آزار نظاممند معترضان در جنبشهای اجتماعی طی چند سال گذشته، بسیار روایت شده است؛ معترضان زیادی تاکنون از آزار و شکنجههای جسمی و روحی خود روایت کردهاند. این گزارش، روایت بازداشت و آزار یکی از فعالان مدنی به نام «محمد فرمانیان» در تهران است که بارها به دست نیروهای امنیتی دستگیر شده است.
محمد فرمانیان متولد ۱۳۶۷ در تهران است. فارغالتحصیل رشته صنایع در مقطع کارشناسی ارشد. او یکی از فعالان مدنی است که از سال ۱۳۸۸ تا ۱۴۰۲ بارها در جریان اعتراضات مختلف توسط نیروهای امنیتی بازداشت شده است.
محمد فرمانیان که پیشتر «ایرانوایر» گزارشهای مربوط به بازداشت او را منتشر کرده است، مدتی قبل موفق شده با روشی امن از ایران خارج شود و حالا با دشواریهای مهاجرت و تروماهای ناشی از دوران بازداشت و شکنجههای آن سر میکند.
این فعال مدنی به ایرانوایر میگوید: «آخرین بار در سالگرد اعتراضات “زن، زندگی، آزادی” بازداشت شدم اما با قرار وثیقه و کمک یکی از دوستان پدرم آزاد و پیش از ممنوعالخروجی، از کشور خارج شدم. مطلع شده بودم که قاضی پروندهام گفته حکم سفت و سختی باید برایش بدهیم. حتی تصور یک روز دیگر تحمل آنچه بر من گذشته بود، برایم امکان پذیر نبود.»
محمد در آبان ۱۴۰۱، همزمان با برگزاری مراسم چهلم «مهسا (ژینا) امینی» و کشتهشدگان روزهای آغاز اعتراضات سراسری، بهاتهام لیدری اعتراضات بازداشت شد. اتهامی که در پرونده بازداشت سال ۱۳۹۸ او هم به چشم میخورد. او به ایرانوایر میگوید: «من قبلا در آذر۱۳۹۸ توسط نیروهای اطلاعات سپاه بازداشت شده بودم، اتهامم این بود که فراخوانی برای حضور خیابانی در تاریخ ۵دی۱۳۹۸ بود را، تبلیغ کرده بودم. اصلا اجازه نمیدادند حتی وکیل به دیدنم بیاید و میگفتند او با گروههی معاند ارتباط دارد. تنها مستندی هم که برای این اتهام داده بودند، تصاویری از حضور من بر مزار جوانان جانباخته در اعتراضات آبان۱۳۹۸ بود.»
به گفته این فعال مدنی، او برای مقامات امنیتی نام و چهره آشنایی بود: «بهمحض اینکه کوچکترین اتفاقی در خیابان میافتاد، من احضار میشدم. در اعتراضات ۱۴۰۱ ما شعارنویسی میکردیم و توی خیابان بودیم. تعدادی از دوستان من متاسفانه شناسایی شدند و من چون با آنها در تماس بودم، وقتی همراه یکی دیگر از دوستان در جلسهای شرکت کرده بودم که برای مراسم چهلم ژینا امینی و اعتراضات خیابانی برنامهریزی کنیم، من هم شناسایی و دستگیر شدم.»
۴آبان۱۴۰۱- مسیر میرداماد به هفتتیر
روند شناسایی و بازداشت شرکتکنندگان در اعتراضات مردمی در ایران ثابت نیست و مقامهای انتظامی و امنیتی صدها تن از معترضان و خانوادههای برخی از بازداشتشدگان و جانباختگان را در بزنگاههایی که احتمال برگزاری اعتراض وجود دارد، بازداشت میکنند.
محمد فرمانیان هم وقتی در مسیر بازگشت از جلسه بوده، در مسیر خیابان میرداماد به هفتتیر دستگیر میشود: «یک تویوتای مشکی شاسی بلند بود، ایستاد. تا به حال ندیده بودم در بازداشتها از این نوع ماشین استفاده کند، اما بعدها فهمیدم اطلاعات سپاه این ماشین را استفاده میکند. چند مامور با اسلحه ماشین ما را محاصره کردند و قبل از هر چیزی روی سر من و همراهم کیسه کشیدند و سوار تویوتا کردند. ماموری که کنارم نشست زیر گوشم گفت صدایت در بیاید همینجا خلاصت میکنم، هیچکس هم با خبر نمیشود. نمیدانم کجا رفتیم، ولی بعد از پیاده شدن از ماشین یک مسیر صد متری را راه رفتیم و بعد از پله سرازیر شدیم.»
ماموران محمد را درحالیکه چشم و دستش بسته بوده و نمیدانسته به کجا برده میشود، از حدود ۱۵۰ پله پایین میبرند: «من و دوستم را جدا کرده بودند. من دستم بسته بود روی سرم کیسه کشیده بودند و بعد هم که کیسه را برداشتند، چشمبند داشتم. صدای فریاد میشنیدم. فریاد بازجو که میگفت ارتباطت با کیست؟ با موساد چه رابطهای داری؟ ما به هیچ گروه و دستهای وابسته نبودیم و من طبعا جوابم به این سوالات منفی بود و نمیپذیرفتم. کمکم حرف زدنها تمام شد و شروع کردند به زدند. اولش با باتون و کابل، بعد هم آویزانم کردند. از کمر تا شده بودم. دستها که بسته بود، پاها را هم بستند و درست مثل کیسه ماست آویزانم کرده بودند. انقدر به پا و باسن و بدن و کمرم ضربه زدند که بیاختیار از شدت درد، ادرار کردم.»
گفتن از این اتفاقها برای محمد ساده نیست. او اگرچه حالا در امنیت است، اما یادآوری آنچه بر او گذشته موجب میشود خوابهایش سراسر کابوس باشد: «هیچ رحمی نداشتند. گاهی من از حال میرفتم یا جان برای واکنش نشان دادن نداشتم، اما آنها همچنان میزدند. شوکر میزدند که دوباره بیدار شوم یا روی بدن زخمی و دردناکم آب سرد میریختند.»
به اینجا که میرسیم، محمد فرمانیان فرو میریزد: «وقتی ادرار کرده بودم، یکیشان که یقین دارم بیمار روانی بود، بازم کرد. سرم را گذاشت روی ادراری که روی زمین ریخته بود و پوتینش را با همه قدرت روی سرم فشار میداد. تمام بینی و دهانم به خون افتاده بود.»
بعد از همه آزارهای جسمی، محمد به یک سلول دو در یک منتقل میشود: «بدنم آش و لاش بود. سلول جوری بود که نه میشد خوابید نه حتی نشست. باید سرپا میایستادم یا چمباتمه میزدم. همان را هم تحمل نمیکردند و زیرم آب میبستند. توی یک هفتهای که آنجا بودم شاید چند ساعت بیشتر نخوابیدم. توی بازجوییها گاهی همهچیز را انکار میکردم، گاهی اما چنان طاقتم طاق میشد که هرچه میگفتند قبول میکردم. معاندی؟ بله. براندازی؟ بله. دنبال تجزیهای ؟ بله. انقدر کتک خورده بودم که فقط میخواستم چند دقیقه راحتم بگذراند. با باتوم جوری به سرم ضربه زدند که بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم، دیدم پشت سرم بخیه خورده.»
محمد با گوشهای خودش بعد از هوشیاری شنیده که ماموران به هم میگفتند «دارد جان میدهد، اگر مرد ببرید یک جایی بیندازیدش. توی همان وضعیت، برگههایی را جلویم میگذاشتند و میگفتند باید امضا کنی، اگر هم ممانعت میکردم تهدید به تجاوز میشدم. یکبارش را خوب به یاد دارم گفتم من نخواندهام توی این برگهها چیست. مسوول بازپرسی به یکی از اینها که مرا میزد گفت بیا این مثل اینکه دلش هوای مهمانی کرده، بیا ببرش مهمانی.»
خانواده محمد با وثیقهای سنگین او را بعد از اتمام مراحل بازجویی و تعیین زمان دادگاه آزاد میکنند: «قبل از آزادی موقت، یکی از بازجو میگفت دلمان برایت تنگ میشود. کسی از اینجا زنده بیرون نرفته بود، تو خیلی خوششانسی. همین آدم بارها در آن یک هفته، شب و نیمه شب آمده بود دم در سلول که وصیتی داری بنویس، حکمت آمده وقت اجراست. دریغ از ذرهای مروت، رحم، انسانیت و وجدان.»
محمد فرمانیان بعد از آزادی، مستقیم به بیمارستان منتقل میشود: «پدر و مادرم گریه میکردند. مچ و انگشتانم مو برداشته بود. سرم سنگین بود و گردنم را نمیتوانستم تکان بدهم. کابوسها دست از سرم برنمیداشتند، پدرم شبها کنارم میماند، چون یکهو فریاد میکشیدم میگفت من اینجا کنارتم. چراغها را خاموش نمیکردم، از خوابیدن وحشت داشتم.»