وقتی نخستین دخترم را بهدنیا آوردم، خودم را شبیه مادرم یافتم. حتی هنگام ایستادن روبروی آینه یا وقتی شبها در اندک زمانی که پس از خوابیدن نوزادم برای خلوت کردن با خودم پیدا میکردم و عکسهای آلبوم داخل موبایلم را میدیدم، در تمام این لحظات به این فکر میکردم که چه شبیه مادرم شدهام. حالا که فرزند اولم دبستان را تمام کرده و فرزند دومم سه سال و نیمه است فهمیدهام این تصویر چقدر اشتباه بوده و احتمالا تحتتاثیر همه هنجارها و استانداردهایی که جامعه درباره مادری به من تحمیل کرده بود. مادر من از نظر من، از نظر پدرم و همه کسانی که او را میشناختند مادر «کاملی» بود، هنوز هم هست. او یک مراقبتگرا به تمام معناست و تسلط فراوانی بر اداره امور خانه و بیرون داشته و دارد. هرگز ندیدم درباره خستگیهای ناشی از کار توامان بیرون و خانه اغراق کند. در عین حال همیشه خوشپوش بوده، سرحال و در حال معاشرت اجتماعی با دوستان و نزدیکان. او مادری فداکار نبود، اما حضور بسیار موثری در زندگی همه ما داشت. برای همین وقتی مادر شدم ناخودآگاه خودم را همچون او تصور میکردم که تصویر ایدهآل من از مادری بود. اما این تصویر بعد از مواجهام با چالشها و رنجها و محدودیتهایی که مادری برایم به مرور ایجاد کرد، درهم شکست. اگرچه هنوز هم از شجاعت کافی برای روبرو شدن با تصویر واقعی خودم به عنوان یک مادر برخوردار نیستم، از شش ماه پیش تا به امروز شروع کردهام به مطالعه درباره مادری. از ادبیات گرفته تا فیلم و اثر هنری، هرکجا مفهوم مادری بازتاب داشته توجه من به آن جلب شده است. در خیابان، در اتوبوس، در مغازهها موقع خرید، در مهمانیها و حتی در پرسهزدنهایم در اینستاگرام شکلهای مختلف مادری را شناسایی کردهام و در رفتار زنان با فرزندانشان دقیق شدهام. شاید این یک مشاهده موذیانه باشد؛ مشاهدهای فردی که نه روزنامهنگار است و نه محقق. اما در همین مشاهدات بوده که توانستم با زنانی دیگر آشنا شوم و جرات کنم از آنها درباره تجربه زیستهشان از مادری بپرسم. آنچه اینجا مینویسم حاصل مشاهده یا گفتگوی من با چهار زن است که شکل مادری آنها از نظر من منحصر بهفرد بوده؛ از میان آنها دو گفتگو را به صورت مستقیم و در طول چند جلسه انجام دادهام. برای همه آنها اسم مستعاری را انتخاب کردهام که برای من تداعیگر آن بخش از شخصیتشان است که من توانستم مشاهده کنم.
مادر مجردی که نمیخواهد غول چراغ جادو باشد
«کوشا» چهل ساله است، ساکن تهران، مجرد و دارای دو فرزند دختر. اولین فرزندش را در بیست و هشت سالگی به دنیا آورده و به گفته خودش کاملا آگاهانه درباره بارداری تصمیم گرفته است: «نوجوانی یکی از بزرگترین آرزوهایم این بود که مادر خوبی باشم، شاید چون نیازهای عاطفیام از طرف مادرم برآورده نشده بودند.»
جدایی از همسر به گفته خودش اولین و سهمگینترین چالش را در زندگی برایش رقم زده چرا که هم از سمت خانواده خودش و هم خانواده همسر سابق تحت فشار قرار گرفته و به قطع ارتباط با همه آنها مجبور شده است. با اینهمه خیلی زود توانسته راهی را که میخواهد برود و با دخترهایش زندگی کند. او میگوید: «مادر شدن انتخاب من بود، اما با توجه به باورهای مسخرهای که از کودکی در من شکل گرفته بود همیشه عذاب وجدان داشتم حتی بابت هر مریضی که دخترم دچار میشد. کلی درمان و مشاوره و دورههای فرزندپروری فقط توانستند از این حس کمی بکاهند. من از خودم به عنوان یک مادر توقع یک فوق قهرمان داشتم و فکر میکردم نباید هیچوقت خسته شوم، کم بیاورم یا حتی کوچکترین توجهی به خودم داشته باشم.»
کوشا تاکید میکند که بعد از جدایی، این حس عذاب وجدان در او شدت گرفته است : «فکر میکردم به خاطر خودخواهیام باعث برهم زدن آشیانه فرزندانم شدهام، با اینکه بعد از جدایی خانه ما آرامش و شادی بیشتری داشت.»
مادران مجرد اغلب به توانمندیهایشان شک میکنند و این پدیده رایجی است. اینکه آیا راه درستی را انتخاب کردهاند، در شکل تربیت و پرورش فرزندان مرتکب کار اشتباهی میشوند یا نه، و حتی اینکه آیا به تنهایی میتوانند درباره امور فرزندانشان تصمیم درستی بگیرند. همه این تردیدها ممکن است اعتماد بهنفس مادران مجرد را خدشهدار کند و در نهایت بهخاطر تصمیم به جدایی دچار عذاب وجدان شوند. با اینهمه کوشا میگوید که بهتازگی متوجه شده تصمیماش به جدایی بسیار خوب و مفید بوده و در پی آن منافع فرزندانش هم تامین شدهاند.
تجربه مادر مجرد بودن با عهدهدار شدن مسوولیتهای بیشتری در زمینه پرورش فرزندان همراه است. این مدیریت همهجانبه به خودی خود چالشبرانگیز است و اگر بخواهد با فشارهای روانی که از سوی اطرافیان وارد میشوند، همراه شود شرایط را برای مادران مجرد به مراتب دشوارتر خواهد کرد. این مسالهای است که کوشا هم دربارهاش حرف میزند و حتی از سالهای پیش از جدایی و فشارهای روانی میگوید، از اینکه مادرش تاکید داشته او حق ندارد جدا شود و در صورت جدایی هم باید با مادر خود زندگی کند: «من بیشترین آسیب را چه در پروسه مادر شدن و چه در پروسه جدایی از نزدیکان خودم دیدم، امیدوارم فرهنگ جامعه تغییر کند تا مادرهای مجرد مثل من فقط سختیهای مراقبت به تنهایی از فرزندانشان را تحمل کنند و فشار مضاعف دیگری روی آنها نباشد.»
شرایط اقتصادی و مشکلات ناشی از آن چیزی نیست که کوشا آن را انکار کند. به گفته او در شرایط اقتصادی نابهسامان در ایران، اداره فرزندان با دو سرپرست هم ساده نیست چه برسد به تکسرپرست بودن. با اینهمه در ماههای اخیر او تمرین میکند که به خواستههای غیرضروری دخترانش پاسخ منفی بدهد: «من چون عاجزانه میخواستم که یک مادر کامل باشم و هراسان بودم از اینکه دخترهایم دوستم نداشته باشند، اصلا نمیتوانستم به خواستههایشان نه بگویم و این من را بیچارهتر کرده بود. اما حالا هشت – نه ماه است که دارم تمرین میکنم به خواستههای غیرضروریشان نه بگویم، البته که باز هم مشکل اقتصادی وجود دارد اما فشار روانی روی من کمتر شده است.»
آنطور که کوشا شرح میدهد تامین نیازهای ضروری دخترها با اوست اما هزینه مدرسه شامل شهریه و مخارج کلاسهای جانبی آنها را پدرشان تامین میکند: « قوانین کشور ما راجع به حقوق مالی بچهها فوقالعاده احمقانه و دور از ذهن است، ولی خوشبختانه پدر بچههای من با توجه به قانون رفتار نمیکند و برای بچهها خوب خرج میکند.»
او میگوید رابطهاش با دخترانش بعد از جدایی نه تنها خراب نشده بلکه بهتر هم شده است. دلیلش را پیدا کردن اعتماد بهنفس بیشتر میداند و میگوید: «فهمیدم که قرار نیست غول چراغ جادو باشم تا دخترهایم دوستم داشته باشند. بچهها هر کدام به دلایل خودشان از جدایی ما راضیاند چون واقعیت این است که تازه معنی زندگی با آرامش را متوجه شدهاند. تا جایی که من فهمیدهام آنها هم از من به عنوان مادرشان راضی هستند و دختر بزرگم من را به چشم یک زن قوی نگاه میکند که این واقعا باعث غرور من است.»
مادر مبتلا به سرطان و عذاب وجدان
«راضیه»، سی و هفت ساله است. ساکن شهر کوچکی در گیلان، متاهل و دارای دو فرزند؛ دختر بزرگش دانشجو است و در شهر دیگری تحصیل میکند، پسرش هشت سال دارد هرچند به گفته راضیه بسیار بیشتر از یک بچه هشت ساله مسوولیتهایی در خانواده بر دوش کشیده است. بغض راضیه با گفتن همین حرف شروع میشود.
او به سرطان تخمدان مبتلاست ، بهتازگی جراحی و شیمیدرمانی را پشت سر گذاشته و میگوید مادری برایش در ماههای اخیر معنای دیگری پیدا کرده است: « همه این مدت نتوانستم کارهایم را خودم بکنم. شیمیدرمانی من هر دو هفته یکبار بود و هربار بعد از تزریق، خواهرم از شهرستان دیگری میآمد تا پیش ما بماند و کارهایمان را بکند. من خجالت میکشیدم از اینکه خواهرم باید همه کارها را انجام میداد، از اینکه وقتی او نبود همسرم صبحانهام را میداد، پسرم را به مدرسه میبرد، برمیگشت ناهار من را میداد و تازه میرفت سرکار. از همه بیشتر، دلم برای پسرم میسوخت که در هشت سالگی باید چنین روزهایی را میدید.»
راضیه فکر میکند شاید اگر مادر نبود فقط باید سختیهای ناشی از درمان سرطان را تاب میآورد اما با وجود پسر کوچکش، رنجهای بیشتری را هم تجربه کرده است: «پسرم میرفت مدرسه، من نمیتوانستم کمکی کنم. برای نوشتن مشقهایش نمیتوانستم. وقتی آمپولهای بعد از شیمیدرمانی من را میزدند و از شدت درد جیغ میکشیدم، پسرم میترسید، به همین خاطر نمیخواستم وقتی او خانه است آمپولم را بزنند. روی تخت شیمیدرمانی که بودم به او فکر میکردم که حالا از مدرسه به خانه میرسد و من و همسرم نیستیم. یکبار که حالم بد شده بود، دکتر گفت بیشتر بمان بهتر شدی برو، اما من گفتم باید زودتر برویم چون پسرم در خانه تنهاست. خب اینها دغدغههای واقعی بودند و من با اینکه در شیمیدرمانی خیلی سختی فیزیکی کشیدم، ناراحتی از روحیه پسرم هم خیلی عذابم میداد.»
راضیه از شبهایی میگوید که از خواب بیدار میشد و احساس تشنگی میکرد، اما نمیخواست کسی را از خواب بیدار کند: «خودم چهار دست و پا میرفتم سمت یخچال آب میخوردم. بیدارشان نمیکردم چون دوست نداشتم اذیتشان کنم و توی دلشان بگویند «کاش بمیره زودتر راحت بشیم.» دوست داشتم سریع بلند شوم، به بچهام به زندگیام برسم. از اینکه مریض شده بودم خجالت میکشیدم.»
تجربه مراقبت از فرزندان درحالیکه مادر با یک بیماری سخت زندگی میکند، تجربه سختی است. انتظارات فرهنگی و هنجارهای جنسیتی حاکم اینگونه ایجاب میکند که مادر بیولوژیکی بهترین فرد برای مراقبت از فرزندان است. این انتظارات دشواریهای زنانی را که بچهداری میکنند، افزایش میدهد و به ویژه بر زنان مبتلا به بیماریهای سخت از جمله سرطان رنج بیشتری تحمیل میکند. آنها ممکن است دچار پریشانی شوند، در حالیکه سعی میکنند نیازهای شخصی خود را با نیازهای خانواده متعادل سازند. این مسالهای است که راضیه هم با آن دست به گریبان بوده. او میگوید: «یکبار به دکترم گفتم به خاطر بچههایم زنده میمانم. او گفت اول به خاطر خودت باید زنده بمانی. اول دلت برای خودت بسوزد بعد برای بقیه.»
یک تحقیق که درباره تجربه والدگری و ابتلا به سرطان صورت گرفته نشان میدهد، مادران مبتلا به سرطان فشارها و استرسهای متعددی را از جمله تغییر در برداشت خود به عنوان مادر تجربه میکنند. بسیاری از مادران مبتلا به سرطان با هویت مادرانه خود به چالش میخورند و بر این گمان هستند که انتظارات خود از یک مادر خوب را برآورده نمیکنند. برخی از آنها احساس میکنند دیگر جزیی جداییناپذیر از خانواده نیستند بلکه «بیمار» هستند. نتایج این تحقیق گویای این است که بسیاری از مادران مبتلا به سرطان در زمان درمان نسبت به فرزند خود احساس گناه داشتند و آرزو میکردند که میتوانستند زمان بیشتری را با فرزندان خود بگذارنند و بیشتر به آنها توجه کنند. مادران از اینکه فرزندانشان باید بیماری مادرشان را تجربه کنند، احساس گناه میکردند. برای راضیه هم دوران درمان سرطان علاوه بر همه سختیهای فیزیکی این رنج را هم بههمراه داشته که او پسر هشت سالهاش را در حال انجام اموری دیده که پیش از آن از مسوولیتهای مادرانه راضیه بودهاند. او دایم یادآوری میکند که پسرش صندلی میگذاشت زیر پایش و ظرفها را میشست. یا وقتی راضیه از شیمیدرمانی به خانه برمیگشت پسرش لباسهایش را میآورد و کمک میکرد لباس عوض کند. راضیه میگوید: «یکبار هم رسیدیم خانه و دیدم برای خودش نان و پنیر آورده و دارد میخورد. همان زمان از تماشای آن صحنه گریهام گرفت.»
مادری کردن برای فرزند زنی دیگر
مادر شدن فقط بر اساس زایمان اتفاق نمیافتد. زنانی هستند که بچهدار نشدهاند و راههایی برای ایفای نقش مادری پیدا میکنند. آنها میتوانند مادرخوانده، مادران پرورشدهنده و مربی باشند، از کودکان دیگر زنان از جمله زنان همسایه و فامیل نگهداری کنند. آنها همیشه برای کمک به نیازمندان حاضرند، فعالان اجتماعی هستند، خدمات اجتماعی ارائه میدهند و فضاهایی ایجاد میکنند که به مادری مرتبط است.
«پری» یکی از این زنان است. سی و هشت ساله است و مجرد. در یک شرکت مهندسی در کرج کار میکند و میگوید که با وجود مشکلات اقتصادی و سیاسی بسیاری که در کشور وجود دارد او در کل از زندگی شخصیاش احساس رضایت دارد. پری تصمیم گرفته ازدواج نکند اما اعتراف میکند که به بچهداری علاقه فراوان دارد؛ چیزی که خودش آن را عشقی بیوقفه مینامد: «من در خانواده و فامیل پرجمعیتی به دنیا آمدم و بزرگ شدم. یک خواهر بزرگتر و یک خواهر و برادر دوقلوی کوچکتر از خودم دارم که وقتی ده ساله بودم به دنیا آمدند. از همان زمان یاد گرفتم از بچههای کوچکتر مراقبت کنم. از همان موقع عاشق مادر شدن شدم.»
با اینهمه پری از تشکیل خانواده در ایران هراس دارد و ادامه میدهد: «من واقعا نمیتوانم ریسک کنم و در کشوری که قوانین ازدواج برای زنان غیرعادلانه است زندگی مشترک داشته باشم. آگاهی مردان جامعه ما هم در مقایسه با آگاهی زنان بالا نرفته و همین قطعا باعث مشکلاتی در روابط من با هر مردی که بخواهم با او ازدواج کنم خواهد شد. قوانین حضانت بچه و … هم که روشن است چقدر ناعادلانهاند.»
پری از آن زنان بدون فرزند است که مسوولیتهای مادری را با مراقبت از خواهرزادهها و برادرزاده برعهده دارد. او میگوید: « شاید بخواهم تا آخر عمر ازدواج نکنم، فرزندخوانده گرفتن هم در ایران برای زنان مجرد واقعا ساده نیست. برای همین برای هر پنج خواهرزادهام تا جایی که بتوانم مادری میکنم. یک برادرزاده هم دارم که تازه بهدنیا آمده و منتظرم کمی بزرگتر شود تا سراغ او هم بروم.»
با گفتن این حرف میخندد و مسوولیتهای مادرانهاش را برای خواهرزادهها توضیح میدهد؛ بردن آنها به کلاس ورزش، سینما، تئاتر، کافه، برنامهریزی برای دیدار دوستانشان، کیکپزی، خرید و حتی اگر بشود سفرهای کوتاه: «اولین هدیههای تولدشان را از یک سالگیشان من برایشان گرفتم. اولین سینما را با من رفتهاند. سه روز در هفته عصرها را با یکی از آنها میگذرانم برای برنامههای تفریحی و … »
به نظر پری اینکه جامعه، مادری را در زایمان تعریف کند و حضور و فعالیتهای زنانی را که هنوز بچهدار نشدهاند در امور مادری نادیده بگیرد خجالتآور است. او خالهای است که نقش مادری را در خودش برجسته میبیند و میگوید: «خواهرهای من همیشه به بچههایشان میگویند که شما دو تا مادر دارید، دومی پری است. خب کارهایی را که شاید مادر و پدرشان فرصت نداشته باشند برای بچهها انجام بدهند من میکنم و این یعنی مادری کردن.» او میگوید الگوی او در این رفتار، یکی از زنان فامیل بوده که چندین سال است فوت شده اما در ذهن همه آنها که او را میشناختند بهعنوان زنی مراقبتگرا شناخته میشود؛ زنی که خودش هرگز بچهدار نشده، اما بیشتر نوزادان متولد شده در فامیل را او از بیمارستان به خانه برده، بیشتر زنان تازهزایمان کرده را او تر و خشک کرده، در جشن تولدها و عروسیها او نقش هماهنگکننده امور را برعهده داشته و وقتی فوت شده آدمهای زیادی از فامیل حس کردهاند که مادرشان را از دست دادهاند. پری این شکل از مادری کردن را ارزشمند میداند و میگوید:«من نیاز ندارم کسی من را مادر خودش صدا بزند. درعین حال ارتباط خیلی خوب و اثرگذاری هم با خواهرزادههایم دارم. و خوشحالم که استعداد مادری در من کشف شده و خوب دارم از آن استفاده میکنم.»
مادر معلول و حق فرزندآوری
همچنان در حال ستایش داستان پری هستم که به «راهی» میرسم. راهی، زنی است پنجاه ساله است، متولد مرداد. در دو سالگی دست راستش را در چرخ گوشت از دست داده و در واقع فقط انگشت کوچک را دارد. او میگوید که در تمام زندگیاش دردهای عجیبی داشته که هرگز با کسی دربارهشان حرف نزده، و این دردها یکی دو سال پیش بیشتر هم شدهاند. راهی عضو هیات علمی دانشگاه است، میخواسته بازیگر شود اما میگوید: «با وجود نقص جسمیام نمیشد.»
او زنی است با موقعیت شغلی و اقتصادی قوی. رشتهای را برای تحصیل و اشتغال انتخاب کرده است که به جسارت بسیار نیاز داشته و به گفته خودش در تمام عمر ظاهر جسور و بی اهمیت نسبت به معلولیت خود را حفظ کرده است. در مهمانیها و جشنها رقصیده، در فعالیتهای اجتماعی مشارکت داشته اما در سالهای اخیر به افسردگی مبتلا شده است. او در یک جایی از زندگی، مجبور شده ماسک قوی بودن و بیتفاوت بودن را از روی صورتش بردارد. راهی میگوید: «سالها سعی کردم آدمی باشم که نبودم. اما بعد ماسک قوی بودن را از روی صورتم برداشتم و خیلی جاها شکنندگیام را نشان دادم. پدرهمسرم همیشه هروقت میخواست تحقیرم کند میگفت: “همه میدونن…” و به دستم اشاره میکرد، یعنی من به خاطر معلولیتام حق ندارم چیزی بخواهم.»
راهی به افسردگی مبتلاست و افسردگیاش در یک سال اخیر شدت بیشتری گرفته است. او میگوید قطعا فرزندانش متوجه افسردگی او شدهاند و همین مساله بر روحیه آن ها و حتی تصمیمشان به مهاجرت و دور شدن از مادر موثر بوده است. دختر او ۲۳ ساله و پسرش ۱۸ ساله هستند. راهی به گفته خودش درباره مادر شدن هیچ تردیدی به دل راه نداده بود, اما بعدها وقتی دخترش بزرگتر شد، همهچیز تغییر کرد: «دخترم دوست نداشت کسی من را ببیند. در جشن تولد دوستانش خجالت میکشید بگوید من مادرش هستم و خواهرم را به عنوان مادرش معرفی میکرد. همانوقت بود که طرز فکرم خیلی تغییر کرد و از بچهدار شدن با وجود معلولیت پشیمان شده بودم. حتما میپرسید پس چرا پسرم را باردار شدم؟ خب تا سه ماهگی نفهمیده بودم باردارم.»
کنوانسیون حقوق افراد دارای معلولیت تمایلات و فعالیت جنسی این افراد را بهرسمیت میشناسد و به صراحت بر حق آنها بر داشتن رابطه عاطفی، خانواده، ازدواج و فرزندآوری تاکید میکند. اما تجربهزیسته برخی زنان دارای معلولیت نشان میدهد که آنها از حق آزادی جنسی، فرزندآوری و فرزندپروری محروم میشوند چرا که هنجارهای اجتماعی موجود درباره نقش زن و مادر، به تولید و بازتولید الگوهای رفتاری تبعیضآمیز در جامعه منجر شده و تعریف زنانگی و نقش مادری شامل زنان دارای معلولیت نمیشود. این هنجارهای تبعیضآمیز حتی ممکن است همانگونه که راهی تجربه کرده بر رفتار فرزندان زنان دارای معلولیت هم تاثیر بگذارد و در آنها احساس شرم از داشتن مادر معلول ایجاد کند. این درحالی است که بسیاری از افراد دارای معلولیت در صورت دسترسی به آموزشها و خدمات لازم میتوانند از فرزندان خود مراقبت کنند. همانگونه که راهی این کار را انجام داده؛ علاوه بر اینکه در زمینه تحصیلی و شغلی هم به مدارج بسیار بالا دست یافته است.
با اینهمه رفتار دختر راهی با او در تمام این سالها تغییر نکرده و اطرافیان و حتی همسرش هم تاثیری بر تغییر این وضعیت نداشتهاند. او میگوید : «با این شرایط خیلی جنگیدم اما احساس واقعیام این است که روانم به شدت آسیب دیده و من هی مریضتر شدهام!»
اما راهی رفتار پسرش را متفاوت از دخترش توصیف میکند؛ درست برعکس رفتاری که دختر با مادر دارد. پسر در نقطه مقابل است، مراقبت میکند تا مادر از چیزی نرنجد و آسیب نبیند. با اینهمه پسر در هفده سالگی از ایران مهاجرت کرده است.
زنانی که در این نوشتار از تجربه زیسته آنها روایت کردم، احتمالا تعدادشان بسیار بیشتر از آن است که تصور میکردم و من دیگر مطمئن شدهام که مادر شدن به شکلها و شیوههای مختلف اتفاق میافتد و تجربههای زنان از مادری بسیار متنوع و متفاوت است. مادری مفهومی واحد و یکشکل نیست و این تصور که استانداردها و الگوهای مشخصی برای مادری وجود دارند، تصویر و ایده گمراهکنندهای است. حتی اگر بسیاری از زنان از مادری تجربههای مشابه داشته باشند، شکل مادری کردن آنها میتواند بر اساس موقعیتهای اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی که در آن قرار دارند منحصر بهفرد باشد.
ایرانوایر
شیدا حمیدی