میان کشته شدگان اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ بیش از ۷۰ تن کودک (افراد زیر ۱۸ سال) بودند. بعد از کشته شدن «آرمیتا گراوند»، نوجوانی که در ایستگاه مترو به طرز مشکوکی به کما رفت و جان باخت، گزارشهایی از حال بد روحی دوستانش در رسانههای داخلی منتشر شد. به رسمیت شناختن سوگ کودکانی که دوستان خود را در جنبشهای اجتماعی از دست دادهاند، موضوع کمتر پرداخته شدهای است. ما در «ایرانوایر» پای صحبت دوستان برخی از جانباختهها نشستیم. «حامد فرمند»، فعال حقوق کودکان نیز به پرسشهای ما درباره این که چهگونه با نوجوانانی که داغ رفیق دیدهاند رفتار کنیم، پاسخ داده است.
سارینا؛ یک تنهایی بیانتها
نامش را میگذارم «رها». با بغض و آهسته آهسته اولین جملهاش را شروع میکند و با لحنی غریبانه میگوید: «میدونی خانم؟! آدم وقتی دوستش میمیره، انگار وسط یه تاریکی تموم نشدنی رها شده.»
رها دوست «سارینا اسماعیلزاده» بود؛ دختر نوجوان ۱۶ ساله جان باخته در اعتراضات ۳۰شهریور۱۴۰۱ در کرج. هر آنچه از سارینا میدانیم را خودش برای ما به یادگار گذاشته است؛ با نوشتههایی که در یک کانال تلگرامی مینوشت و ویدیوهایی که در یوتیوب منتشر میکرد.
حالا دوستش درباره جای خالی او حرف میزند: «سارینا همیشه آروم بود. خیلی نمیشد از کارهاش، چیزهایی که میخواست و حتی گاهی از حرفاش سر درآورد. بیشتر وقتها در حال پچپچ کردن با خودش بود، انگار همیشه چیزی برای گفتن داشت، اما خب زیاد حرف نمیزد. همون وقتایی هم که مثلا درباره موضوعی صحبت میکرد، همه تعجب میکردن. اصلا دنیاش شبیه همسنوسالهاش نبود. گاهی وقتا مادرم بهش میگفت دختر جان! تو دنیای آدم بزرگا خبری نیست، انقدر براش عجله نکن! اما انگار سارینا راهش رو انتخاب کرده بود.»
رها آب دهانش را قورت میدهد و با گریه میگوید: «نشد سه تا از کتابهایی که داده بود بخونم رو بهش برگردونم. وقتی کتاب امانت میداد، هزار بار میگفت بیشتر از ۴۵ درجه بازش نکنی، گوشههاش رو تا نکنی، کنار دستت آب و چایی نباشه! نمیدونم الان با بقیه کتاباش چه کار کردن.»
او نمیخواهد از خانواده سارینا حرف بزند: «نمیخوام دردسر درست کنم. در یک کلمه، تنها بود. پدرش رو زود از دست داده بود و تا مدتهای زیادی بهعنوان یه دختر نوجوان، بار همراهی با مادر بیمارش رو به دوش میکشید. فکر کنید، همه از مدرسه به خونه برمیگشتن، اما اون گاهی با لباس مدرسه مجبور بود به بیمارستان بره و ساعتها کنار مادرش باشه. یک تنهایی عجیبی داشت. خودش میگفت کسی دوستش ندارد و غصههایش را درک نمیکنن. برای همین سعی میکرد همیشه برای خودش بنویسه.»
رها رفتن بر سر مزار سارینا را سختترین تجربه زندگی خود میداند: «هربار فکر میکنم از مسیر مدرسه یا گاهی گشتن توی پارک و خیابونا، حالا برای دیدنش باید برم جایی که ازش فقط یک سنگ سیاه باقی مونده. انگار یکی با یه تکه سنگ بزرگ توی سینهام میکوبه. همش با خودم میگم یعنی چی؟ یعنی دیگه نمیخنده؟ راه نمیره؟ راستش شاید برای همین باشه که دوست ندارم برم و اونجا ببینمش.، نمیتونم تصور کنم واقعا اونجاست. یک ساله گیر افتاده میون اون همه خاک!»
رها از عکسهای دوتایی میگوید که دیگر نمیتواند نگاهشان کند: «کافههایی که با هم میرفتیم رو دیگر حتی از خیابونش هم نمیتونم عبور کنم. گاهی با خودم فکر میکنم کاش میشد حافظهام رو پاک میکردم. شاید فکر کنید بیرحمم، اما نمیدونید چه رنجی داره. گاهی خوابش رو میبینم. خیلی سفر دوست داشت، همیشه میگفت دوست دارم شهرهایی رو برم و ببینم که همه نمیرن. هربار خوابش رو دیدم، جاهایی بود که من نمیدونم کجاست.»
چند ثانیهای سکوت طولانی و آخرین جمله رها: «نمیدونم اون لحظههای آخر چی کشید. از فکر این که چه قدر ممکنه درد کشیده باشه، دیوونه میشم. این حقش نبود. زندگی راحتی نداشت. دوست داشت زندگیش رو بسازه اما نشد. نگذاشتند.»
مبین؛ نوجوانی که میخواست درس بخواند
«۱۳آبان۱۴۰۲ میشه یکسال که برادرمو کشتن. یک ساله که توی این دنیا نیست و من حتی یه لحظه هم صورتش رو از یاد نبردهام. شما بگو خاله! آدم مگه میتونه تصویر برادرش رو یادش بره؟»
این گفتههای نوجوان ۱۶ سالهای از بلوچستان است؛ یکی از بازماندههای جمعه خونین خاش که سال گذشته به دست مقامات جمهوری اسلامی رقم خورد و چندین نفر از مردم معترض، از جمله چند کودک در آن کشته شدند.
خودش میگوید از کودکی با «مبین میرکازهی»، نوجوان ۱۴ ساله کشته شده در ۱۳ آبان ۱۴۰۱ در اعتراضات خاش دوست بوده است: «از همون شش هفت سالگی که توی کوچه دنبال دمپایی پلاستیکی پاره میدویدیم و خیال میکردیم توپ چهل تکه داریم!»
دوست مبین دلش نمیخواهد نامی از او ببریم. میگوید: «من ۱۴سالم بود و او ۱۲ سال که با هم رفتیم سوختکشی. خانوادههای شلوغی داریم و کار در خاش نیست. برای درس خوندن باید خودمون خرجمون رو میدادیم. جونمون رو میگرفتیم کف دست و میرفتیم لب مرز پاکستان. حالا نه که فکر کنین تانکر و گالن میبردیم؛ بشکههای کوچیک. مبین میگفت هر کاری بکنیم، فقط باید درس بخونیم. اغلب پسرها تو محله ما تا کلاس پنج بیشتر سواد ندارن. ما نمیخواستیم ترک تحصیل کنیم.»
نوجوان بلوچ اندوهگین این داستان به ۱۳آبان۱۴۰۱ بازمیگردد؛ به آن روز که بعد از نماز جمعه سر و صورتهایشان را پوشاندند و مهیای حضور در خیابان شدند: «جمعیت زیاد بود. یکهو از همه جا صدای داد و فریاد بلند شد. ما وسطهای جمعیت بودیم. نمیدونم چی شد. مبین رو دیدم که پلاکاردش رو گرفته بالا و جلوی همه ایستاده. صدای شلیک و گاز اشکآور با هم بود. توی این یک سال صحنهای که تیر خورد و اول دستهایش پایین افتاد و بعد سرش که به عقب پرت شد و افتاد روی زمین ۱۰۰ هزار بار به یادم اومده.»
او از روزهای بعد از جان باختن مبین که برایش مثل برادر بوده است، میگوید: «مثل برادر بودیم. خانواده هردومون شلوغه. من توی این یکسال همیشه جوری از خونه بیرون میرم که با مادر و پدر مبین روبهرو نشم. بعد از مراسم عزاداری همیشه احساس گناه میکنم. چرا من زنده موندم و او رفت؟ روزهای اول مادرش وقتی من رو میدید، گریه میکرد. همش به خودم بد میگفتم که چرا رفیق نیمه راه شدم؟ چرا نرفتم کنارش بایستم یا اونو نکشیدم عقب که نمیره؟ حس میکنم دیدنم باعث میشه مادرش عذاب بکشه. همیشه حواسم هست که یک جوری در محل رفت و آمد کنم که به خانوادش برنخورم و اذیتشون نکنم.»
آرنیکا؛ مادر گربهها و عاشق قرص ماه
«پاهای آرنیکا یک لحظه روی زمین نبود. همیشه پر جنبوجوش و پر انرژی بود. هرجا وارد میشد، خنده از روی لبهای دیگران کم نمیشد. عاشق گربهاش بود. از مقنعه متنفر بود و اغلب سر کلاس دین و زندگی، معلما رو سوالپیچ میکرد.»
اینها اولین جملاتی هستند که دوست «آرنیکا قائم مقامی» به زبان میآورد؛ دختر نوجوان ۱۷ سالهای که ۲۰مهر۱۴۰۱ با ضربات باتوم نیروهای امنیتی به سر و صورتش به کما رفت و در تاریخ ۳۰مهر، جان خود را از دست داد.
دوستش را «آوا» مینامیم. او میگوید: «بعد از اون روز، ما دیگه هیچچیزی از آرنیکا نشنیدیم. یکطوری شد که انگار اصلا وجود نداشت. چطور بگم، فکر کنید یک دیوار نامریی بین ما و همه چیزایی که نشانی از او داشتن، کشیده شد. ما یعنی دوستاش. یک وقتهایی به بقیه بچهها میگفتم انگار آرنیکا یک خیال بود. نمیدونم چطور شد که حتی خانوادش دیگه جواب تلفن ما رو هم ندادن. پدرش خیلی به آرنیکا وابسته بود. یک بار براش گل فرستادم اما برگشت خورد. گفته بودند از اینجا رفتن، درحالی که اینطور نبود.»
آوا میگوید آرنیکا دلنازک بود؛ همانطور که همه از شوخیها و انرژی او جان میگرفتند، همانطور هم زود دلش میشکست: «یک پل عابر پیاده در مسیرمون بود که یه گربه سیاه و سفید حامله اغلب او جا میپلکید. یک روز که گربه رو دیدیم، انگار دعواش شده بود. کنار گوشش زخمی بود. آرنیکا تمام مسیر رو گریه کرد. فردا اما با یک جعبه، چند تکه پارچه و یک کیسه غذای گربه اومد. براش یک جایی درست کرد و غذاش رو اونجا گذاشت. به شوخی بهش میگفتم مادر گربهها. عاشق گربهها بود و تو مسیر هربار گربهای میدیدیم، با اونا صحبت میکرد.»
آوا میترسد و میگوید از خودش خجالت میکشد. میگوید هزار خاطره از آرنیکا دارد که اگر تعریف کند، اگر از آن پارکی که همیشه میرفتند بگوید، ممکن است کسی او را بشناسد: «آرنیکا ترسو نبود. نمیخوام از اون یه قهرمان بسازم اما چند باری برای این که سر کلاس دینوزندگی معلممون رو سوالپیچ کرده و توضیح بیشتری از چیزهایی که میگفت خواسته بود، به دفتر مدیر احضارش کردن. یا مثلا اگر حتی یک ماشین روی خط عابر پیاده یا مثلا گذرگاه بین خیابون و پیادهرو پارک کرده بود، یک یادداشت روی اون میگذاشت که این کار درستی نیست.»
آوا از برنامه سفر شمالشان میگوید: «دوست داشتیم وقتی آخرین امتحانمون رو دادیم، پنجتایی بریم انزلی. آرنیکا عاشق انزلی بود. دوست داشت تو بلوار ساحلی انزلی قدم بزند. عاشق بوی بارون بود. دوست داشتیم اونجا برای خودمون جشن بگیریم. میخواستیم یه روز طلوع خورشید رو کنار دریا ببینیم، اما نشد.»
او از خاطرات با عنوان «طوفان» یاد میکند. میگوید هربار به دوست از دست رفتهاش فکر میکند، شبیه یک طوفان است که همهجا را پر از گردوخاک میکند و احساس خفگی به آدم دست میدهد. «آن روز»، واژهای است که بهجای مرگ و نیستی برای آرنیکا به کار میبرد: «از آن روز به بعد همیشه تو تنهایی گریه کردم؛ مخصوصا وقتهایی که ماه کامله. آرنیکا عاشق ماه کامل بود. پتو رو روی سرم میکشم، چشمهام رو میبندم و تو اون تاریکی، انگار همهچیز ترسناکتر و واقعیتر میشه.»
بینام؛ برای او که عاشق زندگی بود
«بیتا» ۱۷ سال دارد. او رفیق گرمابه و گلستانش را در جریان اعتراضات از دست داده است؛ دختر نوجوانی که در همه اعتراضات سال گذشته حضور داشت و آنقدر به تغییر امیدوار بود که بعد از سرکوبهای گسترده معترضان، اعدام برخی بازداشتشدگان و فروخفتن فریادهای اعتراض در خیابانها، دچار سرخوردگیهای روحی غریب شد و به شکلی غریب جان باخت.
بیتا بیش از اندوه، خشم دارد: «اسمش رو نمیگم چون نمیخوام با خانوادش بدعهدی کنم. قول دادهام تا خودشون نخوان، حرفی نزنم. از طرفی هیچ دلم نمیخواد اون رو آدم ضعیفی بدونن. بعضیا میگن ایست قلبی کرد. بعضی میگن خودخواسته مرگ رو انتخاب کرد. چیزی که من میدونم، اینه که پر از شور زندگی بود. وقتایی که من ساز مخالف میزدم و میگفتم درست نمیشه، مشتش رو بالا میبرد و میگفت نگو بیتا! ما درستش میکنیم. باور داشت که اینبار همه چیز قراره جور دیگهای پیش بره.»میگوید بعد از مرگ دوستش عذاب وجدان حس غالبی است که تجربه میکند: «اولش همه رو مقصر میدونستم؛ همه کسایی که توی اون روزا نشستن توی خانه و نیومدن توی خیابان. همه اونایی که به جای همراهی، سعی میکردن ما رو هم برگردونن توی خونهها و کلاسها. بعد کمکم از خودم عصبانی شدم. فکر میکردم چرا بیشتر درکش نکردم؟ چرا دل به دلش ندادم؟ بار سنگین این گناه که گاهی اونقدر که باید به او گوش نداده بودم، نابودم کرده بود.»
دوست از دست رفته بیتا حالا در خوابهایش همراه او است: «خیلی خوابش رو میبینم. دارم درد و رنج عجیبی رو تجربه میکنم. هنوز احساس تقصیر دارم. هنوز سوگوارم بعد از چند ماه و هر روزم روز سختیه. اصلا بعضی وقتا نمیدونم چهطوری تاب میآرم. هر روز برای زندگی میجنگم. نمیتونم اسمش را به زبان بیارم. بوی تنش وقتی بهش رسیدم، هنوز در مشاممه. اضطرابم گاهی اونقدر زیاده که توان بیرون رفتن از خانه رو ندارم. با دوستام زیاد از او حرف میزنیم. حس میکنم نباید جوری رفتار کنم که انگار اتفاقی نیفتاده. باید بگم تا یادم نره چه جواهرهایی رو از دست دادیم.»
با ترومای فقدان دوست چهگونه همدلی کنیم؟
«حامد فرمند»، فعال حقوق کودکان با اشاره به این نکته که تروماهای جمعی فقدان در طول بیش از چهار دهه گذشته بارها و بارها کودکان را تحت تاثیر قرار دادهاند، به «ایرانوایر» میگوید: «از دوران ابتدای انقلاب و جنگ ایران و عراق تا امروز که تعداد و فاصله میان رخ دادن حوادثی که منجر به از میان رفتن کودکان و تجربه فقدان در میان دیگر کودکان شده، این موضوع متاسفانه چندان مورد توجه قرار نگرفته است. در واقع در ساختار دولت و حکومت که اصلا برایش برنامهریزی وجود ندارد، در سایر بخشها هم به نظر میرسد برای گروهی اصلا دارای اهمیت نیست و برای برخی گروههای فعال در این زمینه هم امکانات و زیرساخت کافی وجود ندارد که به آسیبهای کوتاه و بلندمدت تروماهای جمعی بر کودکان متمرکز باشند.»
به گفته این فعال حقوق کودکان، احساس عذاب وجدان در از دست دادن دوست بیش از بزرگسالان نمود پیدا میکند: «ما بهعنوان بزرگسالان، هر یک باید مسوولیت خودمان را در قبال درک کودکان آسیبدیده انجام دهیم. همزمان هم از افراد متخصص در این زمینه کمک بگیریم. این کمکها فقط ویژه کودکان نیستند اما در مورد کودکان باید با حساسیت ویژهای مورد توجه قرار بگیرند. رسانهها و خبرنگاران هم باید در زمینه بهرهگیری از کودکان در امر خبررسانی آموزش ببینند، چرا که گاهی فقر دانش در این زمینه آسیبزا است.»
حامد فرمند میگوید برای بازتاب نظرات کودکی که دوست خود را در یک جنبش اجتماعی به آن شکل و فرم فجیع که مثلا در اعتراضات «مهسا (ژینا) امینی» رخ داد از دست داده است، درست باید به قدر وقتی که به موضوع خودکشی میپردازیم یا به حوادث جنگ، باید دانش خود را به روز کنیم: «به نظر من رسانهای که حرفهای کار میکند، همانطور که نیروی خود را برای راستیآزمایی خبر، نوشتن از خودکشی، پوشش حوادث جنگ و مواردی از این دست آموزش میدهد، باید در خصوص چگونگی برخورد با کودک سوگوار هم نیروی خود را آموزش بدهد. هر کدام از این موارد تخصصی هستند و نبودن امکانات یا فشار بر فعالیت رسانه توسط حکومت نمیتواند توجیهی برای عدم آموزش باشد.»
او با اشاره به فعالیت «ایرانوایر» در حوزه حقوق کودکان و بهره بردن این رسانه از نظر مشاورانی که در حوزه کودکان متخصص هستند، میگوید: «ما در دورانی زندگی میکنیم که هر جنگی، جنگ علیه کودکان است. به هر آسیب اجتماعی که بپردازید، یکی از بزرگترین قربانیانش کودکان هستند و این خیلی مهم است که رسانه درباره برخورد با آنها و چگونگی بهرهگیری از آنها در تهیه خبر همیشه خودش را به روز نگه دارد.»
ایرانوایر
مریم دهکردی
سمیرا راهی