مجید برزگر، کارگردان سینما، میگوید با وجود تحویل داروهای روزانه و اسپری آسم لیلا نقدیپری، سینماگر بازداشتشده، به زندان تاکنون این اقلام به دست او نرسیده است.
آقای برزگر روز چهارشنبه با بیان اینکه با گذشت پنج روز از بازداشت همسرش توانسته با او در زندان قرچک ورامین ملاقات کابینی داشته باشد، در صفحه اینستاگرام خود نوشت: مسئولان زندان مدعی شدهاند که چند بار از بهداری خانم نقدیپری را صدا زدهاند و او به بهداری مراجعه نکرده است.
این کارگردان سینما در ادامه میگوید: «لیلا اما بیخبر بود و از آنجا که مصرف روزانه داروهایش ضروری است، بعید میدانم این اتفاق افتاده باشد.»
امروز ۲۹ شهریور ۱۴۰۲ ست.پارسال، درست همین روز، ۲۹ شهریور ۱۴۰۱ دادگاه ِ من در شعبه ی ۲۶ دادگاه انقلاب برگزار شد.
با پرونده ای نسبتن قطور و عجیب. به ریاست قاضی افشاری.هم او که در این یک سال، عجیب ترین احکام را برای بچه های سینما و بسیاری دیگر صادر کرد.
بیرون دادگاه، لیلا انتظار می کشید تا من برگردم. دادگاه دو ساعتی شاید طول کشید و کم تر از ۲۴ ساعت بعد و در روز ۳۰ شهریور هم حکمم صادر شد. و این یکسال با این احکام سپری شد.حالا در همین روز و بعد از ۵ روز از بازداشت ِ لیلا به ملاقاتش رفتم.
در زندان زنان تهران: قرچک ورامین. هنوز کاملن بلا تکلیف و منتظریم. هیچ نمی دانیم جرم چیست و دلیل چیست و اصلن چه باید بکنیم. همه راه رفتم.رفتیم.
با همراهی بسیاری از دوستانمان.بسیار بسیار.همه کسانی که نگران اویند.و چه بسیاریم. خانه سینما و هر کس در هر موقعیتی در تلاش برای آنکه اولن بفهمیم چرا و بعد بتوانیم دست کم تا محکمه ی عادلانه لیلا را به خانه برگردانیم.
می دانم که محکم است و می داند که بی دلیل آنجاست و تحمل می کند و به روزهای روشن فکر می کند. در ملاقات مدام می خندید. و مسلط و آرام بود و بیشتر نگران ما در بیرون بود.گفت که اوضاع شان خوب است و کتاب می خواند و دوستان جدیدی پیدا کرده. گفت عین توی فیلم ها شد که. ملاقات کابینی و با گوشی های صدا ضعیف. گفتم باز مشکل بچه های صحنه! عجب سالن ملاقاتی طراحی کردی خیلی قلابی به نظر می رسه! گفت بودجه ی تهیه کننده کم بود اینجوری ساختیمش! و خندیدیم.
از دیروز صبح که داروهای روزانه اش و اسپری آسم ش را تحویل زندان دادم تا امروز ساعت ۲ هنوز چیزی بهش نداده اند و نمی دانم چرا و اعتراض کردم و گفتند چندباری اسمش را صدا کرده اند از بهداری که نیامده.لیلا اما بی خبر بود و از آنجا که مصرف روزانه ی داروهایش ضروری ست بعید می دانم این اتفاق افتاده باشد.
امیدوارم حالا تحویلش داده باشند.
از سالن بیرون آمدم.در حیاط زندان.یاد اخوان افتادم که گفت:
در حیاطِ کوچک پاییز زندان
زندگیمی گوید: اما باز باید زیست…
تا به ماشین برسم با خودم زمزمه می کنم:
ای شادی! آزادی! ای شادی آزادی! روزی که تو باز آیی، با این دل غم پرورد من با تو چه خواهم کرد؟ غمهامان سنگین است. دلهامان خونین است…