ناصر فکوهی استاد دانشگاه تهران: چرا جامعه ما «آرامش» ندارد؟ یا چرا مردم احساس «خوشبختی» نمی‌کنند؟ | چرخ را دوباره از اول اختراع نکنیم

By | ۱۴۰۳-۰۱-۰۲
ناصر فکوهی جامعه‌شناس برجسته ایرانی در یادداشتی که به طور اختصاصی برای رویداد۲۴ نوشته به این مسئله می‌پردازد که برای فهم مشکلات جامعه ایران نباید چرخ را دوباره اختراع کنیم و می‌توانیم از تجربه‌ها و شاخص‌های جهانی استفاده کنیم.

رویداد۲۴| ناصر فکوهی: برخی از کلیشه‌سازی‌هایی که در زبان‌ها جاری هستند، گاه شکل و شمایلی پیدا به خود می‌گیرند و یا تعمدا به آن‌ها داده می‌شود که گویی ما با «مفاهیم»‌ی معنا‌دار و حتی عمیق روبرو هستیم؛ یا حتی با یک «هدف» که باید برایش سیاستگذاری شود.

«آرامش اجتماعی»، زمانی که بدون چارچوب‌های بی‌شمار اجتماعی-‌سیاسی‌اش در زبان «شلخته» ادبیات «زرد» مطرح می‌شود، یکی از این کلیشه‌سازی‌هاست. مشکل اما، در آن است که: وقتی از چنین کلیشه‌هایی، چه در زبان عموم مردم و چه در زبان روشنفکران و نخبگان و مسئولان سیاسی، سخن به میان می‌آید، فرض، گویی بر آن است که از «چیزی» صحبت می‌شود که ولو همگان بر سر «چگونگی» دستیابی به آن توافق نداشته باشند، دست‌کم بر سر اینکه اصولا «چیست»، ذهنیتی کمابیش نزدیک با یکدیگر دارند. در این حالت ما در موقعیتی «واژگون» هستیم؛ یعنی تقلیل و فروکاستن یک «مفهوم» گاه بسیار مهم و سخت پیچیده، به یک «واژه پیش‌پا‌افتاده» برای رسیدن به هدفی کاملا متفاوت از درک و کاربرد نظری و عملی آن مفهوم.

از این گونه کلیشه‌سازی‌ها، به صورت گسترده در ادبیات رسانه‌ای یا حتی تخصصی و مدیریتی یافته می‌شوند و بسیار می‌توان مثال آورد: به جز همین «آرامش اجتماعی»، ترکیب‌هایی، چون «نظم اجتماعی»، «قانونمندی جامعه»، «مسئولیت شهروندی»، «شهر و جامعه سالم»، «اخلاق اجتماعی»، «نگاه مثبت به زندگی»، و نمونه‌ای که شاید بیش از هر چیز شنیده یا دیده باشیم «انتقاد سازنده» هستند؛ و آنچه مایه تاسف است اینکه: حتی یک متخصص در بسیاری موارد ناچار است چنین ترکیب‌هایی را به بدون شرح کامل، به‌کار ببرد تا مطمئن باشد حداقل رابطه مفهومی با مخاطب خویش برقرار می‌کند، چرا که تنها بدیل (آلترناتیو) برای او، اگر خواسته باشد چنین نکند، ورود به گفتمانی پیچیده و تو در تو است که بیشتر از آنکه ایجاد درک نسبت به موضوع و راهیابی به حل مسئله بکند، شک و تردید را در طرف مقابل بر می‌انگیزد و ممکن است انگ «خودنمایی» و «روشنفکرزدگی» در بدترین معنای آن‌ها را نیز بر پیشانی گوینده بکوبد.

پرسش اکنون آن است که در جهانی که بیش از نیم‌قرن است شرایط فلاکت اکثریت ساکنان خود را با شتابی بیمار‌گونه فراهم کرده و در همان حال موقعیت‌های فردی و گروهی، نهادی و سازمانی، سازوکار‌ها و ساختار‌هایی را که باید بتوانند کمکی برای گره‌گشایی از مشکلات باشند، در آن هر‌روز پیچیده‌تر می‌شوند، در سطح زبان، چه باید کرد؟ بدین ترتیب، در برابر یکی از همین پرسش‌های ساده همچون اینکه: «چرا جامعه ما نمی‌تواند روی آرامش اجتماعی به خود ببیند؟»، ناچار می‌شویم یا به زبانی ایدئولوژیک‌زده پناه ببریم؛ یا با تقلیل‌دادن موضوع به یک حوزه (سیاست، اخلاق، تربیت، پیشینه تاریخی و…) تلاش کنیم پرسشگر و خود را به رضایتی ولو نسبی، ولو سطحی و بی‌پایه برسانیم؛ و یا سرانجام درون دریایی از استدلال‌های پیچاپیچ غرق شویم که به کار هیچ کسی نیاید. از این رو، پاسخ به پرسشی که انگیزه این مقاله کوتاه بوده یعنی: «موانع آرامش در جامعه ما» همواره یک چالش است؛ هرچند چالشی به باور ما، مفید، زیرا نویسنده و خواننده وا می‌دارد خود را درگیر اندیشه‌ای انتقادی و پیچیده کنند و راه‌هایی کوچک، اما در دسترس را (در برابر راه‌های بزرگ، اما غیر‌قابل دسترس) برایمان بگشایند؛ و اگر این نکته را بپذیریم که این راه‌ها چه بر اساس تجربه تاریخ و چه بر پایه تجربه عقلانیت و اندیشه سامان‌یافته یا تجربی و حسی، بسیار بیشتر توانسته‌اند دگرگونی‌هایی در زندگی انسان‌ها ایجاد کنند تا کلان‌روایت‌هایی که اغلب به جای گره‌گشایی از یک مشکل، آن را به مشکل بزرگتری تبدیل کرده‌اند، پیشنهاد ما نیز برای تشخیص و یافتن روش‌های رهایی یافتن از این گونه مشکلات، همین گونه چالش‌ها هستند.

اگر از همین پرسش «موانع آرامش جامعه ایران» و چگونگی پشت سرگذاشتن آن‌ها آغاز کنیم، ابتدا باید بر آن پای فشاریم که این پرسش، صد‌ها بار از ما، به مثابه روشنفکر، دانشگاهی، و… پرسیده شده و صد‌ها بار نیز به آن پاسخ داده‌ایم و حتی نگارنده این یادداشت در یکی از آخرین مقالات خود با پشتوانه یک سند رسمی بین‌المللی سازمان ملل (قطعنامه ۶۵/۳۰۹ مصوبه ۲۸ ژوئن ۲۰۱۲) که یک روز در تقویم (۲۰ مارس معادل ۲۹ اسفند) را روز جهانی «خوشبختی» اعلام کرده و بر اساس تلفیق میلیون‌ها داده‌ای که از همه کشور‌های عضو می‌گیرد، همه ساله یک گزارش جهانی و یک طبقه‌بندی از میزان خوشبختی مردمان کشور‌های مختلف را با عنوان «گزارش جهانی خوشبختی سازمان ملل» (World Happiness Report-UN) به انتشار می‌رساند (۱)، تاکید کرده که مسئله نه «آرامش» با ابهامی که در این واژه هست (از سکوت و آرامش در میانه اقیانوس، تا آرامش و نبود تنش اجتماعی در کلانشهری با میلیون‌ها جمعیت و تراکم بالا) بلکه موقعیت‌هایی مادی و ذهنی، اما محسوس و قابل اندازه‌گیری است که افراد یک جامعه یا گروه‌های مختلفی از آن، عموما به مثابه «رضایتمندی» یا «خوبی و خوشی» درک می‌کنند و از آن سخن می‌گویند؛ و خوشبختی بنا بر تعریفی آکادمیک و کلاسیک، موقعیتی است که به خودی خود یک «غایت» باشد و نه یک «ابزار» برای رسیدن به «چیزی دیگر».

با این وصف، پرسش‌هایی از این دست که چرا جامعه ما «آرامش» ندارد، یا چرا مردم احساس «خوشبختی» نمی‌کنند؟ چرا همه در فکر «مهاجرت» و گریز هستند؟ چرا بی‌اعتمادی نسبت به یکدیگر و نسبت به مسئولان تا به این حد بالا است؟ چرا مشارکت اجتماعی- سیاسی پایین است و همبستگی و پذیرش تفاوت و اختلاف و تحمل دیگری و دیگر بودن تا این اندازه بالا؟ دائم تکرار می‌شوند؟ و می‌بینیم که گروهی همه مشکلات را به «توطئه بیگانگان» نسبت می‌دهند و گروه دیگری به «بی‌کفایتی مسئولان». بحث ما نفی وجود هیچ کدام از این دو مورد نیست و درباره هر دو مورد نیز به تفصیل نوشته‌ایم. بحث ما، آن است که اگر راهی برای برداشتن موانع رسیدن به آرامش (در معنای رسیدن به جامعه‌ای نسبتا خوشبخت) وجود داشته باشد که بدون شک وجود دارد، نیازی نیست که «چرخ را از نو اختراع کنیم» کافی است گزارش‌هایی از آن دست که ذکر شد و عقل سلیم ملی و بین‌المللی مزبور را که حاصل صد‌ها و بلکه هزاران هزار جلسه و بررسی‌های میدانی دقیق و نظریه‌پردازی‌های معاصر و تاریخی بوده را، ورقی بزنیم و شاخص‌ها را ببینیم و سپس به آن بیاندیشیم که نخست: در کدام شاخص‌ها کاستی داریم و سپس: دلایل کنونی و پیشین به وجود آمدن این کاستی‌ها چیستند و در نهایت: چگونه می‌توان بدون به خطر انداختن یا ضربه زدن به برخی از این شاخص‌ها، امکانی را برای پیشبرد هماهنگ همه آن‌ها یا دستکم بخش بزرگی از آن‌ها، به تناسب هر جامعه‌ای، فراهم کرد. اما بیائیم اینجا اندکی به صورت مصداقی سخن خود را پیش بریم تا منظور خویش را دقیق‌تر ارائه دهیم.

برخی از این شاخص‌ها عبارتند از: امنیت و نبود یا اندک بودن تهدید و ترس علیه جان و مال و آبروی خود از سوی قدرت حاکم یا از طرف یکدیگر؛ وجود رفاه نسبی غذایی، مسکونی، بهداشتی، آموزشی، زیست‌بومی؛ وجود چشم‌انداز و امید برای زندگی بهتر در آینده برای خود و نسل‌های بعدی؛ وجود موقعیت‌های شادی و نشاط و ابزار‌های آن؛ وجود آزادی‌های اجتماعی، سبک زندگی و عقیده و بیان سیاسی؛ نبود یا کمبود نسبی فساد و تبعیض علیه گروه‌های فرودست و ضعیف‌تر اجتماعی؛ وجود نظام عدالت و قانونگذاری عادلانه و مورد اعتماد؛ بسیاری از این شاخص‌ها را می‌شناسیم.

مشکل در آن است که چرا از آن‌ها برخوردار نیستیم، و چگونه می‌توانیم برخوردار شویم و از همه مهم‌تر شکل و محتوایی که آن شاخص در شرایط پیچیده هر جامعه‌ای برای رسیدن به توازن درونی و برونی (بین‌المللی) باید داشته باشد چیست؟ چگونه می‌توان آن را به پایدارترین شکل ممکن درآورد؟ و چگونه باید از اینکه تامین و تحقق‌یافتن یک شاخص، شاخص دیگری را به خطر بیاندازد، جلوگیری کرد؟ این‌ها پرسش‌هایی مشکل و پیچیده هستند که تا زمانی که جامعه‌ای نتواند برای آن‌ها پاسخی قابل اطمینان و قابل اجرا پیدا کند، نمی‌تواند انتظار دیدن روی «آرامش» و «آسایش» و «خوشی» را داشته باشد.

اما پاسخی که نظریه‌پردازان ما به دنبالش هستند، و اغلب به نتیجه نمی‌رسند، و اغلب دلیل آنکه به نتیجه نمی‌رسند، پاسخی است بر اساس مطالبات موقعیت‌های «حداکثری» و «بلافصل» و «تضمینی» که در جهان امروز، در کشور‌های توسعه‌نایافته و تخریب‌شده و در منطقه‌ای، چون خاورمیانه جنگ‌زده و رادیکالیزه و در خروج از یک انقلاب اجتماعی و جنگی طولانی و گفتمان حاکم نولیبرالی و ایدئولوژیک، و مردمی که در کمتر از پنجاه سال به دلیل درآمد نفتی، سبک‌زندگی‌هایی کاملا متفاوت پیدا کرده یا انتظارش را دارند، بیشتر به شوخی شباهت دارند.

هر یک از سه مطالبه‌ای که در بالا آوردیم را در گیومه گذاشتیم که بگوییم خود این واژگان می‌توانند به جای آنکه به فهم موضوع کمک کنند، ایجاد ابهام بیشتری بکنند و آنگونه که در جامعه ما رواج داشته و دارد، این احتمال خواهد بود که باز هم همه، به جای با هم اندیشیدن علیه یکدیگر اندیشیدن را انتخاب کنند. این روشی است که دستکم بیش از صد سال است (به جز به صورتی نسبی در دوره‌هایی محدود، نظیر دوره نهضت ملی ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲) در ایران برقرار بوده یعنی از انقلاب مشروطه تا امروز؛ این روش را به زبان پزشکی بدن چنین می‌توان ارائه کرد: اینکه بر این باور باشیم بهترین راه‌حل دگرگونی یک جامعه، نفی قطعی و ریشه‌ای «تفاوت»، دست به چاقو بردن و کندن این یا آن تکه از جامعه کنونی یا گذشته و تاریخ آن جامعه با تیغ جراحی است؛ و به گمان ما اینکه شخصیتی همچون دکتر مصدق به صورتی یکسان مورد نفرت رادیکالیسم ضد قدرت کنونی و رادیکالیسم درون آن است، نیز در همین نکته نهفته است. اینکه افراد، گروه‌ها و حتی نظام‌های فکری نه به دنبال گشایشی که حاصل هم‌افزایی باشد، بلکه در پی هدف ناممکن رسیدن به موقعیت‌هایی از یکدست‌سازی هستند که همه یکسان فکر و عمل کنند.

این اندیشه البته خاص جامعه ما نبوده و نیست و می‌توان آن را دستکم تا روایت‌های اسطوره‌ای قرن نوزدهم دنبال کرد کاری که در مقاله‌ای درباره «اسطوره‌های بنیانگذار شهر مدرن» (۲) کرده‌ایم. اینکه آدم‌ها فکر می‌کنند برای «بهتر شدن» جهان، تفاوت را یا می‌توان به کلی از میان برد (یک اندیشه توتالیتاریستی) و یا می‌توان کاملا نادیده‌اش گرفت (یک اندیشه نولیبرالی)، ولی هر دو و اغلب در تقابل با یکدیگر جهان را به موقعیت جهنمی کنونی رسانده‌اند؛ اینکه می‌توان یک «ایرانی»، یا یک «مسلمان»، یا یک «شهروند» آرمانی داشت که از همه ابعاد مورد تایید فرادستان باشد و همچون یک ماشین وادار به کار کردنش کرد و از او جز رضایت و سربه زیری ندید و جامعه‌ای داشت که همه از هم و از بالا دستی‌ها رضایت کامل را داشته باشند و خود بالا‌دستی‌ها هم، نه فقط از هر لحاظ اخلاقی و سالم باشند، بلکه با یکدیگر و با جهان هیچ مشکل و اختلافی نداشته باشند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *