پس از بالا رفتن از نردبان، باید نردبان را به دور افکند!
ویتگنشتاین
نقدِ سنجیدهیِ شوپنهاور و سپس نیچه به کانت این است که فلسفهیِ او هنوز هم چندان که باید نتوانسته از آن جهانِ دیگری دل بکند که در پسِ پشتِ این جهان قرار دارد. آری، او در نجاتِ اخلاق از نظامِ دینی گامِ بزرگی برداشت و انقلابِ کپرنیکیِ او همین بود اما باز هم با ارجاع دادنِ ارزشهایِ اخلاقی به یک امرِ پیشینی دوباره آنها را از ارجاع به خودشان دور ساخت و در این فلسفه، کشیش یکبارِ دیگر بر فیلسوف چیره آمد. فلسفه، سرانجام در نیچه حزم و احتیاط را به کناری نهاد و گفت که معیارِ درست زیستن نه از یک اتوریتهیِ الاهی یا اخلاقی که از خودِ زندگی برمیجوشد. این بدینمعناست که ارزشهایِ زندگی را باید از خودِ زندگی برگرفت و نه از یک آنجایِ دیگر اما برایِ رسیدن به چنین لحظهای در تاریخ، راهی طولانی باید طی میشد: راهی که ما آن را تاریخِ فلسفه مینامیم!
تاریخِ فلسفه چیست؟ تاریخِ سکولارسازیِ مسائل و مفاهیمی است که اگرچه دینبنیاد به نگر میآیند اما متعلقِ دین نیستند. مقصود از این سکولاریسم نه آن باسمهیِ جداییِ دین از حکومت، که آن فرایندِ تاریخی و اجتماعی است که تاریخیبودن و خاصه تاریخیبودنِ ارزشهایِ اخلاقی را جایگزینِ زیرساختِ الاهی یا متافیزیکیِ آنها میکند و در نتیجه زیستِ دینی و مذهبی نیز به سبکی در میانِ سبکهایِ زندگی بدل میشود و دیگر آن تعیینکنندهیِ قاهر و غاییِ روشِ زندگیِ فردی و اجتماعیِ انسانها نیست.
این شیوهیِ دینیِ زندگی میتواند با سبکهایِ دیگر همزیستی داشته باشد اما پیشنیازِ آن دست کشیدن از زبانِ دراز و دستِ مهاجم و حقبهجانبی است که در کلِ تاریخ از آن بهره میگرفته است. در این وضعیتِ سکولار، اهالیِ دین نه تنها با دیندارانِ متفاوت با خود که با سبکهایِ غیرِ دینیِ حیاتِ فردی و اجتماعیِ دیگر نیز باید به یک همزیستیِ برابر روی آورند. بنابراین، سکولاریسم را نباید چونان چیزی علیه دین، بل بیش از همه، باید همچون رهیافتی در نظر گرفت که در راستایِ پایان دادن به جزماندیشی و انحصارطلبیِ دینی عمل میکند ــ و فلسفه از همان آغاز چون نیرویِ محرکه و به زبانِ استعاریِ دینکاران چوندجال در کارِ این فرایندِ سکولاریزاسیون یا سکولارسازی بوده است.
نهادِ دین در جامعه به شدت شکننده عمل میکند: از یکسو، توده را گرد هم میآورد و اجتماعی همبسته را بنیان میگذارد و از سویِ دیگر، با هویتسازیِ جمعی میتواند آتش بیارِ معرکهیِ جنگ و خشونت بشود؛ شرایطی که گاهی چون جنگهایِ مذهبی آشکارند اما بیشترینه در جدلها و نزاعهایِ دائمی و نهانداشته و انکارشدهیِ مناسباتِ قدرتِ دروندینی پدیدار میشوند. چنان که در میانِ فرقهها و بسا صلحاندیشترین گروههایِ دینی مشاهده میشود. تجربههایِ تاریخی گواهی میدهند که نهادِ دین برخلافِ ادعا ناتوان از برساختنِ یک صلح پایدار است زیرا بدونِ هویتسازیِ جمعی و برانگیختن حسِ برگزیدگی در پیرواناش نمیتواند خود را مستقر ساخته و به پیش براند؛ به ویژه این که، دین همیشه خود را به مرجعی بالاتر از زندگی ارجاع میدهد و این به معنایِ ادعایِ دسترسیِ مستقیم به حقیقتِ مطلقْ دستکم در هزارهای است که یک دین مدعیِ برکشیدن یا زایاندنِ آن است. دین زمانی میتواند دیگر نمود و نمادِ هویت نباشد که بر پایهیِ گروههایِ مؤمن و مطیع برساخته نشود، اما از آنجایی که حیاتِ دینی بدونِ وجودِ تودهیِ پرستندگان و بندگان بیمعناست، دین ناگزیر است که بر بوقِ هویت بدمد یعنی بر پایهیِ سیاستِ هویت عمل کند؛ سیاستی که سرچشمهیِ همهیِ خشونتهایِ عالم است.
دین ناگزیر است که بر بوقِ هویت بدمد یعنی بر پایهیِ سیاستِ هویت عمل کند؛ سیاستی که سرچشمهیِ همهیِ خشونتهایِ عالم است.
آیا دین میتواند با منحل کردنِ خودْ مشکلِ هویتسازیِ عقیدتی و در نتیجه ستیزِ میانِ انسانها را حل کند؟ برایِ پاسخ دادن به این پرسش به ناگزیر باید از یک همکاریِ دیالکتیک در میانِ دین و فلسفه سخن بگوییم: نهادِ دین چنان که گفتیم، کانونی برمیسازد و تودهیِ انسانها را گردِ هم میآورد و تا بدینجا همه چیز عقلانی به نگر میآید اما باید پرسید: برایِ چه؟ آیا هدف فقط این است که گروه یا تودهای از انسانها گردِ هم آیند؟
در اینجاست که پایِ همکارانهیِ فلسفه نیز به میان میآید: دین افراد را گِرد هم میآورد تا فلسفه در آرامش مشغول فرهیختن و بارور ساختنِ عقلانیِ آنها شود؛ چرا که در بنیادْ دین پُلی است به فلسفه و فلسفه پُلی است به خردِ تکین انسانی تا بدانجا که هرکس بتواند به آن تکینگیِ فکری و استقلالِ انسانی خود دست یابد. بنابراین، نه تنها دین که فلسفه نیز باید همان نقشِ نردبانِ ویتگنشتاین[1] را بازی کند و نه بیشتر! فلسفه، فراگردِ اغوایِ عقلانیِ کلمات و مفاهیم از بیغولههایِ پرستش به دشتهایِ فراخِ پرسشگری است. فلسفه در کارِ سکولار ساختنِ آن فرمانهایی است که با هیبت و هراس بر زندگیِ انسانی سایه انداخته و او را به تمکین وامیدارند؛ همان بایدها و نبایدهایی که به میزانِ عقل سنجیده نشدهاند و زینرو، انسانها را نه بهراستی اخلاقی، که تنها آیینمند و عادتوار میکنند.
فلسفه برخلافِ دین ــ که برایِ اخلاقی ساختنِ انسان، او را به بندهیِ مطیع تبدیل میکند ــ همیشه در خدمتِ اخلاقی ساختنِ جامعه از طریقِ بالابردنِ قدرتِ اقناع و استدلال برایِ بهرهگیریِ انسان از عقلِ خود بوده است و نتیجهیِ روشن این که: دینْ وجدانِ مطیع میپرورد اما فلسفه وجدان آزاد! در دین انسان از طریقِ چلاق شدنْ اخلاقی میشود اما در فلسفه از طریقِ بر پایِ خود ایستادن و به راهِ خود رفتن ــ و مقصود ما از فلسفه همهیِ آن نمودهایِ پرسایانه و کنشگرانه در برابرِ پذیرشِ منفعلانه و هراسخوردهیِ ذهن در دنیایِ دین است. بهترین و مدنیترینِ ادیان نیز جز بر پایهیِ اطاعتِ افراد بنا نشدهاند و در این زمینه همهیِ دینها تا کنون به یکسان عمل کردهاند. ما نمیگوییم که دین اشتباه میکند بل فقط میگوییم که این کارِ دین بدونِ همکاری با فلسفه عقیم میماند یعنی هدفِ غایی خود را که همانا فرهیختن و بر پایِ خود اِستاندنِ انسانهاست، از دست میدهد.
دین، ارزشها را در راستایِ سیاستِ هویت یا هویتسازیهایِ قومی، فرقهای و دستبالا ملی به کار گرفته و در هر ظهورِ تاریخیاش هویتهایِ تازهای برساخته است؛ هویتهایی که هر یک خود را همان مردمِ برگزیده درمییابند و این همان دلیلِ رفتارِ تهاجمی و حقبهجانبِ آنهاست و اما فلسفه همیشه در این اندیشه است که اعتبارِ ارزشها را بهمثابه امری جهانشمول و به دور از هویتهایِ قومی و ملی در کانونِ زندگیِ انسانی قرار دهد یعنی با برانداختنِ هویتها همزیستیِ تفاوتها را امکانپذیر گرداند. کار فلسفه نه تبلیغی بل استدلالی و در نتیجه اقناعی است؛ تلاشی است برایِ قابلِ فهم ساختن ارزشهایِ همزیستانه برایِ همگان بی آن که در پیِ تشکیلِ هویتی باشد اما دینْ هویتسازی میکند حتی آنجا که مدعیِ جهانشمولی است و از عشقِ آگاپیک و همگانی سخن میگوید.
ذاتِ فلسفه آزادی است و همچون خودِ آزادی ماهیتی بیهویت دارد و زینرو، اگرچه در میانِ قوم، ملت یا جغرافیایِ خاصی پدید میآید اما به هیچ هویتِ قومی، ملی یا جغرافیایی وابسته نمیماند. دین حتی آنجایی که مدعیِ همبستگی است، رفتارش ماهیتی هویتگرایانه دارد و نمیتواند چنین نباشد زیرا حیاتاش بر پایهیِ وجودِ تودهیِ پیروان است. دینْ گله یا تودههایِ انسانیِ هنوز بیشکل را در مجموعهای از هویتهایِ متکثرِ فرهنگی مهار میکند تا فلسفه بتواند بهآرامی و بهتدریج از درونِ آنها فردِ آزادِ مستقل را برکشد یعنی انسانهایی را بپرورد و آماده کند که از آن صغارتِ تودهوار و تودهگرایِ نخستین فراتر رفته و بر پایِ عقلِ خود بایستند.
جامعه دیگر به دین بهمثابه یک نهاد یا ابزارِ اجتماعیِ گردآورنده و هویتساز محتاج نیست.
این همکاریِ نانوشته در میانِ دین و فلسفه همیشه در کار بوده اما دین چنان و چندان که باید تن به این تعاونِ تاریخی نداده است زیرا دینکاران به دلیلِ قدرتِ عظیمی که از طریقِ این تودهیِ سر به راه شدهیِ دیندار به دست آوردهاند، در عوضِ هرگونه تعامل با ادبیات و فلسفه ترجیح دادهاند که آنها را از مدارِ بازی بیرون برانند و خاصه نگرانِ کاهشِ پرستندگان یا همان پیروانِ خود از طریقِ گسترشِ میدانِ عملگریِ علومِ انسانی و فلسفه در جامعه شوند؛ در همان حالی که بر اساسِ آن قراردادِ اجتماعیِ نخستین باید از این سبکشدنِ کفهیِ ترازویِ تاریخی و اجتماعیِ خود یعنی از کاهشِ دینداران و افزایش بیدینشدگانْ شادمان میشدند و حتی احساسِ پیروزی میکردند زیرا این اتفاقِ خجسته برآیندِ آن همکاریِ نانوشتهای است که در این زمانهیِ پسامدرن بیش از پیش مشاهدهپذیر شده است. این را هم نباید فروگذاشت که دین تا کنون بسیار تلاش کرده است تا فلسفه را از موضعِ همکاری به همدستی بکشاند اما در این کار به وسعِ آرزو و توقعاش توفیق نیافته است زیرا نیرویِ پرسش که جهانِ فلسفه را برمیسازد همچون سفرهماهیِ برقی است ــ که مِنون[2] سقراط را به آن تشبیه میکند ــ و زینرو، هر شکارچیِ دینی یا هر مدعیِ داناییِ دیگر که آن را لمس کند به همان نادانی، درماندگی و حیرانیای دچار میآید که خودِ این ماهی / فلسفه در دریایِ آن شناور است.
استدلالِ ما این نیست که دین باید از مدارِ زندگی برون رانده شود، بل این است که این همکاریِ به رقابت و بسا به دشمنی گراییده، باید بهمثابه یک کجرویِ خطرناک و خطایِ کُشنده اصلاح شود و دین به حدود و ثغور خود بازگردد و دستِ فلسفه را برای تبدیلِ انسانِ تودهای به انسان منفرد باز بگذارد و نه این که بر صِغارت و نابالغیِ انسانها به عنوانِ تنها عاملِ بقایِ دین در جامعه اصرار بورزد.
تاریخِ ادیان این واقعیت را نشان میدهد که در هر ظهورِ دینی یک گام بهسویِ کاسته شدنِ وزنهیِ سنگینِ دین در تولیدِ خشم و خشونتِ اجتماعی برداشته شده است یعنی با توسعهیِ جامعه، دین هرباره عقبتر نشسته و نرمخوتر و مهربانتر شده است. این رویداد ما را امیدوار میکند که بگوییم و بسا پیشبینی کنیم که در آینده دین بهتدریج و بیش از پیش کارکردی زیباییشناختی و خاصه کیفیتی موسیقیایی خواهد یافت و زینرو، برخلافِ آن پیشینهیِ پر پیچ و شکنجاش، بیش از هر کارِ دیگر، به گرم کردنِ دلها و معنابخشیدن به زندگیِ تودهیِ هنوز فردیت نیافته بسنده خواهد کرد. به بیانِ دیگر، هرچه فلسفه و دیگر علومِ انسانی در کارِ فرهیختنِ افراد یا تفرد بیشتر به نتیجه میرسند، نقشِ دین نیز در جامعه دگر میشود و بسا این دگرشدگی تا بدانجا پیش رود که دین از مرزهایِ هویتسازش فراتر رفته و سرانجام تن به یک سکولار شدنِ راستین بدهد و خود را در جامعه نامرئی سازد یعنی همانی بشود که در بنیاد هست: یک مسئلهیِ ایمانی و متعلقِ سویدایِ دل ــ و بدینسان به قلمروِ خویش بازگردد. بر همین پایه، کسی که هنوز هم از دینِ نهادی یا سیاسی دفاع میکند یا آن را بهمثابه هویتِ خویش فراپیش میآورد، از دین در مقامِ عمیقترین مسئلهیِ ایمانی و فردی بویی نبرده است. این پسنشینی از نمایشهایِ اجتماعی به معنایِ واپسراندنِ دستوریِ نهادِ دین نیست، بل نتیجه و نهایتِ همکاریِ دیالکتیک و تاریخیِ دین و فلسفه است. آری، دین سرانجام در مقامِ یک ایمانِ ژرف از جامعه به همانجایی بازمیگردد که دودلی و تردید در آن راه ندارد و بیش از همه، انتخاب و تجربهای شخصی و نادر در نهفتِ انسانهاست زیرا جامعه دیگر به دین بهمثابه یک نهاد یا ابزارِ اجتماعیِ گردآورنده و هویتساز محتاج نیست. در این شرایط، دینداری یا بیدینی دیگر فضیلت یا مزیتی به شمار نمیآید بل هر انسانی مستقل از باور و تقوایِ دینیاش دارایِ حق و کرامت است یعنی اعتبارِ او نه از هویت، که از صرفِ بودناش اخذ میشود و این تنها راهِ دستیابی به صلحِ پایدار و در نتیجه ایجادِ یک نظمِ اخلاقیِ جهانشمول است؛ اخلاقی که همهیِ هویتها را در بر میگیرد اما به خدمتِ هیچ یک از آنها درنمیآید.
[1] لودویگ ویتگنشتاین در رسالهیِ منطقی-فلسفی مینویسد: گزارههایِ من بدین راه روشن کنندهاند که: آن کس که نگریستهیِ مرا دریابد، هنگامی که طیِ گزارههایِ من ــ یعنی برپایهیِ آنها ــ از گزارههایِ من بالا رود، آنها را بیمعنا مییابد. )به یک تعبیر، او پس از بالا رفتن از نردبان، باید نردبان را به دور افکند) او میباید بر این گزارهها چیره شود؛ و سپس جهان را بهدرستی خواهد دید. (بندِ ۶.۵۴، ترجمهیِ میر شمسالدین ادیب سلطانی)
[2] مِنون (Μένων) یکی از شخصیتهایِ مکالمهیِ منونِ افلاطون است که در گفتوگو با سقراط او را به سفرهماهیِ برقی تشبیه میکند: سقراط، پیش از آنکه با تو آشنا شوم شنیده بودم یگانه هنرِ تو این است که همه را مانندِ خود حیران و درمانده کنی. اکنون نیز میبینم که مرا مسحور و گیج و درمانده ساختهای. اگر اجازه میدهی که مزاحی کنم، تو هم به صورتِ ظاهر و هم از جهاتِ دیگر مانندِ آن جانورِ دریایی (سفرهماهیِ برقی) هستی که هر کس به آن دست بزند تنش میلرزد و بیحس میشود. زیرا من خود نیز احساس میکنم که تن و روحم به لرزه افتاده و زبانم چنان بیحس شده است که نمیتوانم پاسخ تو را بدهم. (مجموعه آثار افلاطون، ترجمهیِ محمدحسن لطفی و رضا کاویانی)