رضا بی شتاب
برای:«دنیا فرهادی»دانشجوی 22 ساله که پیکر گمشده اش در رودخانۀ کارون پیدا شد و«آیدا رستمی»پزشکِ کُشته شده وُ یار وُ یاورِ زخمیان و…
کمال الدین اسماعیل اصفهانی(دیوان1)صفحۀ 185:
این ابرِ نم گرفته ز دریایِ بی کران/دودِ دلِ منست،در او اشکِ من نهان
من نمُرده ام.سرانجام پیکرِ مرا از آب می گیرند.من به جستجوی باران رفته بودم.دوستم«دریا»نیامد و مرا از روی پل به رودخانه پرتاب کردند.روی پل ردِ خونِ من پیدا است.من ناپدید شدم ولی ردِ خونِ من روی پل آشکار است.ریسمانی از دود بر گردنم حلقه زد.شرنگی در گلویم پاشیده شد. روز در گریز بود وُ من به اجاقِ شقایق می اندیشیدم.رهگذرانِ زمان ببینید!رودخانه به خانۀ من راه دارد.«دریا»آرام باش،من برمی گردم.همراهِ«آیدا»بازمی گردم.دستِ«آیدا»را شکسته اند وُ نیمی از پیکرش را لِه کرده اند.یک چشم اش را بیرون کشیده اند.او به دادِ مردمِ زخمی می رسید. حرفهایش توفان می بافت.پیچکها؛سرای سرد را در آغوش گرفته اند.من از میانِ آب وُ او از میانِ آرامستان بازمی گردیم.ما در«تصادف»؛«سقوط از ارتفاع»؛«خودکشی»؛«مسمومیت»؛«افسردگی» و…جان نداده ایم.آنان ما را به«سکوت وُ کتمان»می خوانند تا حادثه را از یاد ببریم.«دنیا»بگذار زخمهایت را درمان کنم.دست وُ پا وُ گلویِ تو کبود اند.رخسارۀ سرخِ من از خونِ زخمیان است. پشنگه های خون را بر پیراهن ها وُ دیوارها ببینید!زمان در کشاکشِ گاهواره های هول حیران است. غفلت؛سقوط است.صدایِ ما؛صدایِ صاعقه،بر بافه های ستم است.ما عصارۀ عصرِ عصیانِ خویشیم. آبشارِ گیسوانش را ببین!صدایش بزن،بگذار زندگی کند.با لبخندش؛سُرُور زاده می شود.او تپشِ روشناییِ جهان است.شاخه گلِ سرخی کنارِ دریچۀ خاموش بگذار وُ بگذر.این اتاقِ تهیِ تاریخ؛ سرشارِ شگفتی است.گُلِ سوری؛گُلِ سوری سرودی خوش بخوان ما را…
می خواستم با ستارگانِ دلسوخته سخن بگویم.کسی پنجه بر پنجره می کشد.شب در شیفتگی اش؛ شناور است.تنهاییِ درختِ تکیدۀ سیب چقدر بزرگ است؛آنگاه که تو به آن تکیه داده باشی! نامی آلودۀ ننگ وُ ملامت وُ تهمت است.سایه ای آماسیده از«هیچ»بود وُ احساسی از«هیچ»بر لب داشت.به جز زخم وُ گزند وُ گزافه وُ جنگ؛هیچ اش در انبان نبود.او تَجسمِ تَحقیرِ حقیقت بود. حلولِ روح در جسمِ سنگ؛میسّر است!؟وارستگان را به مرگ سپردند وُ وابستگان را به ننگ. رستگاری تیره شد وُ در دم جان باخت.کابوس وُ افسردگی بر سریر نشست.بر اندامِ دیو دیبا دوختند.لُولُو برآمد وُ لالا به خاک افتاد.مرگ آوری که سکه های مرگ می پاشید.مُنجیِ جنون بر بسیطِ ستم می کوشید.سوزِ سرمایِ زمستان بود.حصارِ سیمانی وُ درهای آهنین وُ کُند وُ بند.آوار وُ آوارگی وُ آه وُ دردی که در دل؛یخ می زد.از شکوفه های گیلاس بپرس:مرگ در تنِ بوته های تازه وُ بیتاب؛بیتوته می کند.دزدی عبادت وُ؛تزویر وُ رذالت،فضیلت شد.گلوله؛گوهرِ شبچراغش شد.زمان با گوشواره های ناگهانِ گیلاس ناپدید می شود.اکنون کبوتران سپید دور می شوند.بامِ بیچاره در خود وُ بر خود فرو می ریزد.زمین می گریزد.درختِ کاجی تکان می خورد وُ کلاغی بر شاخه ای می نشیند.گلهای کاغذی خشکیده اند.سرگذشتِ درگذشتگان را چگونه بازگویم؟
خیزابه های خیال موجاموج می رقصند.تنهایی؛کاتبِ انتظارِ یادِ او است.باد؛مطربِ باران است. خنیاگرِ دوره گردِ دوران آواز می خواند.نسبِ خاکستر؛به آتش است.سوختگان؛سر به دنیایِ قدرت وُ فریب؛فرود نیاورده اند.با من از خدای؛سخن مگوی.به درختِ خیال؛دخیل مَبَند.گیسوانِ پریشانِ من در نسیم می رقصند.جهان از جلوۀ ما جان می گیرد وُ تازه می شود.شبکوران؛تابِ آفتاب را ندارند.خلواره های آتش؛سرودِ آسمان است.از مزارِ لحظه ها باز می آیند.شبانگاه؛ مردگان در زورقِ روز بازمی گردند.ققنوسِ قصه را قفس؛نَفَسگیر است.نگاه کنید:ندا؛مهسا؛سارینا؛ حدیث؛حنانه؛نیکا…کهکشان را برای«کیان»پیشکش آورده اند.گوش کن!بانگِ کُشتگان را می شنوی؛سوختگانِ سالهای رنج در بی سخنی؛سخن می گویند:
در بازارِ رنگریزان وُ در راستۀ صرافان؛رنگها پَرپَر می زنند.بر دروازۀ باد؛نامردمان ایستاده اند؛ درازگوشان نیز.پالانهایشان پُر از نوشته های پارینه سنگی است.کتابشان در دست وُ نمی دانند که از کدامِ گوشۀ آسمان نازل شده است!دین شان دروغ را؛بی گناه؛سربلند وُ پاکیزه می دارد.از آزمونِ انسانی دستِ تهی بازمی گردند.از زبانشان ناسزا می بارد.دردِ ما را سرزنش می کنند.بیهوده وُ خسته وُ سرخورده اند؛ولی شرمسار نیستند.شیدایان؛نقشِ شیاد را به ماه می فروشند.کاروانیِ کاهل؛گوش به فرمانِ رهبرِ هراس اند:دوزخ از تارِ مویِ تو آویزان است.در زندان باید باشند.شلاق باید.بکُشید.
آغازِ هذیانِ برزخی است.عبایِ پشم شتری را بر سر می کِشد.ابلیسِ مسخ به مسند می نشیند.تسبیح را در مُشتهایش می فشارد.نعلین هایش را می بوسند وُ بر چشم می گذارند.دَلقِشان شپشناک است. مُشک از پُشک نمی شناسند.اما در کُشتارِ آدمیان استاد وُ خبره اند.به نشخوارِ تنِ آزادگان مشغولند. در بیگانگی با زندگی؛یگانه اند.چرکین کردار وُ ژولیده؛روان اند.خواهانِ زوالِ زندگی اند.کاروانِ ریاکارانِ روانپریش در پیِ او رهسپارِ ویرانی اند.
زیرِ پیه سوزِ پندارِ بزرگی پروار می گردند.چاشت خوارِ چاکر وُ چابکِ پلیدی اند.دریوزگان؛ رهبرانند.رهبر در هالۀ بلاهت پیچیده است.خودشیفته به بازارِ بیزاریِ زمان درگذرند.آیا شمایلِ شرم را نقاشِ عقل می کِشَد!خیالِ مسلخ؛خاطره ها وُ زیباییِ هستی را ویران می کند.دارندگانِ سرزمین؛آواره اند وُ صاحبانِ خانه بر حصیر می نشینند.آنان؛با شکمهای انباشته وُ برآمده،بر حریر راه می روند.پاره پوشانِ ژولیدۀ گرسنه را سهمی از هستی نیست!فرشتگانِ بال شکستۀ ناکجا را می مانند.محتسبانِ ترس در کوچه های جستجو پرسه میزنند.دلهایشان در تسخیرِ خوف است.پای در پارگینِ پندار می گذارند.گریزگاهشان جز این نیست.زندگی؛انزوایِ برزخی آنان است.
بانگِ نامردمان بلند است.غریدنِ غولهای دروغین است:راهِ راست را تنها ما می شناسیم؛آنان منحرف اند.بکُشید؛آری بایست کُشت.هر آنکه با ما نیست؛بَر ماست.دشمن است…
مشغله شان ترویجِ وحشت است.دست بوسان وُ پای بوسان،همهمه می کنند.هیمه های وهم را شعله ور می دارند.محتوایشان حلول در سرابِ سودایی است.برای پاداش؛پیشگامِ ننگ اند.در گنداب شناورند وُ خِرَد را در چهارسو؛تازیانه می زنند.گُجستگان؛در چراگاهِ چریدن خوش اند.به تن پروری خو کرده اند.به هر راهی؛پرچین می چینند.دستاربندان در کابوسهایشان پرسه می زنند وُ واژگون می شوند.در گندابِ بی پایاب گم می شوند.میزانِ بادسنجان وُ آسیبِ سنگ یکی است. خشنود به خود وُ از خرابی خود بی خبرند.آزادی را تازیانه می زنند.اینجا مجالِ جاودانگی ازآنِ مرگ است.تندیسِ مترسک در جالیزِ مجاز؛جنون را مجاب می کند.سفاهت وُ سلاخی وُ تفسیرِ سنگ را از رَهبَر؛رَهبُر، بِپُرس.کاش می دانستند عصایِ رسالتشان را موریانه ها خورده اند.
آغازِ روز لبریزِ بیزاری است.بر اندامِ روزگار؛جامۀ سیاه می پوشانند.درختان را از تندی وُ تیزیِ تبر می ترسانند.گنجشکها آفتاب را بیان می کنند.با یادِ مهربانِ تو؛پَر می گشایند.
درکِ آزادی دشخوار است!آسیمه سر؛اقیانوس را به سکوت وُ سکون می خوانند.آبگینه را به سنگ می بندند.شوره زارِ آشوب می سازنند.چراغها را می شکنید.از شکنجۀ برگها می گویید. دلهایتان در تاریکی پنهان می شود.زندگی را گروگان وُ زندانیِ گرانبارِ مرگ می خواهید.ژنده وُ سرگردانِ نادانیِ جهانید.جهان را انکار می کنید.لاله وُ آیینه دیگر به هیچکار نمی آیند.کُشتنِ رؤیاهای دیگری؛انتهایِ تنهایی است.مولایتان مرگ است.همسفرِ سایه های پریشانی اند وُ رهسپارِ خاکِ فراموشی.
ای عزیز!زندگی؛بدبختِ خرمن سوخته را ماند.همه چیز در چنبرِ پلیدی وُ در محاق است.ازدحامِ نارسایی وُ فرسودگی است.انسان دچارِ ناچاری است.روزگار در هجومِ ستم وُ تباهی است.فریفتۀ فردایِ نافرخنده اند.هنگامِ فرو ریختنِ بارویِ باورهای پوشالی است.پایانِ نگاهِ پوچ؛در آیینۀ بی چهره است.قلمروِ غم گسترده است.شمع در پرتوِ پنهانِ خویش؛پناهگاهی می جویَد.
انسان وُ آزادی؛دو گوهرِ همزادند.پالیز شکفته می شود.هان؛رنگارنگی شگفت را بنگر!آهنگِ باد که آغاز می شود؛درختانِ باغ؛سَرَک می کِشَند.ترا صدا می زنند.بیقراریِ غریبی است!نگارشِ شبنم؛با اشکهای روشنِ گلشن است.سبزینه ها ترمۀ ماه پوشیده اند.آهوان آرام اند وُ هوایِ هامون؛ بهاری است.ابرهای کولی کوچ می کنند.سروهای سبز وُ سرافراز؛قامت افراخته اند.طیفی لطیف از اُلفتِ کودکانه پَر می گشاید.کودکان از پایِ دارِ قالی به کوچۀ پیچاپیچ می نگرند.شادی در جانشان می درخشد.برگهای کتاب را باد وَرَق می زَنَد.به چشمهای تو نگاه می کنم وُ یادگارهایم را آه می کشم.ذوقِ حضورِ تو خانه را غرقِ شکوفه می کند.هنگامه ای بر پاست؛آنگاه که آهنگِ رهایی خوانده می شود.عشق با تنپوشِ دلنوازِ سادگی می آید.دستِ سردِ ما را در دستِ گرمِ خویش می گیرد.نیلوفرهای آبی شکفته می شوند.جوانه ها دوباره جان می گیرند.ما همدوشِ بهار راه می رویم.خوشبختیِ من؛ستایشِ آفرینشِ دیگریست.ستایشِ رخسارِ رخشانِ عشق است.
دریا را چگونه در بند می کنید!سرشتِ خردمند؛بی پناهی او است.قاصدِ صبح؛از آشیانِ خورشید می آید.جایی در زیرِ همین آسمان؛ما به دیدارِ هم می آییم؛با هم سخن می گوییم؛به هم می پیوندیم.من با تو نشاطِ شنیدن را دوست دارم.زندگی را در تنگنایِ گذرها؛وانمی گذاریم.روز را پروایی از گفتار وُ رفتار نیست.دیگر مگوی که بامدادِ زاده شدن؛آغاز مرگ است.آنچه مرا از رنجِ تنهایی برهاند،مرگ نیست؛آزادی است.زیبایی زمزمۀ رازِ دیگری است.مست نیستی؛سرمست باش. عاشقان؛دست افشان وُ پای کوبان می گذرند.آیینۀ روشنِ عشق باش.
طراوتِ تجربه؛جهان را جاری می خواهد.الفبایِ فریاد را به یاد بیاور.زمین به جشنِ گلها می آید. انگور وُ گندم وُ انگبین به ارمغان می آورد.برگهای آرزو گشوده می شوند.
رنگین کمان پُل می بندد.پگاهِ آگاهی است.هر واژه پژواکِ نامِ تو است.باران می بارد.دُردانه های دریایی آواز می خوانند.شن ها ردِ پایِ پرندِ پریان را در یاد خواهند داشت.آن هنگام که امواجِ دریا در هیجانِ آزادی برانگیخته می شوند.هوا؛آهنگی دیگر ساز می کند.
دانه ای از باران بر جانِ نامردمان نمی بارد.نژند وُ پژمرده به پچپچه با خود سخن می گویند.به پرتگاهِ بدنامی نگاه می کنند وُ بر خود می لرزند.شگفت زده در خویش می نگرند وُ می میرند.نه آسمان نه خورشید نه ماه وُ نه باران نه ابر؛در پتیارگانِ بی چهره نگاه نکردند.دیگر روزگار؛مژدۀ بارشِ عشق نمی آوَرَد.سپهر؛خشمگین است وُ از تنورِ زمین دیگر نانِ گرم برنمی آید.
غرورِ غم انگیزِ باغ را نغمه های زندگی به جوش وُ خروش وُ تپش می آورد.شب وُ شهر از مشعلِ شعور شعله ور است.جشنِ منشورِ آزادی است.زنان؛پیام آورِ رهایی وُ آزادی اند.
جایی که ساغر از ساقی مست است،مِی بهانه است.نیمروز برآمد.خورشید در آسمان چرخی زد وُ بر جای خویش ایستاد.گلهای دلشکسته را اکنون بهاری می رسد.اینک زنی می آید:ایزدبانویِ شادیِ روزگاران.ناب وُ نایاب؛رازآشنایِ عشق است.گیسوانش ابریشم است وُ در نسیم می رقصند. پیراهنش از پرنیان است.پرندگان بر شانه هایش پرواز می کنند وُ آواز می خوانند.سرآغازِ بارانِ زیبایی است.دانه های باران،نویدِ سرسبز ی اند.بی آنکه به نامردمان نگاه کند به راهِ خویش می رود.کُشتگان با لبخندی بر لب در پیِ او روان اند.در زیرِ گامهایشان سبزه های نورسته می دمند وُ این؛آغازِ رستاخیز است…
پنجشنبه 20 بهمن 1401///9 فوریه 2023
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1-دیوان خلاق المعانی ابوالفضل کمال الدّین اسمعیل اصفهانی به انضمام رساله القوس به اهتمام:حسین بحرالعلومی.اسفندماه 1348. انتشارات کتابفروشی دهخدا تهران.