تبرِ تازیانه‌ها

By | ۱۴۰۳-۱۲-۱۸

زیر لب زمزمه می‌کردم:
“به نام زن، به نام زندگی،
دریده شد لباس بردگی،
شب سیاه ما سحر شود،
تمام تازیانه‌ها تبر شود…”

صدای شلاق در فضا پیچید. سنگین، خفه، بی‌رحم.
پوستم سوخت، اما دردی که می‌خواستند تحمیل کنند، به جانم ننشست.
چشم‌هایم را بستم، نه از درد، که از خشم.
درد برای لحظه بود، اما حقارت را باید برای همیشه از بین می‌بردیم.

ضربه‌ی اول، تنم را لرزاند.
ضربه‌ی دوم، آتشی شد بر روی پوستم.
ضربه‌ی سوم، اما، چیزی را شکست. نه در من، که در آن‌ها.

آن‌ها انتظار داشتند بشکنم، زانو بزنم، ضجه بزنم. اما من سکوت کردم.
در آن لحظه، دیگر چیزی حس نکردم. نه درد، نه ضعف، نه ترس.
فقط آن نغمه‌ی آرام در ذهنم می‌چرخید، قوی‌تر از هر شلاقی که می‌خواست مرا از پای درآورد.
سرم را بالا گرفتم. چشم‌هایم را در چشمانشان دوختم. و دیدم، آن‌ها بیشتر از من می‌ترسند.

اما نه فقط از من. از همه‌ی ما.

پشت دیوارهای زندان، خیابان‌ها شعله‌ور را می توانم ببینم.
دیگر فریادها در گلو نمی‌شکند. دیگر کسی سر خم نمی‌کند.
دیوارهای پوسیده‌ی استبداد، زیر پای مردمی که سال‌ها تحقیر شده اند، ترک می خورد.
چهره‌هایشان برافروخته، مشت‌هایشان گره‌خورده، قدم‌هایشان استوار.
حکومتی که همیشه فرمان می‌داد، حالا در وحشت می‌لرزه. در چهره‌هایشان چیزی دیده می‌شود که پیش‌تر هرگز نبود: شکاف، تزلزل، هراس.

درهای زندان دیگر نمی‌توانند مردم را از خیابان‌ها دور نگه دارند.
دیوارها دیگر پناهگاهی برای سرکوب‌گران نیست.
تازیانه‌ها دیگر سلاحی برای خاموش کردن نیست.

تمام شد. آمدم بیرون. نگذاشتم فکر کنند که دردم آمده. حقیرتر از این حرفا بودند.
پشت سرم، همان که روزی شکنجه‌گر بود، حالا نگاهش وحشت‌زده و لرزان، انگشت‌هایش بی‌قرار، دست‌هایش لرزان.
دستم را روی ردِ شلاق‌ها نکشیدم. نخواستم لمسشان کنم، نخواستم بخشی از من شوند.

به جای آن، روسری را که از سرم کشیده بودند، برداشتم، گره‌اش را محکم‌تر کردم…
دورِ مچ دستم، نه سرم.

و زیر لب خواندم:
“شب سیاه ما سحر شود…”

و سحر در راه است.
سحر در خیابان‌ها است.
سحر در قلب‌های برافروخته‌ی مردمی است که دیگر نمی‌ترسند.
سحر در دیوارهای رژیم است که یک یک فرو می‌ریزند.
سحر در شکافی است که استبداد را در خود فرو می‌برد.
فرشید نوروزی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *