی غمگین از وضعیت زندگی در روستاهای سرگچ و اطراف میگوید: «انگار خودسوزی مد شده؛ متأسفانه جامعه به زن ها فشار میآورد. اینجا هنوز هم مردسالاری است و در ذهن مردان چیزی جز کتک زدن زنان نیست. مردم این منطقه مخصوصاً زنان نهایت تا ابتدایی تحصیلات دارند و همین ثریا هم بیسواد بود. اینجا خیلی از زنان کتک میخورند و وقتی به خانه پدر میروند دوباره مجبورند با وساطت برگردند سر زندگی. اگر هم طلاق بگیرند مجبورند با مردی میانسال ازدواج کنند و هیچ تغییری در زندگی آنها به وجود نمیآید.»
دستانش را بهم فشار میدهد و با دردی که انگار توی تنش پیچیده باشد، میگوید: «داستان همه زنان روستاهای اطراف همین است. حکایت همه یکی است؛ حکایت من وحکایت زنی که خودسوزی کرد. همه همین درد را دارند.»
او از پنج روز مانده به وضع حمل خودش میگوید و اینکه آن شب عقرب نیشش زد و او ماند و جادهای سنگلاخ و راهی دور: «دیر به شهر رسیدم و بچه را از دست دادم. 2 نیمه شب عقرب نیشم زد و فردا 10 صبح رسیدم دیشموک. دکترها نفهمیدند و یک هفته بچه مرده در شکمم بود.»
قصه کافی
پایینتر از خانه ثریا کنار رود پر آب لیراب خانه گل بانو نمازی است؛ جایی در دره همجوار بلوط زار سه زن به استقبالم میآیند. زیلو پهن میکنند روی چهارپایهای بزرگ، و گل بانو مینشیند رو به روی من با چشمانی نگران برای «کوکد» نوه کوچکش که شناسنامه ندارد و هنوز به مدرسه نرفته است: «از همان سالی که دخترم خودش را به آتش کشید ما با پدر دختر ارتباط نداریم، نه او اینجا میآید و نه ما میرویم. این دختر یک ماهه بود که مادرش خودش را کشت و من بزرگش کردم. یک برادر هم دارد که پیش پدرش است. حالا پدر نه سجل این دختر را میدهد نه یارانهاش را.»
پایینتر از خانه ثریا کنار رود پر آب لیراب خانه گل بانو نمازی است؛ جایی در دره همجوار بلوط زار سه زن به استقبالم میآیند. زیلو پهن میکنند روی چهارپایهای بزرگ، و گل بانو مینشیند رو به روی من با چشمانی نگران برای «کوکد» نوه کوچکش که شناسنامه ندارد و هنوز به مدرسه نرفته است: «از همان سالی که دخترم خودش را به آتش کشید ما با پدر دختر ارتباط نداریم، نه او اینجا میآید و نه ما میرویم. این دختر یک ماهه بود که مادرش خودش را کشت و من بزرگش کردم. یک برادر هم دارد که پیش پدرش است. حالا پدر نه سجل این دختر را میدهد نه یارانهاش را.»
در دیشموک رسم بر این است که بعد از مرگ زن، همسر باید مبلغی بنا به توافق بزرگان محل به خانواده دختر بدهد که به اصطلاح به آن «اصلاح» میگویند. حالا که پدر کوکد برای اصلاح نیامده و کوکد بیشناسنامه پیش مادربزرگ مانده تا حسابها صاف شود، مدرسه کانکسی روستا هم او را برای ثبتنام نمیپذیرد.
روی زمین، «مدینه» عروس گل بانو نشسته و زنی که سمتی از صورتش در آتش سوخته دختر دیگر بیبی است که ساکت به گفتوگوهای ما گوش میدهد. سه دختر مدینه هم ساکت با چشمانی خونسرد و نافذ از دور به ما نگاه میکنند و کوکد هم به آغل میرود و میآید.
گل بانو از روزی میگوید که دختر20 سالهاش در نخستین روز اسفند 1389 دل به شعلهها زد و رفت. گل بانو 20 روز در بیمارستان اهواز بالای سرش بود و ذره ذره درد کشیدن دخترش را نظاره کرد: «کافی میگفت آن روز پدر و برادرشوهرش موهایش را گرفتند و او را زدند و بعد کافی در خانه خودش که چند کیلومتر آن طرفتر بود خودش را سوزاند.»
مدینه که پایین چهارپایه نشسته با فریاد میگوید: «اینجا همه زنان از بس کتک میخورند خودشان را میسوزانند. همه این روستاهای اطراف پر است.»
گل بانو نگاهی به او میاندازد و میگوید: «من هم از شوهرم کتک میخوردم اما خودم را آتش نزدم.» دستها و پاهایش را بالا میآورد و میگوید: «آنقدر میزد که سر به کوه و بیابان میگذاشتم تا وقتی که جایی برود و بتوانم برگردم و به بچههایم شیر بدهم.»
به گل بانو میگویم حالا پسرت هم عروسش را میزند؟ مدینه سریع میگوید: «خیلی هم میزند. در خانه مینشیند و میگوید تو برو شیر بدوش، تو برو آب بیاور، تو برو هیزم بیاور، اگر بگویم نه، کتکم میزند.»
باز به گل بانو میگویم تو به پسرت نمیگویی زنش را نزند و او خندهای زیرکانه روی صورت مینشاند: «چرا میگویم!» مدینه دوباره میگوید: «دروغ میگوید. خودش میگوید مرا بزند!» سکوت میکنم. اجازه میگیرم و داخل خانه میروم تا نگاهی بیندازم؛ تاریک است با دیوارهای گلی و وسایلی که روی زمین ریخته. دختر دیگر میگوید: «ما نه برق داریم نه آب، آب را از همین رودخانه پایین میآوریم ولی زمستان و سرما و برف خیلی سخت است.»
با کوکد که از اطراف رودخانه بزها را بالا میآورد حرف میزنم؛ او که نه فامیلیاش را میداند و نه میداند که 10سال سن دارد میگوید: «روزها چوپانی میکنم و هیزم میآورم و رخت و ظرف میشورم.» میپرسم دوست داری مدرسه بروی؟ میگوید: «بله. اما خواندن و نوشتن نمیدانم و تا حالا مدرسه نرفتهام.»
با بیبی میرویم کنار مزار کافی که قبر کوچکی نگاهم را به خود جلب میکند. قبری برای دختری دو ساله که فرزند دیگر مدینه است. مدینه برایم تعریف میکند که روزی نفت میآورد تا آتش روشن کند و دختر دو سالهاش به خیال اینکه آب است آن را سر میکشد و تا موتوری پیدا بشود و زینب را از این جاده بیرحم کوهستان به شهر برساند از دست میرود؛ تاریخ تولد 1392 تاریخ فوت 1394.
خودسوزی در دیشموک به محل و روستایی خاص محدود نمیشود. همین چند ماه پیش زیبا در «دلی» خودش را آتش زد و بههمراه نوزادی که قرار بود هفت روز دیگر به دنیا بیاد به دنیای دیگر رفت.
قصه رحیم
به روستای «پاتاوه رود سمه» میروم. روستایی نزدیکتر از سرگچ به دیشموک با جادهای خاکی. به دیدن همسر زیبا میرویم. مردی جوان که دائم میگوید آنقدر تحت فشار است که شاید خودش هم دست به خودکشی بزند. رحیم خانه نوسازی دارد.
به روستای «پاتاوه رود سمه» میروم. روستایی نزدیکتر از سرگچ به دیشموک با جادهای خاکی. به دیدن همسر زیبا میرویم. مردی جوان که دائم میگوید آنقدر تحت فشار است که شاید خودش هم دست به خودکشی بزند. رحیم خانه نوسازی دارد.
دختر چهار ساله و پسر هفت سالهاش را به کوچه میفرستم تا پای حرفهای او بنشینم. بچههایی که زمان خودسوزی مادر در خانه بودهاند اما هنوز مرگ مادر را باور نکردهاند. وارد اتاق که میشوم قاب عکس «زیبا» بالای رختخوابهای رنگارنگ، پشت پارچهای سفید، حضوری غایب است. رحیم میگوید روی عکس همسرش پارچه انداخته تا بچههایش نبینند و بهانه نگیرند.
رحیم که 32 ساله است و فوق دیپلم جغرافیا دارد، چند سالی دهیار روستا بوده و برای رفع محرومیتهای روستا کم نگذاشته. برای بیآبی، فقر مردم، جادهای که با وجود زیرسازی هنوز هم خاکی مانده و… اما از وقتی که دیگر بهعنوان دهیار انتخاب نشد بیکار ماند و با آن جثه کوچکش نتوانست سراغ کارگری برود یا مثل بقیه جوانان روستا در باغملک و ایذه خوزستان دنبال کار در ضایعاتی یا سیب چینی باشد: «آن روز باهم بحث کوچکی داشتیم. میخواست برود خانه پدرش، من گفتم نرو! دست رویش بلند نکردم فقط بحث کردیم. بعد آمد داخل خانه خودسوزی کرد. من هم خانه بغلی بودم تا برسم کاری از دستم برنیامد. با گازوئیل خودش را آتش زد. هفت روز دیگر بچهاش به دنیا میآمد، بچه هم از بین رفت. آمبولانس که آمد 2ساعت در دیشموک معطل کردند بعد یک شب در دهدشت کوتاهی کردند و بچه را درنیاوردند تا بچه از بین رفت.»
آشپرخانه را نشانم میدهد. دو کودکش همان جایی ایستادهاند که مادرشان دست به خودسوزی زد. از او میپرسم واقعاً یک بحث کوچک کار را به اینجا کشاند؟
رحیم که بغض راه صدایش را بسته سرش را پایین میاندازد، انگار سقف خانه روی دوشش سنگینی میکند: «من سالهاست که دارم قرضی زندگی میکنم. آبرویم میرود اگر بگویم اما میگویم، فقر آقا فقر امان ما را بریده. همه چیز بهخاطر فقر است.
از من لباس خوب میخواست من نداشتم. از من امکانات میخواست نداشتم….»او تعریف میکند که هر بار بحث خودسوزی زنان میشد همسرش با تعجب میگفت مگر میشود کسی خودش را بسوزاند، پس تکلیف بچهها چه میشود؟
میگوید: «من هنوز تعجب میکنم چرا خودش دست به این کار زد.» حالا سه ماه بعد از خودسوزی همسرش، رحیم با لباس سیاهی که هنوز از تن درنیاورده، مانده با 120 میلیون تومان بدهی مراسم فوت همسرش چه کند. یک چرخه باطل؛ زنی در فقر میسوزد و مردی زیر بار بدهیهای مراسم ختم خم میشود و به خودکشی فکر میکند. رحیم میگوید بعد از فوت زنش تقریباً به هفت هزار نفر غذا داده است. من از مردم روستا شنیدم که امام جمعه شهر درحال فرهنگسازی برای کم کردن مخارج بعد از فوت است. رحیم حالا با دو فرزندش که هر روز بهانه مادر را میگیرند تنهاست. همسایهها و خانواده همسر کمکش میکنند اما نمیداند چطور از پس مخارج بربیاید.در راه برگشت به زنانی فکر میکنم که در نبود جاده آسفالت نمیتوانند بیش از مقطع ابتدایی درس بخوانند تا بفهمند چه حقوقی در زندگی دارند. به مردان و زنانی که قربانی جادهها میشوند. به بیماری که به بیمارستان نمیرسد. به فقر و محرومیتی که میسوزاند.