«اگر میخواستند متحد نباشیم، نباید هرگز یونیفرم تنمان میکردند.»
مارگارت اتوود، سرگذشت ندیمه
بیش از شش ماه از آغاز اعتراضات سراسری در سال ۱۴۰۱ میگذرد، اعتراضاتی که با قتل مهسا امینی در اواخر شهریورماه آغاز شد و شعلهاش با طنین «زن، زندگی، آزادی» سراسر ایران را فرا گرفت. صدای این انقلابِ زنانه بلند و رسا بود و نشنیدنش ناممکن. با این حال، این انقلاب در سطح بازنمایی، همچون تمامیِ دگرگونیهای اجتماعی، مناقشههای خاصِ خود را دارد، مناقشههایی از جنس نمایندگی و تعلقات سیاسی و اجتماعیِ معترضان.
به همین علت شاید کار درست، توصیف تصویری باشد که هرکس از دریچهی دوربین خود میبیند. در این یادداشت میکوشم تا تصویری را نشان دهم که به نظرم از دیدِ عدهی زیاد (و تأثیرگذاری) پنهان مانده است. علاوه بر این، تلاش میکنم تا خطوط ربط ظاهراً کمرنگ میان نامهایی را که در این سالها زیاده شنیدهایم پررنگتر کنم، به این امید که به ما در شرح وضعیت کمک کند. برای این کار از شیوهی منجمان قدیمی الهام گرفتهام که ستارهها را به هم وصل میکردند تا با ترسیم صور فلکی، تصویری قابلفهم از آسمان برای خود بسازند.
آنچه در ادامه میآید، روایتی است شخصی و غیرشخصی از نسبتِ «ما» با خیابان و تلاشی مقدماتی برای تبیین آن.
چهار روز از ۲۱ تیرماه ۱۴۰۱ میگذشت. از چند هفته پیشتر تعدادی از زنان ایرانی در شبکههای اجتماعی، کمپینی به راه انداخته بودند با عنوان «حجاب بیحجاب». بنا شده بود که در آن روز (روز عفاف و حجاب به روایت جمهوری اسلامی)، در جای خاصی جمع نشویم، اما هرجا که هستیم، و هر برنامهای که داریم، در روند عادیِ روزمرهمان، آنطور که سنت «مقاومت، زندگی است» یادمان داده بود، بدون حجاب حاضر شویم. چیز جدیدی نبود و به همین دلیل، بعضی نمیخواستند به آن بپیوندند زیرا فکر میکردند که نقطهی بیمعنایی میشود در تاریخ طولانی مبارزهی زنان ایرانی علیه حجاب. اما اشتباه میکردند، زیرا آن روز به نقطهی مهمی در تاریخ مبارزه با جمهوری اسلامی تبدیل شد. نه به علت حضور شجاعانه (اما به دلایلی کمرنگِ) زنان بیحجاب در خیابانها (رخدادی که به بازداشت حداقل دو نفر ــ ملیکا قراگوزلو و سوری بابایی چگینی ــ انجامید)، بلکه به علت شیوهی مبارزهای که با واکنش خشونتآمیز جمهوری اسلامی رسمیت یافت. به علت نوع مقاومتی که فقط دو ماه طول کشید تا جرقهاش به آتش بدل شود. در ۲۵ تیر سال گذشته سپیده رشنو، ویراستار و نویسندهی ۲۸ سالهی خرمآبادیِ مقیم تهران، در پی انتشار ویدیویی بازداشت شد که در آن، با کمک دیگر زنان، زن محجبهی مزاحمی را که بیاجازه در حال فیلمبرداری از او و تهدید و دخالت در نوع پوششاش بود، از وسیلهی نقلیهی عمومی بیرون میانداخت.
پیش از آن بارها ویدیوهای مشابهی در شبکههای اجتماعی منتشر شده بود: زنانی که دوربینشان را به اسلحه تبدیل کرده بودند و اعتبار اجتماعی و «آبرو»ی متجاوزان به حریم شخصیشان را نشانه میرفتند.
اما چرا داستان سپیده فرق داشت؟
چرا بدنهی طبقهی متوسطی که پیش از آن مبارزه با حجاب اجباری را نادیده میگرفت، حالا ناگهان جرقهای را دیده بود و از ربودن و پخش ویدیویی از چهرهی شکنجهشدهی سپیده چنان به خشم آمده بود که سپیده را همچون قهرمانی میستود؟
من مدتها به این پرسش فکر کردهام: به ویدا موحد، که حتی هنوز نمیدانیم چطور فکر میکند یا چه موضع سیاسیای دارد، اما یک روز از خانه بیرون رفت و بر سکوی بلندی در خیابان انقلاب تهران ایستاد، شال سفیدش را بر سر چوب زد و به نماد مبارزه با حجاب اجباری تبدیل شد. همان دختر کمی بعد دوباره بیروسری با بادکنکهایش روی گنبد عجیب و نازیبای میدان انقلاب ایستاد. به سپیده رشنو، که خشمش خشم زنانِ همطبقه و همتجربهاش بود، همان زنانی که نه میبخشند، نه میگذرند و نه از تهدیدها میترسند. و به مهسا (ژینا) امینی، که به سادگیِ همهی دختران ۲۲ سالهای بود که میشناسم، دخترانی که چیزی جز «زندگی نرمال» نمیخواهند. اما مأموران گشت ارشاد همین را هم برنتابیدند و او را به قتل رساندند.
باید خط اتصال این سه نام را با دختران شجاع اعتراضات ۱۴۰۱ پیدا کرد، دخترانی که شجاعتشان، روسریسوزانشان، رقصیدنشان، روی سطل زباله ایستادنشان، شعار دادن و گلوله خوردنشان همهی جهانیان ــ به استثنای خودشان ــ را تکان داده است.
کافی بود در خیابان باشید تا ببینید دختری که از سطل زباله بالا میرود یا انگشتش را به نشانهی تهدید رو به مأمور مسلح جمهوری اسلامی تکان میدهد گمان نمیکند که سرگرم انجام کارِ بزرگی است. انبوه زنان سیاهپوش و ماسکزده و بیروسری طوری در خیابان میدویدند یا راه میرفتند که گویی همهی عمر چنین کرده بودند. اما این امر برای مردانِ حاضر در خیابانها عجیب بود.
برای زنان اما عرصه، عرصهی «بالاخره دیده شدن» بود. زنانی که از روز تولد، با تمام قوا جنگیدن را تمرین کرده بودند و اسیر حاشیهها و ایدئولوژیها نشده بودند، زنانی که زیستن را بلد بودند و تازیانهی مردسالاری خم به ابرویشان نیاورده بود.
در شهریور و مهر و آبان، در خیابانها، جلوی زندانها یا در خلوت رهاییبخش و آشنای شبانه، میشد که آشنایی را ببینم. اغلب زنی یا دختری جوان. و آن خطچین نامرئی که آنها را به یکدیگر وصل میکرد، مدام برایم پررنگتر میشد.
ما را زخمهایمان به هم وصل کرده، و تازیانهی تبعیضهای چندلایه به یکدیگر پیوند داده است. این سیمهای اتصال زورشان از قیچیِ هویت و زبان و نژاد و مذهب و پرچم بیشتر است.
بعضی شبها دلارام را میدیدم، دختر کارمند ۲۴ سالهای که از «شهرستان» آمده بود، ساعتهای طولانی کار میکرد و با مترو و اتوبوس در سطح شهر جابهجا میشد. هر روز موهایش را درست میکرد و بلوز و شلوارهای زیبایی میپوشید و فیلمهای شعار دادنهایش در مترو را به من نشان میداد. میگفت هر نیروی سرکوبگری را که میبیند توی موهایش دست میبرد تا حرصش را بیشتر دربیاورد.
آرزو را از طریق همکارانم میشناختم. مهندس موفقی بود که خانوادهای مذهبی داشت و میگفت موفقیتش را عمدتاً مدیون تلاش برای رهایی از دستِ آنهاست. میگفت هر روز در محل زندگیشان (یکی از محلههای پر اعتراض تهران) با بچههای محل جمع میشوند و شعار میدهند. تا جایی که میدانم، در همهی اعتراضات شرکت میکرد؛ میگفت اگر یک روز ببیند که جای پیاده شدن نیست، با ماشینش راه نیروهای سرکوب را میبندد تا معترضان بتوانند فرار کنند.
سمانه بازیگر تئاتر بود و از سالها قبل در تهران زندگی میکرد. میگفت دارند چند نمایش بدون حجاب آماده میکنند، صدای قشنگی داشت و در اوقات فراغت آوازهای انقلابی میساخت.
آساره دختر نوجوانی بود از همشهریهایم. میگفت تا جایی که ممکن است با مقنعه به هنرستان نمیرود. میگفت مدام ویدیوها را از شبکههای خارجی میبیند و دلش میگیرد که اعتراضات در آن استان آنقدر پرشور نیست.
رؤیا دوست کوئیری بود که سالها کار و تحصیل از شور و اشتیاقش برای حضور در خیابان نکاسته بود. جای ساچمههای روی بدنش، که گمان نکنم هنوز خوب شده باشد، روزشمارِ تقویم انقلاب «زن، زندگی، آزادی» است.
میتوانم دربارهی زنان و مردانی که میشناسم و خطوط مشترکی که آنها را به هم وصل کرده، صدها صفحه بنویسم: دربارهی تولد در شهرهای کوچک، تربیتی مذهبی یا سنتی تحت سیطرهی شرع و فرهنگهایی که گاه حتی از مذهب حاکم بر کشور هم مردسالارتر بودند، و تلاش و تلاش و تلاش برای استقلال اقتصادی که میدانستیم تنها راه دستیابی به اندکی آزادیِ بیشتر است. ما این آزادی را با تغییر سبک زندگی و تن ندادن به ازدواج سنتی گسترش دادیم. ما زندگی و رقص و دوست داشتن و دوستی را رها نکردیم و جمعهای امن خودمان را ساختیم؛ گاه حتی در جدالهایی که ساده نبود، باید آزارگران را از این جمعها بیرون میانداختیم. ما در این جمعها آزادی و مدنیت را تمرین میکردیم.
برای نوجوانان و جوانان ایرانی زندگی هیچگاه ساده نبود و مبارزه از شهریور ۱۴۰۱ آغاز نشده بود. ما سالها برای «زن، زندگی، آزادی» جنگیده بودیم. هرچند این کلمات بر زبانمان جاری نشده بود، اما دشمن به خوبی آن را تشخیص داده بود.
برای ما نوجوانان و جوانان ایرانی، و حتی برای خواهران و برادرانِ میانسالمان که انقلاب ۵۷، آزادی را جلوی چشمانشان از آنها ربود، اتحاد معنای دیگری دارد. ما را زخمهایمان به هم وصل کرده، و تازیانهی تبعیضهای چندلایه به یکدیگر پیوند داده است. این سیمهای اتصال زورشان از قیچیِ هویت و زبان و نژاد و مذهب و پرچم بیشتر است. حالا که از خلوتهایمان به هم پیوستهایم، شباهتهایمان را دیده و «ما» شدهایم. برای «ما» اتحاد حیاتیتر از برچسبهایی است که دوباره میخواهد جدایمان کند.
برای من میان دلارام، آرزو، سمانه، رؤیا، آساره و صدها نفر دیگری که زندگیشان را از نزدیک دیدهام، با ویدا و مهسا و سپیده تفاوتی نیست. اینها مبارزان گمنام سالهای سیاهاند، کسانی که به لطف یونفیرمهایشان ــ روسریهایی که زمانی روی سر، بعد دور گردن و حالا توی کیفشان است ــ به ارتش بدل شدهاند. اینها ستارههایی گمناماند که شاید فقط دستگیری و کشته شدن نامشان را به رمز تبدیل کند. زنانی که پرچم مبارزه را در میدان زندگی روزمره، و در میدان تلاش برای بهروزی و پیشرفت و لذت و آزادی، لحظهای زمین نگذاشتهاند. همان زنانی که پیش از انقلاب مهسا فرصت نداشتند که سیاسی باشند، و ممکن بود ویدیوی اشتباهی به اشتراک بگذارند یا خبر ناموثقی را منتشر کنند، اما امروز صحبتهایشان حاکی از تمرکز بر نقاط مشترک است و بیاعتنایی به مواضع صلب سیاسی و ایدئولوژیکی که مانع از اتحادند.
آنها چنان آماده بودند که تا تحلیلگران از شوک و تحسین بیرون بیایند، هزاران روسری را آتش زده و صدها پارچهنوشته را برافراشته بودند و دهها عکس از پیروزمندانه ایستادنشان بر بلندیها منتشر شده بود.
میتوان گفت که «زن» بودن در مناطق کوچک و محروم ایران، و تلاش برای «زندگی» توأم با «آزادی» و رها از یوغ نهادها، ساختارها، عرفها و فرهنگهای سرکوبگر، چنان بینشی به زنان داده است که مسیر پیروزی را بهتر و شفافتر میبینند. اگر انقلاب «زن، زندگی، آزادی» چند نوع کنشگر اصلی داشته باشد، مهمترینش دخترانی هستند که هر روز در خیابان دیده میشوند اما از آنها چندان سخن به میان نمیآید. دخترانی برآمده از خاستگاههای حاشیهای و محروم که با قدمهای بلندشان از زندان هویتِ گذشتهنگر بیرون آمدهاند، و مطالباتشان با مدرنترین و توسعهیافتهترین کشورها یکی است.
اگر این انقلاب را به درستی اولین انقلاب فمینیستی و زنانهی دنیا خواندهاند به علت وجود همین دختران است، به لطف وجود ویدا و سپیده و ژینا، و به لطف همهی آنانی که نامی ندارند، شاید هنوز، و شاید هرگز.
راضیه شاهوردی
آسو